0

سعدی » مواعظ » غزلیات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۱

از صومعه رختم به خرابات برآرید

گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید

تا خلوتیان سحر از خواب درآیند

مستان صبوحی به مناجات برآرید

آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند

گو همچو ملک سر به سماوات برآرید

در باغ امل شاخ عبادت بنشانید

وز بحر عمل در مکافات برآرید

رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش

گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید

تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی

رختش همه در آب خرابات برآرید

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۲

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

راستی باید به بازی صرف کردم روزگار

هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد

نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار

بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین

روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار

گاه می‌گویم چه بودی گر نبودی روز حشر

تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار

باز می‌گویم نشاید راه نومیدی گرفت

پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار

سعی تا من می‌برم هرگز نباشد سودمند

توبه تا من می‌کنم هرگز نباشد برقرار

چشم تدبیرم نمی‌بیند به تاریکی جهل

جرم بخشایا به توفیقم چراغی پیش دار

من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش

سر به علیین برآرم گر تو گویی سر برآر

گر چه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب

هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار

یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت

یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۳

ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار

سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار

ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ

شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار

گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل

به که خجالت بریم، چون بگشایند بار

کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره

روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار

روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند

ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار

کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری

دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار

بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش

بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار

مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت

راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار

مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر

ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار

گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد

هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار

سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی

بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۵

هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش

تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش

کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست

رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش

پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست

سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش

گر مرید صورتی در صومعه زنار بند

ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش

خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار

مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش

عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن

ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش

سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی

چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۴

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی هواپرست مباش

به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن

که دوستان خدا ممکن‌اند در او باش

برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند

که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش

به چشم کوته اغیار درنمی‌آیند

مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش

کرم کنند و نبینند بر کسی منت

قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش

ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند

نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش

دل از محبت دنیا و آخرت خالی

که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش

به نیکمردی در حضرت خدای، قبول

میان خلق به رندی و لاابالی فاش

قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند

که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش

کمال نفس خردمند نیکبخت آن است

که سر گران نکند بر قلندر قلاش

مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست

نظر به حسن معادست نه به حسن معاش

اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی

تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش

مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست

کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش

وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد

تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش

چو دور دور تو باشد مراد خلق بده

چو دست دست تو باشد درون کس مخراش

نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی

چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش

که برقعیست مرصع به لعل و مروارید

فرو گذاشته بر روی شاهد جماش

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۶

گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش

باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش

بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو

سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش

گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر

ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش

من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم

گرد هر در می‌نگردم استخوانی گو مباش

چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز

چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش

وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من

چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش

در معنی منتظم در ریسمان صورتست

نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش

در بن دیوار درویشی چه خوابت می‌برد

سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش

گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز

ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش

من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز

من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش

سعدیا درگاه عزت را چه می‌باید سجود

گرد خاک آلوده‌ای بر آستانی گو مباش

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۷

صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش

گوی خیری که توانی ببر از میدانش

چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر

حاصل آنست که دایم نبود دورانش

آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم

که تغییر نکند ملکت جاویدانش

جای گریه‌ست برین عمر که چون غنچهٔ گل

پنجروزست بقای دهن خندانش

دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر

که دگرباره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز کند داروی درد دل ریش

که پس از مرگ میسر نشود درمانش

هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک

ناامیدی بود از دخل به تابستانش

گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید

ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش

دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار

هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش

معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی

چه به از دولت باقی بده و بستانش

دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی

دولت آنست که محمود بود پایانش

خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند

مشک دارد نتواند که کند پنهانش

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۸

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند

گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

خونت برای قالی سلطان بریختند

ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد

تا چاه دیگران نکنند از برای خویش

گر گوش دل به گفتهٔ سعدی کند کسی

اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۹

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ

بس مالکان باغ که دوران روزگار

کردست خاکشان گل دیوارهای باغ

فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم

خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ

بس روزگارها که برآید به کوه و دشت

بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ

سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن

میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ

گر خاک مرده باز کنی روشنت شود

کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ

گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق

گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۰

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک

نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال

هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر

تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست

با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۱

دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم

خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم

خرقه‌پوشان صوامع را دو تایی چاک شد

چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم

عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد

بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم

پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد

پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم

دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد

پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم

تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع

پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم

تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید

بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم

گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن

زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم

چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت

تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم

بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر

پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم

کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود

پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۳

در میان صومعه سالوس پر دعوی منم

خرقه‌پوش جو فروش خالی از معنی منم

بت‌پرست صورتی در خانهٔ مکر و حیل

با منات و با سواع و لات و با عزی منم

می‌زنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک

نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم

زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا

می‌کنم دعوی که بر طور غمش موسی منم

رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک

بت‌پرست اندر میان قوم استثنی منم

سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من

زانکه با می مستحب حضرت مولی منم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۴

باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم

بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم

ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم

در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم

قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر

خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم

عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر

فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم

نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود

طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم

راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد

کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم

گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست

ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم

گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد

همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم

آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد

هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم

سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است

وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۵

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم

سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم

محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند

گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم

عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم

شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم

هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق

باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم

سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می‌کنند

ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴۶

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

واندرین کوی ارببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما

هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم

از بیابان عدم دی آمده فردا شده

کمتر از عیشی یک امشب کاندرین کاشانه‌ایم

سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها