پاسخ به:رباعیات سعدی
روزی دو سه شد که بنده ننواختهای
اندیشه به ذکر وی نپرداختهای
زان میترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداختهای
گر کان فضائلی وگر دریایی
بیراحت خلق باد میپیمایی
ور با همه عیبها کریم آسایی
عیبت هنرست و زشتیت زیبایی
تنها ز همه خلق و نهان میگریم
چشم از غم دل به آسمان میگریم
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان میگریم
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی
گر در همه چاهی آب حیوان بودی
دریافتنش بر همه آسان بودی
فردا که به نامهٔ سیه درنگری
بس دست تحسر که به دندان ببری
بفروخته دین به دنیی از بیخبری
یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند به صد حیلهگری
امروز به آویختنش میبردند
میگفت رها کن که گریبان ندری
ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟
وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟
یک بار نگویی به رفیقان وداع
کاخر تو در آن اول منزل چونی؟
تا دل به غرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی
الا که ذخیرهٔ قیامت بنهی
ور نه نشود اسه پر از دیگ تهی
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی
نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
تا کی به جمال و مال دنیا نازی
آمد گه آنکه راه عقبی سازی
ای دیر نشسته وقت آنست که جای
یک چند به نوخاستگان پردازی