0

سعدی » مواعظ » قصاید

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکن‌الدین

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی

که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند

هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان

بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند

اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان

چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند

بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی

که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند

تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی

نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند

جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که می‌خواهی

که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند

دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم

مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند

ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را

مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند

اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی

بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند

جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین

که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند

کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را

که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند

همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل

درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

کدام باغ به دیدار دوستان ماند

کسی بهشت نگوید به بوستان ماند

درخت قامت سیمین‌برت مگر طوبی‌ست

که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند

گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد

دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند

کجاست آنکه به انگشت می‌نمود هلال

کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید

میان رویت و خورشید در گمان ماند

عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام

که تا به زیر زمینم در استخوان ماند

شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد

که قطره قطره خونش به ناردان ماند

غریق بحر مودت ملامتش مکنید

که دست و پا بزند هر که در میان ماند

به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب

که ابروانت به خمیدن کمان ماند

جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست

وفا و صحبت یاران مهربان ماند

اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک

طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند

تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی

که عود یار گرامی به عود جان ماند

لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو

به بر گرفتن مهر گلابدان ماند

خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت

به خط صاحب دیوان ایلخان ماند

امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین

که پایگاه رفیعش به اسمان ماند

خدای خواست که اسلام در حمایت او

ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند

وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز

کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند

ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت

که نیکی و بدی از خلق داستان ماند

تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام

درت به مشرب شیرین کاروان ماند

به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست

ز هول قدر تو موقوف آستان ماند

تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست

گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟

من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش

که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند

جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا

من آن نیم که در این موقفم زبان ماند

فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست

که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند

تو معن زائده‌ای در کمال فضل و ادب

که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند

جهان نماند و اقبال روزگار تو باد

که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند

علی‌الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت

حقیقت است که فکرت مع‌الزمان ماند

تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار

که آن نماند و این ذکر جایدان ماند

به رغم انف اعادی دراز عمر بمان

که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

کسی که او نظر مهر در زمانه کند

چنان سزد که همه کار عاقلانه کند

هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد

اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند

قناعتست و مروت نشان آزادی

نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند

چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر

که زندگی همه بر طبع شادمانه کند

زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه می‌دار

که شمع، هستی خود در سر زبانه کند

درین سرای که اول ز آخرش عدمست

به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند

زمانه را چو شناسی که چیست عادت او

روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟

به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز

که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند

مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود

که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند

اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه

برای تیر نظر عاقلی نشانه کند

ز گوشه‌ای به جهان ناکوتر تر نبود

که تا وظایف طاعات ازو دانه کند

کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر

سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند

اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست

علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند

بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور

کسی که از پی مسکن اساس خانه کند

که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب

به دست خود ز برای خود آشیانه کند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله فی مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه

چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند

که زیر بال همای بلندپروازند

به روزگار همایون خسرو عادل

که گرگ و میش به توفیق او هم‌آوازند

مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش

روان تکله و بوبکر سعد می‌نازند

خدای را به تو خلق نعمتیست چنان

کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند

سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف

از آسمان به سر خویشتن بیندازند

بلاغت ید بیضای موسی عمران

به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟

دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد

که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شمس‌الدین حسین علکانی

احمدالله تعالی که به ارغام حسود

خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود

مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند

زهره بایستی امروز که بنوازد عود

صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید

که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود

سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال

سنح الدور بتبشیر حصول المقصود

رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم

کرم بنده‌نوازی که رحیمست و ودود

گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را

نتواند که همه عمر برآید ز سجود

خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق

وفد منصور همی آید و رفد مرفود

پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای

پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود

شمس دین، سایهٔ اسلام، جمال الافاق

صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود

صاحب عالم عادل حسن‌الخلق حسین

آنکه در عرصهٔ گیتیست نظیرش مفقود

به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور

به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود

هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم

هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود

شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند

که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود

سفله گو روی مگردان که اگر قارونست

کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود

نیک‌بختان بخورند و غم دنیا نخورند

که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود

هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای

دولتش دیر نماند که کفورست و کنود

نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش

این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود

دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم

یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود

همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست

همه دانند مزامیر نه همچون داود

بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی

زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود

ور حسود از سر بی‌مغز، حدیثی گوید

طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟

چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود

ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت

ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود

حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست

که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود

من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند

خلق آفاق بماند طرفی نامعدود

همه آن باد که در بند رضای تو روند

اهل اسلام و تو در بند رضای معبود

صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد

خاصه این محترمان را که قیامند و قعود

نیک‌خواهان تو را خاتمت نیکو باد

بدسگالان تو را عاقبت نامحمود

بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد

مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

هر چیز کزان بتر نباشد

از مصلحتی به در نباشد

شری که به خیر باز گردد

آن خیر بود که شر نباشد

احوال برادرم شنیدی

فی الجمله تو را خبر نباشد

خرمای به طرح داده بودند

جرم بد از این بتر نباشد

اطفال و کسان و هم رفیقان

خرما بخورند و زر نباشد

آنگه چه محصلی فرستی

ترکی که ازو بتر نباشد

چندان بزنندش ای خداوند

کز خانه رهش به در نباشد

خرمای به طرح اگر ببخشد

از اهل کرم هدر نباشد

تا وقت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

در فارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

هر شب برود ز چشم سعدی

صد قطره که جز گهر نباشد

ما از سر مهر با تو گفتیم

باشد که کسی خبر نباشد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود

مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود

خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود

قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت

یار درآمد ز در به طالع مسعود

دوست به دنیا و آخرت نتوان داد

صحبت یوسف به از دراهم معدود

وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید

چون حرکات ایاز بر دل محمود

روز گلستان و نوبهار چه خسبی

خیز مگر پر کنیم دامن مقصود

باغ مزین چو بارگاه سلیمان

مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود

راوی روشندل از عبارت سعدی

ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود

وارث ملک عجم اتابک اعظم

سعد ابوبکر سعد زنگی مودود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - قصیده

تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود

فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود

اگر تو ملک جهان را به دست آوردی

مباش غره که ناپایدار خواهد بود

به مال غره چه باشی که یک دو روزی بعد

همه نصیبهٔ میراث خوار خواهد بود

تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت

گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود

تو را به کنج لحد سالها بباید خفت

تن تو طعمهٔ هر مور و مار خواهد بود

اگر تو در چمن روزگار همچو گلی

دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود

نیازمندی یاران نداردت سودی

مگر عمل که تو را باز یار خواهد بود

بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد

بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود

بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد

بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود

بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ

که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود

چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی

که حال بیخبران سخت زار خواهد بود

بهشت می‌طلبی، از گنه نپرهیزی؟

بهشت منزل پرهیزگار خواهد بود

گذر ز باطل و مردانه حق‌پرستی کن

ز حق‌پرستی بهتر چه کار خواهد بود؟

بساز چارهٔ رفتن که رهروان رفتند

که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود

به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود

به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را

آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال

مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد

با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما

بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند

هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست

در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب

در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست

ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما

وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت

کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش

و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند

کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود

نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح

چون بنگریم دیدهٔ ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک

شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان

قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار

تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند

مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو

ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد

وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های

وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک

جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی

اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست

بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما

محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما

وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس

آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما

آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام

با گریه دوست همدم و هم‌داستان شود

حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار

بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود

وان همسر عزیز که از عده دست داشت

خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود

میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی

پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود

نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

و آنگه که چند سال برین حال بگذرد

آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود

و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک

و آن جسم زورمند کفی استخوان شود

از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند

و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود

دوران روزگار به ما بگذرد بسی

گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود

تا روز رستخیز که اصناف خلق را

تن‌ها ز بهر عرض قرین روان شود

حکم خدای عزوجل کائنات را

در فصل هر فصیله به کلی روان شود

از گفتن و شنیدن و از کرده‌های بد

در موقف محاسبه یک یک عیان شود

میزان عدل نصب کنند از برای خلق

یک سر سبک برآید و یک سر گران شود

هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن

آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود

بندند باز بر سر دوزخ پل صراط

هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود

و آن کس که از صراط بلرزید پای او

در خواری و عذاب ابد جاودان شود

اشرار را حرارت دوزخ کند قبول

و احرار را عنایت حق سایبان شود

بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه

بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود

بس شخص بینوا که ورا از علو قدر

عشرت سرای جنت اعلی مکان شود

بس پیر مستمند که در گلشن مراد

بوی بهشت بشنود و نوجوان شود

مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام

با صد هزار غصه قرین هوان شود

برگی که از برای مطیعان کشد خدای

عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود

خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش

حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

این کار دولتست نداند کسی یقین

سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب

فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آود

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی از غدار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - مطلع دوم

کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟

چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟

به آفتاب نماند مگر به یک معنی

که در تأمل او خیره می‌شود ابصار

نظر در آینهٔ روی عالم افروزش

مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار

برات خوبی و منشور لطف و زیبایی

نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار

به مشک سودهٔ محلول در عرق ماند

که بر خریر نویسد کسی به خط غبار

لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم

که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار

چو در محاورت آید دهان شیرینش

کجا شدند تماشا کنان شیرین کار

نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت

چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار

متابع توام ای دوست گر نداری ننگ

مطاوع توام ای یار اگر نداری عار

تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت

من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار

حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت

که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار

همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی

تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار

تو از سر من و از جان من عزیزتری

بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده

وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار

حلال نیست محبت مگر کسانی را

که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار

حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

اگر در سخن اینجا که هست دربندم

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد

به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار

جهان دانش و ابر سخا و کان کرم

سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار

امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند

به رای روشن او اعتماد و استظهار

خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین

عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار

محمد بن محمد که یمن همت اوست

معین و مظهر دین محمد مختار

اکابر همه عالم نهاده گردن طوع

بر آستان جلالش چو بندگان صغار

نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد

که قصد باب معالی کنندش از اقطار

چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید

که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار

قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست

که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار

برآید از ظلمات دویت هر ساعت

چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار

پناه ملت حق تا چنین بزرگانند

هنوز هست رسول خدای را انصار

عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد

وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار

مرین یگانه اهل زمانه را یارب

به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار

که می‌برد به خداوند منعم محسن

پیام بندهٔ نعمت‌شناس شکرگزار

که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی

نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار

مرا هزار زبان فصیح بایستی

که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار

چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد

به عجز می‌کنم از حق بندگی اقرار

وگر به جلوهٔ طاوس شوخیی کردم

به چشم نقص نبینندم اهل استبصار

که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم

نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار

به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به

که بر محک نزند سیم ناتمام عیار

هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست

که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار

برای ختم سخن دست در دعا داریم

امیدوار قبول از مهیمن غفار

همیشه تا که ملک را بود تقلب دور

همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

نگاهداشته از نائبات لیل و نهار

توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست

ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیک در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار

هر کرا خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - تغزل در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

نظر دریغ مدار از من ای مه منظور

که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور

به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت

چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور

تو را که درد نبودست جان من همه عمر

چو دردمند بنالد نداریش معذور

تن درست چه داند به خواب نوشین در

که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟

مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست

ز سحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور

دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری

عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور

اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودی

زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور

تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند

کنار خانهٔ زین بهره‌مند و ما مهجور

تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی

میسرت نشود مست باش یا مستور

چنین سوار درین عرصهٔ ممالک پارس

ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟

اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین

که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - نصیحت

ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر

در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر

بستان و باغ ساخته و اندران بسی

ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر

هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند

آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر

با دوستان مشفق و یاران مهربان

بنشسته و شراب مروق کشیده گیر

هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم

آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر

هر ماهرو که هست در ایام روزگار

آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر

هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان

هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر

چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت

صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر

آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ

وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر

چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی

پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر

در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان

مانند خضر گرد جهان در دویده گیر

تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس

چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر

گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود

عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر

روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت

صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر

سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر

روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها