0

سعدی » مواعظ » غزلیات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۱

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل

وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی

بسیار برنیاید، شهوت پرست را

کش دوستی شود متبدل به دشمنی

خواهی که پای بسته نگردی به دام دل

با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی

شاخی که سر به خانهٔ همسایه می‌برد

تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی

زنهار گفتمت قدم معصیت مرو

ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی

سعدی هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است

مردی درست باشی اگر نفس بشکنی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:

بربود دلم در چمنی سرو روانی

زرین کمری ، سیمبری، موی میانی

خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی

یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی

عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی

جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی

شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی

آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی

بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی

شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی

در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی

در باب سخن، نادرهٔ سحر بیانی

کی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۴

یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی

مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی

سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس

سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۵

مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی

به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی

عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه

تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی

نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد

اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی

تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت

اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی

به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی

فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی

نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد

مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی

میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه

که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها