0

سعدی » مواعظ » قصاید

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در وصف شیراز

 

خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز

رسیده بر سر الله اکبر شیراز

بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین

که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم

که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز

هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی

که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز

به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر

به حق روزبهان و به حق پنج نماز

که گوش دار تو این شهر نیکمردان را

ز دست ظالم بد دین و کافر غماز

به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا

که دار مردم شیراز در تجمل و ناز

هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام

بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز

که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت

که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در لیلةالبراة فرموده‌است

شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز

ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی

که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز

چنان مکن که به بیچارگی فرومانی

کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز

ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد

گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس

شبی به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز

مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم

محب را ننماید شب وصال دراز

کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست

گرش بلند بخوانی و گر به خفیه و راز

برآر دست تضرع ببار اشک ندم

ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز

سر امید فرود آر و روی عجز بمال

بر استان خداوندگار بنده‌نواز

به نیکمردان یارب که دست فعل بدان

ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر سیف‌الدین (محمد)

شکر و فضل خدای غزوجل

که امیر بزرگوار اجل

شرف خاندان و دولت و ملک

خانه تحویل کرد و جامه بدل

دیوش از راه معرفت می‌برد

ملکش بانگ زد که لاتفعل

نیک‌بختان به راحت ماضی

نفروشند عیش مستقبل

حاصل لهو ولعب دنیا چیست؟

نام زشت و خمار و جنگ و جدل

جای دیگر نعیم بار خدای

چشمهٔ سلسبیل زند منبل

نه تو بازآمدی که بازآورد

حسن توفیقت از خطا و زلل

غرقه را تا یکی نگیرد دست

نتواند برآمدن ز وحل

تا نگویی اناالذی یسعی

ای برادر هوالذی یقبل

بندگان سرکشند و بازآرد

دست اقبلا سیف دین و دول

همه شمعند پیش این خورشید

همه پروانه گرد این مشعل

لاجرم چون ستاره راست بود

نتواند که کژ رود جدول

فکر من چیست پیش همت او؟

نخل کوته بود به پای جبل

زحل و مشتری چنان نگرند

پایهٔ قدرت ای بزرگ محل

که یکی از زمین نگاه کند

به تأمل به مشتری و زحل

سعدیا قصه ختم کن به دعا

ان خیرالکلام قل و دل

دوستانت چو بوستان بادند

دشمنانت چو بیخ مستأصل

همه کامی و دولتی داری

چه دعا گویم ای امیر اجل؟

دشمنت خود مباد و گر باشد

دیده بردوخته به تیر اجل

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست لایعقل

اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت

به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل

از آنکه من به تأمل درو گرفتارم

هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل

نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند

خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل

ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی

که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل

بدین کمال ندارند حسن در کشمیر

چنین بلیغ ندانند سحر در بابل

به خال مشکین بر خد احمرش گویی

نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل

سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست

فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل

ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست

ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل

دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی

مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل

هزار کشتی بازارگان درین دریا

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل

جهانیان به مهمات خویشتن مشغول

مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل

که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع

که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل

به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک

وگر به تیغ بود در میان ما فاصل

مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار

که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل

شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست

که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل

تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم

ز روزگار مخالف شکایتی با دل

که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص

به استعانت دستی توان کشید از گل

چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران

چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل

تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید

نه جای همت عالیست پایهٔ نازل

پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای

که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل

نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای

به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل

بلی درخت نشانند و دانه افشانند

به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل

به هیچ خلق نباید که قصه پردازی

مگر به صاحب دیوان عالم عادل

نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد

بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل

ازان سبب که دل و دست وی همی باشد

چو ابر همه عالم به رحمتی شامل

ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت

بسی نماند که هر ناقصی شود کامل

مثال قطرهٔ باران ابر آذاری

که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل

سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین

سحاب رأفت و باران رحمت وابل

که در فضایل او جای حیرتست و وقوف

که مر کدام یکی را بیان کند قائل

خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم

ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل

کف کریم و عطای عمیم او نه عجب

که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل

به دست‌گیری افتادگان و محتاجان

چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل

چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد

به رفق باز رود پیش دهشت و اجل

امید هست که در عهد جود و انعامش

چنان شود که منادی کنند بر سائل

کدام سایه ازین موهبت شود محروم

که همچو بحر محیطست بر جهان سایل

هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید

هزار چندان مستوجبست و مستأهل

به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام

خدای راست بر افاق نعمتی طایل

همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز

به بوی رحمت فردا عمل کند عامل

کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟

بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل

تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست

خدای عزوجل رزق خلق را کافل

ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند

که در مواجهه گویند راکب و راجل

بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت

دعای خیر کنندت چنانکه در محفل

همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین

مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در تنبیه و موعظه

ان هوی النفس یقد العقال

لایتهدی و یعی ما یقال

خاک من و تست که باد شمال

می‌بردش سوی یمین و شمال

ما لک فی‌الخیمة مستلقیا

وانتهض القوم و شدوا الرحال

عمر به افسوس برفت آنچه رفت

دیگرش از دست مده بر محال

قد و عرالمسلک یا ذاالفتی

افلح من هیاء زاد المل

بس که در آغوش لحد بگذرد

بر من و تو روز و شب و ماه و سال

لاتک تغتر بمعمورة

یعقبها الهدم او الانتقال

گر به مثل جام جمست آدمی

سنگ اجل بشکندش چون سفال

لو کشف التربة عن بدرهم

لم یر الاکدقیق الهلال

بس که درین خاک ممزق شدست

پیکر خوبان بدیع الجمال

واندرس الرسم بطول الزمان

وانتخر العظم بمراللیال

ای که درونت به گنه تیره شد

ترسمت آیینه نگیرد صقال

مالک تعصی و منادی القبول

من قبل الحق ینادی تعال؟

زندهٔ دل مرده ندانی که کیست؟

آنکه ندارد به خدای اشتغال

عز کریم احد لایزول

جل قدیم صمد لایزال

پادشهان بر در تعظیم او

دست برآورده به حکم سؤال

کم حزن فی بلد بلقع

من علیها بسحاب ثقال

بار خدایی که درون صدف

در کند از قطرهٔ آب زلال

ان نطق العارف فی وصفه

یعجز عن شان عدیم المثال

کار مگس نیست درین ره پرید

بلکه بسوزد پر عنقا و بال

کم فطن بادر مستفهما

عاد وقد کل لسان المقال

فهم بسی رفت و نبودش طریق

وهم بسی گشت و نماندش مجال

لودنت الفکرة من حجبه

لاحترقت من سبحات الجلال

بر دل عشاق جمالش خوشست

تلخی هجران به امید وصال

اصبح من غایة الطافه

یجترم العبد و یبقی النوال

بنده دگر بر که کند اعتماد

گر نکند بر کرم ذوالجلال

ان مقالی حکم فاعتبر

موعظة تسمع صم الجبال

هر که به گفتار نصیحت کنان

گوش ندارد بخورد گوشمال

بادیة المحشر واد عمیق

تمتحن النفس و تمضی الجمال

گر قدمت هست چو مردان برو

ور عملت نیست چو سعدی بنال

رب اعنی و اقل عثرتی

انت رجائی و علیک اتکال

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - پند و موعظة

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال

که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند

که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا

که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را

که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید

دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب

به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست

دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری

که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس

که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم

نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد

که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم

که زیر بار به آهستگی رود حمال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند

مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی

که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان

یسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور

که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

شب فراق به امید بامداد وصال

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل

که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

بجز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست

که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول

نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم‌المعروف

ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش

از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش

سؤال نیز چه حاجت که عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی

چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت

که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش

به خیر کن که همینست غایةامال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی

