شمارهٔ ۱۴۹
پروردگار خلق خدایی به کس نداد
تا همچو کعبه روی بمالند بر درش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه
چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش
شمارهٔ ۱۵۲
ای که دانش به مردم آموزی
آنچه گویی به خلق خود بنیوش
خویشتن را علاج مینکنی
باری از عیب دیگران خاموش
محتسب کون برهنه در بازار
قحبه را میزند که روی بپوش
شمارهٔ ۱۵۳
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش
شمارهٔ ۱۵۵
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
شمارهٔ ۱۵۶
پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقهٔ مردان به روز جنگ
مردی درون شخص چو آتش در آهنست
و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ
شمارهٔ ۱۵۷
دشمنت خود مباد وگر باشد
دیده بردوخته به تیر خدنگ
سر خصمت به گرز کوفته باد
بیروان اوفتاده در صف جنگ
خون و دندانش از دهن پرتاب
چون اناری که بشکنی به دو سنگ
شمارهٔ ۱۵۴
مشمر برد ملک آن پادشاه
که وی را نباشد خردمند پیش
خردمند گو پادشاهش مباش
که خود پاشاهست بر نفس خویش
شمارهٔ ۱۵۸
چنانکه مشرق و مغرب به هم نپیوندند
میان عالم و جاهل تألفست محال
وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد
بدانکه هر دو به قید اندرند و سجن و وبال
که آن به عادت خویش انبساط نتواند
وز این نیاید تقریر علم با جهال
شمارهٔ ۱۵۹
خواجه تشریفم فرستادی و مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال
هر به دیناریت سالی عمر باد
تا بمانی ششصد و پنجاه سال
شمارهٔ ۱۶۰
کسان که تلخی حاجت نیازمودستند
ترش کنند و بتابند روی از اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟
شمارهٔ ۱۶۱
به مرگ خواجه فلان هیچ گم نگشت جهان
که قائمست مقامش نتیجهٔ قابل
نگویمت که درو دانشست یا فضلی
که نیست در همه آفاق مثل او فاضل
امید هست که او نیز چون به در میرد
به نیکنامی و مقصود همگنان حاصل
شمارهٔ ۱۶۳
ضرورتست که آحاد را سری باشد
وگرنه ملک نگیرد به هیچ روی نظام
به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم
که بیوجود رعیت سریست بیاندام
شمارهٔ ۱۶۲
خطاب حاکم عادل مثال بارانست
چه در حدیقهٔ سلطان چه بر کنیسهٔ عام
اگر رعایت خلقست منصف همه باش
نه مال زید حلالست و خون عمر و حرام
شمارهٔ ۱۶۴
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام
تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست
خدای عز وجل رزق خلق را قسام
شمارهٔ ۱۶۵
طبیب و تجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم
خر مرده نخواهد خاست بر پا
اگر گوشش بگیری خواجه ور دم