رباعیات سعدی
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست
رباعی شمارهٔ ۲
تدبیر صواب از دل خوش باید جست
سرمایهٔ عافیت کفافست نخست
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست
رباعی شمارهٔ ۴
گر در همه شهر یک سر نیشترست
در پای کسی رود که درویش ترست
با این همه راستی که میزان دارد
میلش طرفی بود که آن بیشترست
رباعی شمارهٔ ۶
تا یک سر مویی از تو هستی باقیست
اندیشهٔ کار بتپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز پندار شکستی باقیست
رباعی شمارهٔ ۷
بالای قضای رفته فرمانی نیست
چون درد اجل گرفت درمانی نیست
امروز که عهد تست نیکویی کن
کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست
رباعی شمارهٔ ۸
ماهی امید عمرم از شست برفت
بیفایده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی به جانی ارزد
افسوس که رایگانم از دست برفت
رباعی شمارهٔ ۱۰
نه هر که زمانه کار او دربندد
فریاد و جزع بر آسمان پیوندد
بسیار کسا که اندرونش چون رعد
مینالد و چون برق لبش میخندد
رباعی شمارهٔ ۱۱
ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد
گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد
دشمن چه کری کند که خونش ریزی
از چشم عنایتش بینداز که مرد
رباعی شمارهٔ ۵
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست
گر بر سر پیکان برود طالب دوست
حقا که هنوز منت دوست بروست
رباعی شمارهٔ ۹
دادار که بر ما در قسمت بگشاد
بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد
آن که نداد از سببی خالی نیست
دانست سرو به خر نمیباید داد
رباعی شمارهٔ ۳
آن کس که خطای خویش بیند که رواست
تقریر مکن صواب نزدش که خطاست
آن روی نمایدش که در طینت اوست
آیینهٔ کج جمال ننماید راست
رباعی شمارهٔ ۱۴
از می طرب افزاید و مردی خیزد
وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد
در بادهٔ سرخ پیچ و در روی سپید
کز خوردن سبزه، روی زردی خیزد
رباعی شمارهٔ ۱۲
شاها سم اسبت آسمان میسپرد
از کید حسود و چشم بد غم نخورد
لیکن تو جهان فضل و جود و هنری
اسبی نتواند هر که کند او ببرد
رباعی شمارهٔ ۱۵
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
رباعی شمارهٔ ۱۶
هر کس که درست قول و پیمان باشد
او را چه غم از شحنه و سلطان باشد
وان خبث که در طبیعت ثعبانست
او را به از ان نیست که پنهان باشد