که وهم منقطعست از سرادقات جلال

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش امیرانکیانو

بسی صورت بگردیدست عالم

وزین صورت بگردد عاقبت هم

عمارت با سرای دیگر انداز

که دنیا را اساسی نیست محکم

مثال عمر، سر بر کرده شمعیست

که کوته باز می‌باشد دمادم

و یا برف گدازان بر سر کوه

کزو هر لحظه جزوی می‌شود کم

بسا خاکا به زیر پای نادان

که گر بازش کنی دستست و معصم

نه چشم طامع از دنیا شود سیر

نه هرگز چاه پر گردد به شبنم

گل فرزند آدم خشت کردند

نمی‌جنبد دل فرزند آدم

به سیم و زر نکونامی به دست آر

منه بر هم که برگیرندش از هم

فریدون را سرآمد پادشاهی

سلیمان را برفت از دست، خاتم

به نیشی می‌زند دوران گیتی

که آن را تا قیامت نیست مرهم

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

محالست انگبین در کام ارقم

به نقل از اوستادان یاد دارم

که شاهان عجم کیخسرو و جم

ز سوز سینهٔ فریاد خوانان

چنان پرهیز کردندی که از سم

که موران چون به گرد آیند بسیار

به تنگ آید روان در حلق ضیغم

و ما من ظالم الا و یبلی

و ان طال المدی یوما باظلم

سخن را روی در صاحبدلانست

نگویند از حرم الا به محرم

حرامش باد ملک و پادشاهی

که پیشش مدح گویند از قفا ذم

عروس زشت زیبا چون توان دید

وگر بر خود کند دیبای معلم

اگر مردم همین بالا و ریشند

به نیزه نیز بربستست پرچم

سخن شیرین بود پیر کهن را

ندانم بشنود نوئین اعظم

جهان‌سالار عادل انکیانو

سپهدار عراق و ترک و دیلم

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدونست و روز رزم رستم

چنین پند از پدر نشنوده باشی

الا گر هوشمندی بشنو از عم

چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص

چنان زی در میان خلق عالم

که گر وقتی مقام پادشاهیت

نباشد، همچنان باشی مکرم

نه هر کس حق تواند گفت گستاخ

سخن ملکیست سعدی را مسلم

مقامات از دو بیرون نیست فردا

بهشت جاودانی یا جهنم

بکار امروز تخم نیکنامی

که فردا برخوری والله اعلم

مدامت بخت و دولت همنشین باد

به دولت شادمان از بخت خرم

به دست راست قید باز اشهب

به دست چپ عنان خنگ ادهم

سر سالت مبارک باد و میمون

سعادت همره و اقبال همدم

محرم بر حسود ملک و جاهت

که ماند زنده تا دیگر محرم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر

خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم

بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

خدایگان معظم اتابک اعظم

سر ملوک زمان پادشاه روی زمین

خلیفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم

زمین پارس دگر فر آسمان دارد

به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم

یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی

یکی به خدمت او دست بندگی بر هم

به قبلهٔ کرمش روی نیکخواهان راست

به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم

هنوز کوس بشارت تمام نازده بود

که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم

ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران

بر آستان جلالش نماند جای قدم

سپاس بار خدایی که شکر نعمت او

هزار سال کم از حق او بود یک دم

خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست

به حکم آنکه همش دوست می‌نهد مرهم

شب فراق به روز وصال حامله بود

الم خوشست به اندیشهٔ شفای الم

دگر خلاف نباشد میان آتش و آب

دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم

ز سایهٔ علم شیر پیکرش نه عجب

که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم

اگر دو دیدهٔ دشمن نمی‌تواند دید

که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم

وجود هر که نخواهد دوام دولت او

اسیر باد به زندان ساکنان عدم

شها به خون عدو ریختن شتاب مکن

که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم

هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد

دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک

که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم

به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین

زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم

جهان نماند و آثار معدلت ماند

به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم

که ملک و دولت اضحاک بی‌گناه آزار

نماند و تا به قیامت برو بماند رقم

خطای بنده نگیری که مهتران ملوک

شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم

خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند

که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم

به دولتت همه افتادگان بلند شدند

چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم

مگر کمینهٔ آحاد بندگان سعدی

که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم

همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق

نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم

سری مباد که بر خط بندگی تو نیست

وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق

المنةلله که نمردیم و بدیدیم

دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم

در رفتن و بازآمدن رایت منصور

بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم

تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت

وآوای درای شتران باز شنیدیم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم

شکر شکر عافیت از کام حلاوت

امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم

در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

وقتست به دندان لب مقصود گزیدن

آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم

دست فلک آن روز چنان آتش تفریق

در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم

المنةلله که هوای خوش نوروز

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت

همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم

سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید

گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰

جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم

به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم

مگر که مرد وفادار از جهان گم شد

وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران

هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم

بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید

نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

که ای به دولت ده روز گشته مستظهر

مباش غره که از تو بزرگتر دیدم

کسی که تاج زرش بود در صباح به سر

نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی

که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان

 

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم

رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟

چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم

وگر نصیحت دل می‌کنم که عشق مباز

سیاهی از رخ زنگی به آب می‌شویم

به گرد او نرسد پای جهد من هیهات

ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم

درآمد از در من بامداد و پنداری

که آفتاب برآمد ز مشرق کویم

پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم

بهشت بود که در باز کرد بر رویم

ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد

مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم

هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت

چو زر ندید پریچهره در ترازویم

چو دیدمش که ندارد سر وفاداری

گرفتمش که زمانی بساز با خویم

چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان

نظر به چشم ارادت نمی‌کنی سویم

گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید

نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم

من آن نیم که برای حطام بر در خلق

بریزد اینقدر آبی که هست در رویم

به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش

مگر به صاحب دیوان محترم گویم

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

همین قدر که دعاگوی دولت اویم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر

این منتی بر اهل زمین بود از آسمان

وین رحمت خدای جهان بود بر جهان

تا گرد نان روی زمین منزجر شدند

گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان

اقصای بر و بحر به تأیید عدل او

آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان

بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت

گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان

آن دور شد که ناخن درنده تیز بود

و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان

بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای

فرماندهی گمارد بر خلق مهربان

شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد

از قیروان سپاه کشد تا به قیروان

گر تاختن به لشکر سیاره آورد

از هم بیوفتند ثریا و فرقدان

سلطان روم و روس به منت دهد خراج

چیپال هند و سند به گردن کشد قلان

ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق

ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان

ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق

بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان

حق را به روزگار تو بر خلق منتیست

کاندر حساب عقل نیاید شمار آن

در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد

کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان

هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت

بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان

با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود

باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان

سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار

گر سر به بندگی بنهادی بر آستان

گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد

از پیش باز، باز نیاید به آشیان

نفس درنده، پند خردمند نشنود

بگذار تا درشت بیوبارد استخوان

گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند

الا کسی که خود بزند سینه بر سنان

اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند

بر بام آسمان نتوان شد به نردبان

بخت بلند باید و پس کتف زورمند

بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان

ای پادشاه روی زمین دور از آن تست

اندیشه کن تقلب دوران آسمان

بیخی نشان که دولت باقیت بردهد

کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان

هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر

هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان

چون کام جاودان متصور نمی‌شود

خرم تنی که زنده کند نام جاودان

نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد

مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان

یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر

اندر دل وی افکن و بر دست وی بران

آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد

کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان

بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت

مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان

سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن

تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان

گر در عراق نقد تو را بر محک زنند

بسیار زر که مس به درآید ز امتحان

لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت

داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان

گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم

فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان

چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت

تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان

یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد

تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان

دست ملوک، لازم فتراک دولتت

چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان

در اهتمام صاحب صدر بزرگوار

فرمانروای عالم و علامهٔ جهان

اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین

جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان

صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست

قدر مهان روی زمین پیش او مهان

گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی

با بحر کف او خبر کان و اسم کان

نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست

لیکن رواست نظم لالی به ریسمان

ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب

وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان

خالی مباد گلشن خضرای مجلست

ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان

تا بر درت به رسم بشارت همی زنند

دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در وداع ماه رمضان

برگ تحویل می‌کند رمضان

بار تودیع بر دل اخوان

یار نادیده سیر، زود برفت

دیر ننشست نازنین مهمان

غادر الحب صحبةالاحباب

فارق‌الخل عشرة الخلان

ماه فرخنده، روی برپیچید

و علک السلام یا رمضان

الوداع ای زمان طاعت و خیر

مجلس ذکر و محفل قرآن

مهر فرمان ایزدی بر لب

نفس در بند و دیو در زندان

تا دگر روزه با جهان آید

بس بگردد به گونه گونه جهان

بلبلی زار زار می‌نالید

بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که بازآید

روز نوروز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند

ورنه هر سال گل دمد بستان

روز بسیار و عید خواهد بود

تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود

سال دیگر که در غریبستان

خاک چندان از آدمی بخورد

که شود خاک و آدمی یکسان

هردم از روزگار ما جزویست

که گذر می‌کند چو برق یمان

کوه اگر جزو جزو برگیرند

متلاشی شود به دور زمان

تاقیامت که دیگر آب حیات

بازگردد به جوی رفته روان

یارب آن دم که دم فرو بندد

ملک الموت واقف شیطان

کار جان پیش اهل دل سهلست

تو نگه دار جوهر ایمان

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمس‌الدین حسین علکانی

تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان

به فضل و منت پروردگار عالمیان

همیشه صاحب این منزل مبارک را

تن درست و دل شاد باد و بخت جوان

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کل من علیها فان

ز خسروان مقدم چنین که می‌شنوم

وفای عهد نکردست با کس این دوران

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر

که دولتی دگرت در پی است جاویدان

زمین دنیا، بستان زرع آخرتست

چو دست می‌دهدت تخم دولتی بفشان

بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک

وگر چنین نکنی از تو بازماند هان

بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش

که در زمین وجودت نماند آب روان

حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر

چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

ز مال و منصب دنیا جزین نمی‌ماند

میان اهل مروت که «یاد باد فلان»

کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست

اگر قبول کنی گوی بردی از میدان

به نوبتند ملوک اندرین سپنج‌سرای

خدای عزوجل راست ملک بی‌پایان

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان

اگر تو باز برآری حدیث من به دهان

بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی

به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان

تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد

هم احتمال جفا به که صبر بر هجران

محب صادق اگر صاحبش به تیر زند

محبتش نگذارد که بر کند پیکان

وصال دوست به جان گر میسرت گردد

بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان

کدام روز دگر جان به کار بازآید

که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟

شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد

که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان

ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی

تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان

گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد

بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان

زمان باد بهارست، داد عیش بده

که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان

چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند

درین قضیه که گردد جهان پیر جوان

نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد

که بر درخت زند باد نوبهار افشان

مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب

هزار حله برآرند مختلف الوان

ز کارگاه قضا در درخت پوشانند

قبای سبز که تاراج کرده بود خزان

به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند

هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان

بهار میوه چو مولود نازپرور دوست

که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان

نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند

که هر چهار به هم متفق شدند ارکان

اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم

زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان

بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه

به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان

تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری

ازین هوا که درخت آمدست در جولان

ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست

شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان

خجل شوند کنون دختران مصر چمن

که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان

تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی

که بوستان بهاری و باغ لالستان

کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟

کدام سرو به بالای تست در بستان؟

چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را

بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان

به چند روز دگر کافتاب گرم شود

مقر عیش بود سایه‌بان و سایهٔ بان

تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو

مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان

سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم

سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان

بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین

علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان

که گردنان اکابر نخست فرمانش

نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان

وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر

که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان

نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق

نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان

بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس

فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان

به گرد همتش ادراک آدمی نرسد

که فهم برنتواند گذشتن از کیوان

برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار

درو فنون فضایل چو دانه در رمان

چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش

زبان طعن نهد در بلاغت سحبان

چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش

که از مسیحا دجال و از عمر شیطان

به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست

امید هست که فردا به رحمت و رضوان

کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او

هنوز سنبله باشد که رفت در میزان

بزرگوارا شرح معالیت که دهد

که فکر واصف ازو منقطع شود حیران

به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد

ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران

که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق

به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان

خدای را به تو فضلی که در جهان دارد

کدام شکر توان گفت در مقابل آن

خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست

حمایت تو نگویم، عنایت یزدان

ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب

که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان

بر درخت امیدت همیشه باد که نیست

به دور عدل تو جز بر درخت بار گران

سپهر با تو به رفعت برابری نکند

که شرمسار بود مدعی، بلا برهان

چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید

چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان

من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد

که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان

به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد

زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان

درون خانه ضرورت چو آتشی باشد

به اتفاق برون آید از دریچه دخان

نخواستم دگر این باد عشق پیمودن

ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها