0

سعدی » مواعظ » غزلیات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۸

خداوندی چنین بخشنده داریم

که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد

بیا تا هم بدین درگه بزاریم

خدایا گر بخوانی ور برانی

جز انعامت دری دیگر نداریم

سرافرازیم اگر بر بنده بخشی

وگرنه از گنه سر برنیاریم

ز مشتی خاک ما را آفریدی

چگونه شکر این نعمت گزاریم

تو بخشیدی روان و عقل و ایمان

وگرنه ما همان مشتی غباریم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما

شب و روزی به غفلت می‌گذاریم

نگویم خدمت آوردیم و طاعت

که از تقصیر خدمت شرمساریم

مباد آن روز کز درگاه لطفت

به دست ناامیدی سر بخاریم

خداوندا به لطفت باصلاح آر

که مسکین و پریشان روزگاریم

ز درویشان کوی انگار ما را

گر از خاصان حضرت برکناریم

ندانم دیدنش را خود صفت چیست

جز این را کز سماعش بیقراریم

شرابی در ازل درداد ما را

هنوز از تاب آن می در خماریم

چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی

بیا تا سر به شیدایی برآریم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۹

تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران

که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم

مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما

به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم

دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست

ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم

باغ فردوس میارای که ما رندان را

سر آن نیست که در دامن حور آویزیم

ور به زندان عقوبت بری از دیدهٔ شوق

ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم

رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب

چون تو آمیخته‌ای با تو چه رنگ آمیزیم

سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک

تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۷

خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم

دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست

نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیفست دریغا که در صلح بهشتیم

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند

یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۰

برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم

تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم

بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق

دیگر فروتنی به در کبریا کنیم

دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند

بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم

دارالشفای توبه نبستست در هنوز

تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم

روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست

توحید محض کز همه رو در خدا کنیم

پیراهن خلاف به دست مراجعت

یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم

چند آید این خیال و رود در سرای دل

تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم

چون برترین مقام ملک دون قدر ماست

چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم

سیم دغل خجالت و بدنامی آورد

خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم

بستن قبا به خدمت سالار و شهریار

امیدوارتر که گنه در عبا کنیم

سعدی، گدا بخواهد و منعم به زر خرد

ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم

یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت

در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۱

برخیز تا طریق تکلف رها کنیم

دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم

گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد

ما نیز جامه‌های تصوف قبا کنیم

هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم

آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد

ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم

سعدی وفا نمی‌کند ایام سست مهر

این پنجروز عمر بیا تا وفا کنیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۲

خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان

بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان

گرت آیینه‌ای باید، که نور حق در او بینی

نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان

قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمی‌آید

که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان

به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله

وگر خود جنت‌المأوی بود مأوای درویشان

وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد

که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان

گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب

ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان

کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله

که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان

تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه

کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان

که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد

هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان

دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد

دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان

سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی

حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۳

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن

با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن

توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار

بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست

بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست

عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق

هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۵

شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه

ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه

ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس

به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه

به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم

که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه

دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او

به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه

گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم

مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه

که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد

تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه

کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۴

ای به باد هوس درافتاده

بادت اندر سرست یا باده

یکقدم بر خلاف نفس بنه

در خیال خدای ننهاده

راه گم کرده از طریق صلاح

در بیابان غفلت افتاده

خود به یک بار از تو بستاند

چرخ انصافهای ناداده

رنج‌بردار دیو نفس مباش

در هوای بت ای پریزاده

دیدی این روزگار سفله نواز

چون گرفت از تو جان آزاده

چون تو آسوده‌ای چه می‌دانی

که مرا نیست عیش آماده

ملک آزادیت چو ممکن نیست

شهر بند هواست بگشاده

لاف مردی زنی و زن باشی

همچو خنثی مباش نر ماده

هر زمان چون پیاله چند زنی

خنده در روی لعبت ساده

بس که با خویشتن بگویی راز

چون صراحی به اشک بیجاده

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۶

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی

تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی

ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد

گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی

این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۷

آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای

خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق

در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند

پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان

در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند

و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش

در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست

پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکنده‌ای

چون صدف امید می‌دارم که للیی شود

قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای

سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز

چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۸

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری

گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر

مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی

نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان

تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان

اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری

چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را

تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری

به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی

تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری

به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت

که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی

نه معولست پشتی، که برین پناه داری

که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید

چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری

تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی

که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵۹

یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری

گر به نومیدی ازین در برود بندهٔ عاجز

دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری

دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم

که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری

خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی

خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری

حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی

بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری

گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت

چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری

همه را ملک مجازست بزرگی و امیری

تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری

سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری

چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۰

هر روز باد می‌برد از بوستان گلی

مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی

مألوف را به صحبت ابنای روزگار

بر جور روزگار بباید تحملی

کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند

همچون کبوترش بدراند به چنگلی

ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک

ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی

روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی

هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی

بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند

کز وی به دیر زود نباشد تحولی

مکروه طلعتیست جهان فریبناک

هر بامداد کرده به شوخی تجملی

دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار

وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی

و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ

گویی که خود نبود درین بوستان گلی

دنیا پلیست بر گذر راه آخرت

اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی

سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را

چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶۲

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر شهوت نفس، لذت نخوانی

هزاران در از خلق بر خود ببندی

گرت باز باشد دری آسمانی

سفرهای علوی کند مرغ جانت

گر از چنبر آز بازش پرانی

ولیکن تو را صبر عنقا نباشد

که در دام شهوت به گنجشک مانی

ز صورت پرستیدنت می‌هراسم

که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی

گر از باغ انست گیاهی برآید

گیاهت نماید گل بوستانی

دریغ آیدت هر دو عالم خریدن

اگر قدر نقدی که داری بدانی

به ملکی دمی زین نشاید خریدن

که از دور عمرت بشد رایگانی

همین حاصلت باشد از عمر باقی

اگر همچنینش به آخر رسانی

بیا تا به از زندگانی به دستت

چه افتاد تا صرف شد زندگانی

چنان می‌روی ساکن و خواب در سر

که می‌ترسم از کاروان باز مانی

وصیت همین است جان برادر

که اوقات ضایع مکن تا توانی

صدف وار باید زبان درکشیدن

که وقتی که حاجت بود در چکانی

همه عمر تلخی کشیدست سعدی

که نامش برآمد به شیرین زبانی

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها