0

سعدی » مواعظ » غزلیات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۶

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست

عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع

زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند

در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی

و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد

ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۷

چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست

مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست

گر منزلتی هست کسی را مگر آنست

کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست

هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی

تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست

پوشیده کسی بینی فردای قیامت

کامروز برهنست و برو عاریتی نیست

آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟

آنست که با هیچکسش معرفتی نیست

سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست

از آدمیی به که درو منفعتی نیست

درویش تو در مصلحت خویش ندانی

خوش باش اگرت نیست که بی‌مصلحتی نیست

آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست

بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست

راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت

گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۹

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

چون پس پرده می‌رود اینهمه دلرباییت

گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن

تا شب رهروان شود، روز به روشناییت

خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو

عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بی‌نواییت

سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر

سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت

وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن

کاتش آن فرو کشد، گریه‌ام از جداییت

راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی

تا به خیال در بود، پیری و پارساییت

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۰

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد

خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک

عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بیخار میسر نشود در بستان

گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۸

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۱

نادر از عالم توحید کسی برخیزد

کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد

آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق

کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد

به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت

طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد

سنگ‌وش در ره سیلاب کجا دارد پای

هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد

گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای

سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد

سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست

که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۲

ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد

هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد

استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد

بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را

در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد

عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید

گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد

زیرا که پادشاهی، چون بقعه‌ای بگیرد

بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد

دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل

بیمست کز نصیحت، دیوانه‌تر بباشد

بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد

رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد

ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی

لب بر دهان نی نه، تا نی‌شکر بباشد

امروز قول سعدی، شیرین نمی‌نماید

چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۳

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند

برادران لحد را زبان گفتن نیست

تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند

که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک

مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات

کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند

که التفات کند عذر کاین زمان گویند

کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند

هزار جان گرامی فدای اهل نظر

که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند

کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک

که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند

طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس

که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند

دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان

به دست خوی بد خویشتن گرفتارند

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۴

بیفکن خیمه تا محمل برانند

که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

برادر خواندگان کاروانند

نباید ستن اندر صحبتی دل

که بی ایشان بمانی یا بمانند

نه اول خاک بودست آدمیزاد

به آخر چون بیندیشی همانند

پس آن بهتر که اول و آخر خویش

بیندیشند و قدر خود بدانند

زمین چندی بخورد از خلق و چندی

هنوز از کبر سر بر آسمانند

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند

که اینان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری

ببین تا پادشه یا پاسبانند

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت

که می‌دانم که مشتی استخوانند

نصیحت داروی تلخست و باید

که با جلاب در حلقت چکانند

چنین سقمونیای شکرآلود

ز داروخانهٔ سعدی ستانند

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۵

 

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

قضای کن فیکونست حکم بار خدای

بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود

نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون

که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود

بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟

ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود

نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید

چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود

قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست

اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق

نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ

مقدرست که از هر کسی چه فعل آید

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد

چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود

سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟

سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟

سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی

که چون نکاشته باشند مشکلست درود

قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا

دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۶

شرف نفس به جودست و کرامت به سجود

هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود

ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش

که محالست در این مرحله امکان خلود

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود

خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش

که عیونست و جفونست و خدودست و قدود

این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست

که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود

خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان

خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود

دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند

ای برادر که نه محسود بماند نه حسود

قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن

گرت ایمان درستست به روز موعود

دست حاجت که بری پیش خداوندی بر

که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود

از ثری تا به ثریا به عبودیت او

همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود

کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان

هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود

پند سعدی که کلید در گنج سعد است

نتواند که به جای آورد الا مسعود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۷

بسیار سالها به سر خاک ما رود

کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

این پنجروزه مهلت ایام، آدمی

بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری

شادی مکن که با تو همین ماجرا رود

دامن کشان که می‌رود امروز بر زمین

فردا غبار کالبدش در هوا رود

خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم

مانند سرمه‌دان که درو توتیا رود

دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست

چون می‌رود هر آینه بگذار تا رود

اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک

تا جان نازنین که برآید کجا رود

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست

سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود

یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۸

وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود

قدرت از منطق شیرین سخنگو برود

ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب

که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود

پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند

خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود

تا به روزی که به جوی شده بازآید آب

یعلم‌الله که اگر گریه گریه کنم جو برود

من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟

اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟

سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود

خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود

همه سرمایهٔ سعدی سخن شیرین بود

وین ازو ماند که چه با او برود

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲۹

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟

هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک

سر چو بی‌مغز بود نغزی دستار چه سود؟

چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟

قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟

عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳۰

هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود

با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید

ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟

آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر

هر کسی در سر اسرار مفهم نشود

تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان

سالک راه و گزین همه عالم نشود

ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟

این دو عالم به تو یک‌جای مسلم نشود

گر خردمندی از اوباش جفایی بیند

شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود

سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

سعدیا گر به تو در دست به درمان برسی

هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها