0

سعدی » مواعظ » قصاید

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سعدی » مواعظ » قصاید

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

پروردگار خلق و خداوند کبریا

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف

فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

الا هوالذی خلق الارض والسما

باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا

شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

خواهندگان درگه بخشایش تواند

سلطان در سرادق و درویش در عبا

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

شب در لباس معرفت و روز در قبا

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

دانی که در بیان اذاالشمس کورت

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

با منصب تو زیرترین پایهٔ علا

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد

تسبیح گفت در کف میمون او حصا

کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر

ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

تریاق در دهان رسول آفریده حق

صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟

ای یار غار سید و صدیق نامور

مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا

مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند

لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی

گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا

سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول

سردفتر خدای پرستان بی‌ریا

دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند

عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟

دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد

در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی

زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان

وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه

یارب به خون پاک شهیدان کربلا

یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی

یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا

دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست

ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا

گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما را بسست رحمت وفضل تو متکا

یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم

و امید بسته از کرمت عفو مامضی

چشم گناهکار بود بر خطای خویش

ما را ز غایت کرمت چشم در عطا

یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش

روزی که رازها فتد از پرده برملا

همواره از تو لطف و خداوندی آمدست

وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا

عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی

لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا

گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر

ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری

دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف

باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا

یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش

کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا

ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

الا الیک حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم

حاجت همیشه پیش کریمان بود روا

کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود

ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا

سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی

اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟

اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش

دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما

کاری به منتها نرسانید در طلب

بردیم روزگار گرامی به منتها

فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم

خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا

یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر

واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی

ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا

پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد

بالای هر سری قلمی رفته از قضا

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا

تاروز اولت چه نبشتست بر جبین

زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل

چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟

در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی

گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا

پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی

صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند

ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟

غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست

یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی

اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا

کردار نیک و بد به قیامت قرین تست

آن اختیار کن که توان دیدنش لقا

تا هیچ دانه‌ای نفشانی به جز کرم

تا هیچ توشه‌ای نستانی به جز تقی

گویی کدام سنگدل این پند نشنود

بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا

نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست

گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را

بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را

شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین

همانکه صورت آدم کند سلالهٔ طین را

حکیم بار خدایی که صورت گل خندان

درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را

سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش

مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را

نعیم خطهٔ شیراز و لعبتان بهشتی

ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را

گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی

که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را

کمان ابرو ترکان به تیر غمزهٔ جادو

گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را

هزار نالهٔ بیدل ز هر کنار برآید

چو پر کنند غلامان شاه، خانهٔ زین را

به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری

مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را

مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد

که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را

بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس

که دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را

هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی

دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را

وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب

که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را

جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت

که زیر دست نشانده مقربان مکین را

در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت

جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را

چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک

مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را

ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت

چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را

دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت

که رعب او متزلزل کند بروج حصین را

وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل

پناه ملک بود پادشاه روی زمین را

سنان دولت او دشمنان دولت و دین را

چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را

به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول

مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را

همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش

چو وامدار که دریابد آستین ضمین را

شروح فکر من اندر بیان خاصیت او

تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را

هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد

چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را

درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد

تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را

ایا رسیده به جایی کلاه گوشهٔ قدرت

که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را

گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید

چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را

به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر

کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را

برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم

که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را

تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی

شبه فروش چه داند بهای در ثمین را

نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز

به از خدای نبینی نگاهدار و معین را

مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت

که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را

در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم

که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را

بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید

جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

فاسق هزار عذر بگوید گناه را

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را

با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک

سلطان نگه کند به تکبر سپاه را

در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین

حیفست اگر به دیده نروبند راه را

من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او

چند احتمال کوه توان بود کاه را؟

ای خفته، که سینهٔ بیدار نشنوی

عیبش مکن که درد دلی باشد آه را

سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی

دیگر مکن که عیب بود خانقاه را

دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی

الا دعای دولت سلجوقشاه را

یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف

بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را

واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ

فراش او طناب در بارگاه را

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعدبن ابی‌بکر

رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب

ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟

گویی که احتمال کند مدتی فراق

آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب

تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق

ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب

از دست قاصدی که کتابی به من رسد

در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب

چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم

کاندر میان جانی و از دیده در حجیب

امید روز وصل دل خلق می‌دهد

ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب

در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود

خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟

این عید متفق نشود خلق را نشاط

عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب

این طلعت خجسته که با تست غم مدار

کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب

همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک

خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب

تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان

هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند

بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - موعظه و نصیحت

هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست

هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

کسی به قوت بازوی خویش نگشادست

به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش

گمان برند که نقاش غیراستادست

اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی

دو بینی از قبل چشم احول افتادست

همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد

ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست

چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد

ز دست خوی بد خویشتن به فریادست

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک

به یاد دار که این پندم از پدر یادست

اگر به پای بپویی وگر به سر بروی

مقسمت ندهد روزیی که ننهادست

خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز

به دیگران که توبینی به عاریت دادست

گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی

نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست

به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند

که روی آب نه جای قرار و بنیادست

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که هرکه بندهٔ فرمان حق شد آزادست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - اندرز و نصیحت

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست

پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

درخت قد صنوبر خرام انسان را

مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست

گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی

ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست

دوام پرورش اندر کنار مادر دهر

طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست

مباش غره و غافل چو میش سر در پیش

که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست

چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟

که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست

کدام باد بهاری وزید در آفاق

که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟

اگر ممالک روی زمین به دست آری

بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست

دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند

که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی

به دوستی که جهان جای کامرانی نیست

چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول

که دیگرت خبر از لذت معانی نیست

طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش

که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست

جهان ز دست بدادند دوستان خدای

که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست

نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد

که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست

عمل بیار و علم بر مکن که مردان را

رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست

کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر

که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست

مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را

امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست

مکن که حیف بود دوست برخود آزردن

علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست

چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق

چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست

زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی

سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت

نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست

نه هر که دعوی زورآوری کند با ما

به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست

ولی به خواجهٔ عطار گو، ستایش مشک

مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست

مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟

حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد

نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست

روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن

کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای

مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند

مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی

کالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور

برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را

سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد

عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند

گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد

مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو

گذرانیده، به جز حیف و پشیمانی نیست

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی

به عمل کار برآید به سخندانی نیست

تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست

چارهٔ کار به جز دیدهٔ بارانی نیست

گر گدایی کنی از درگه او کن باری

که گدایان درش را سر سلطانی نیست

یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم

وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی

روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود

هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش اتابک محمد

بناز ای خداوند اقبال سرمد

به بخت همایون و تخت ممهد

مغیث زمان ناصر اهل ایمان

گزین احد یاور دین احمد

خداوند فرمان ملک سلیمان

شهنشاه عادل اتابک محمد

ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی

پدر بر پدر نامور جد بر جد

سر بندگی بر زمینش نهاده

خداوندگاران دریا و سرحد

همه نامداران و گردن فرازان

به زنجیر سبق الایادی مقید

خردمند شاها رعیت پناها

که مخصوص بادی به تأیید سرمد

یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی

که بختت جوان باد و جاهت مجدد

نبودست تا بوده دوران گیتی

به ابقای ابنای گیتی معود

مبد نمی‌ماند این ملک دنیا

نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند

چنان صرف کن دولت و زندگانی

که نامت به نیکی بماند مخلد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در نصیحت و ستایش

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

غلام همت آنم که دل بر او ننهاد

جهان نماند و خرم روان آدمیی

که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد

سرای دولت باقی نعیم آخرت است

زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد

کدام عیش درین بوستان که باد اجل

همی برآورد از بیخ قامت شمشاد

وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل

چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد

بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید

بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد

برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

نگویمت به تکلف فلان دولت و دین

سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد

یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق

خدات در نفس آخرین بیامرزاد

تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر

به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد

به روزگار تو ایام دست فتنه ببست

به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد

دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد

بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد

بسی به دیدهٔ حسرت ز پس نگاه کند

کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد

همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن

که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد

نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد

ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - توحید

فضل خدای را که تواند شمار کرد؟

یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟

آن صانع قدیم که بر فرش کائنات

چندین هزار صورت الوان نگار کرد

ترکیب آسمان و طلوع ستارگان

از بهر عبرت نظر هوشیار کرد

بحر آفرید و بر و درختان و آدمی

خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد

الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت

اسباب راحتی که نشاید شمار کرد

آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت

احمال منتی که فلک زیر بار کرد

از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد

وز قطره دانه‌ای درر شاهوار کرد

مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت

تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد

اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب

بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد

این آب داد بیخ درختان تشنه را

شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد

چندین هزار منظر زیبا بیافرید

تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد

توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس

هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟

حیران بماند هر که درین افتکار کرد

گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید

یا عقل ارجمند که با روح یار کرد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف

از غایت کرم که نهان و آشکار کرد

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟

جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد

بخشنده‌ای که سابقهٔ فضل و رحمتش

ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد

پرهیزگار باش که دادار آسمان

فردوس جای مردم پرهیزگار کرد

نابرده رنح گنج میسر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت

دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد

دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی

جای نشست نیست بباید گذار کرد

دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست

این جای رفتنست و نشاید قرار کرد

چند استخوان که هاون دوران روزگار

خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد

ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند

عادل برفت و نام نکو یادگار کرد

عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست

محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد

قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند

بازی رکیک بود که موشی شکار کرد

ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم

کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد

بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست

بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد

وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد

الا کسی که در ازلش بخت یار کرد

بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج

چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد

او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید

بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد

سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر

چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد

هر بنده‌ای که خاتم دولت به نام اوست

در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد

بالا گرفت و دولت والا امید داشت

هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد

شاید که التماس کند خلعت مزید

سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله فی مدح ابش بنت سعد

فلک را این همه تمکین نباشد

فروغ مهر و مه چندین نباشد

صبا گر بگذرد بر خاک پایت

عجب گر دامنش مشکین نباشد

ز مروارید تاج خسروانیت

یکی در خوشهٔ پروین نباشد

بقای ملک باد این خاندان را

که تا باشد خلل در دین نباشد

هر آن کو سر بگرداند ز حکمت

از آن بیچاره‌تر مسکین نباشد

عدو را کز تو بر دل پای پیلست

بزن تا بیدقش فرزین نباشد

چنین خسرو کجا باشد در آفاق

وگر باشد چنین شیرین نباشد

خدا را دشمنش جایی بمیراد

که هیچش دوست بر بالین نباشد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار

عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد

تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد

تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش

همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد

سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد

تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد

عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت

عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد

تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود

که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد

وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان می‌بود

گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد

خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد

لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد

پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد

منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد

میلش از شام به شیراز به خسرو مانست

که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد

جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم

بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد

چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق

تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد

بلعجب بود که روزی به مرادی برسید

فلک خیره کش از جور مگر بازآمد

دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این

جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد

نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست

خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد

چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید

به گدایی به در اهل هنر بازآمد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش حضرت رسول (ص)

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد

کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم

به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد

ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد

که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد

سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند

که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد

تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا

عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد

مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند

ستمگر نیز روزی کشتهٔ تیغ ستم گردد

درین گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل

که کشتی روز طوفان غرقه از بار شکم گردد

به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کهن

به سعی آیینهٔ گیتی‌نما و جام جم گردد

تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن

که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد

کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را

چنین سنگی مگر دایر به سیلاب ندم گردد

غمی خور کان به شادیهای بی‌اندازه انجامد

چو بیعقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد

خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی

برایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد

دلت را دیده‌ها بردوز تاعین‌الیقین گردد

تنت را زخمها برگیر تا کنزالحکم گردد

درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی

شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد

خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی

مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد

فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره

مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد

امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر

ثنای سید مرسل نبی محترم گردد

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر

که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد

چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم

که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد

زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن

تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد

اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو

که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد

ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد

هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش حضرت رسول (ص)

ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت

لیلهٔ اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتباد

نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها