0

سعدی » مواعظ » غزلیات

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سعدی » مواعظ » غزلیات

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

که صنعش در وجود آورد ما را

الها قادرا پروردگارا

کریما منعما آمرزگارا

چه باشد پادشاه پادشاهان

اگر رحمت کنی مشتی گدا را

خداوندا تو ایمان و شهادت

عطا دادی به فضل خویش ما را

وز انعامت همیدون چشم داریم

که دیگر باز نستانی عطا را

از احسان خداوندی عجب نیست

اگر خط درکشی جرم و خطا را

خداوندا بدان تشریف عزت

که دادی انبیا و اولیا را

بدان مردان میدان عبادت

که بشکستند شیطان و هوا را

به حق پارسایان کز در خویش

نیندازی من ناپارسا را

مسلمانان ز صدق آمین بگویید

که آمین تقویت باشد دعا را

خدایا هیچ درمانی و دفعی

ندانستیم شیطان و قضا را

چو از بی دولتی دور اوفتادیم

به نزدیکان حضرت بخش ما را

خدایا گر تو سعدی را برانی

شفیع آرد روان مصطفی را

محمد سید سادات عالم

چراغ و چشم جمله انبیا را

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۲

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

اختیار آنست کو قسمت کند درویش را

آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست

نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را

ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان

جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را

در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی

بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را

آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد

چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را

خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش

زانکه هرگز بد نباشد نفس نیک‌اندیش را

آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست

کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را

راستی کردند و فرمودند مردان خدای

ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را

آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا

گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۳

 

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند

وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ

وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد

مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر

زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود

عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را

در ازل بود که پیمان محبت بستند

نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را

عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم

گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را

نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد

گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را

پند دلبند تو در گوش من آید هیهات

من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار

وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۴

غافلند از زندگی مستان خواب

زندگانی چیست مستی از شراب

تا نپنداری شرابی گفتمت

خانه آبادان و عقل از وی خراب

از شراب شوق جانان مست شو

کانچه عقلت می‌برد شرست و آب

قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ

جامگی خواهی سر از خدمت متاب

خفته در وادی و رفته کاروان

ترسمش منزل نبیند جز به خواب

تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش

برنگیری، رنج بین و گنج یاب

چشمهٔ حیوان به تاریکی درست

لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب

هر که دایم حلقه بر سندان زند

ناگهش روزی بباشد فتح باب

رفت باید تا به کام دل رسند

شب نشستن تا برآید آفتاب

سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل

تشنه خسبد کاروانی در سراب

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۵

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

دو دوست یکنفس از عمر برنیاسودند

که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت

چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید

خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت

جماعتی که بپرداختند از ما دل

دل از محبت ایشان نمی‌توان پرداخت

به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود

بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت

نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق

که بیوفایی دوران اسمان بشناخت

گرت چو چنگ به بر درکشد زمانهٔ دون

بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۶

ای یار ناگزیر که دل در هوای تست

جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست

غوغای عارفان و تمنای عاشقان

حرص بهشت نیست که شوق لقای تست

گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو

ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست

گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی

زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست

گر در کمند کافر و گر در دهان شیر

شادی به روزگار کسی کاشنای تست

هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو

هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست

تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر

کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقی و، ما را هوای تست

قوت روان شیفتگان التفات تو

آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی

عذری که می‌رود به امید وفای تست

شاید که در حساب نیاید گناه ما

آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست

کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست

جاوید پادشاهی و دایم بقای تست

هر جا که پادشاهی و صدر ی و سروری

موقوف آستان در کبریای تست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت

خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۷

مقصود عاشقان دو عالم لقای تست

مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست

هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست

محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک

شهری تمام غلغله و ماجرای تست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست

موقوف آستان در کبریای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و ما را هوای تست

هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو

هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست

جاوید پادشاهی و دائم بقای تست

گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر

ما راضییم هرچه بود رای رای تست

امید هر کسی به نیازی و حاجتی است

امید ما به رحمت بی‌منتهای تست

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن

سعدی امیدوار به لطف و عطای تست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۸

درد عشق از تندرستی خوشترست

ملک درویشی ز هستی خوشترست

عقل بهتر می‌نهد از کاینات

عارفان گویند مستی خوشترست

خود پرستی خییزد از دنیا و جاه

نیستی و حق‌پرستی خوشترست

چون گرانباران به سختی می‌روند

هم سبکباری و چستی خوشترست

سعدیا چون دولت و فرماندهی

می‌نماند، تنگدستی خوشترست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۹

منزل عشق از جهانی دیگرست

مرد عاشق را نشانی دیگرست

بر سر بازار سربازان عشق

زیر هر داری جوانی دیگرست

عقل می‌گوید که این رمز از کجاست

کاین جماعت را نشانی دیگرست

بر دل مسکین هر بیچاره‌ای

شاه را گنج نهانی دیگرست

این گدایانی که این دم می‌زنند

هر یکی صاحبقرانی دیگرست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۰

فلک با بخت من دایم به کینست

که با من بخت و دوران هم به کینست

گهم خواند جهان گاهی براند

جهان گاهی چنان گاهی چنینست

که می‌داند که خشت هر سرایی

کدامین سروقد نازنینست

ز خاک شاهدی روییده باشد

به هر بستان که برگ یاسمینست

وفایی گر نمی‌یابی ز یاری

مده دل گر نگارستان چینست

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

وفایی از کسی جو که امینست

ندارد سعدیا دنیا وقاری

به نزد آن کسی کو راه بینست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۱

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند

عارف بلا، که راحت او در بلای اوست

عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۲

آن به که چون منی نرسد در وصال دوست

تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست

رشک آیدم ز مردمک دیده بارها

کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست

پروانه کیست تا متعلق شود به شمع

باری بسوزدش سبحات جلال دوست

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش

باشد که در فتد شب قدر وصال دوست

دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود

در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست

گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم

یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست

خرم تنی که جان بدهد در وفای یار

اقبال در سری که شود پایمال دوست

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست

در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست

بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم

تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۳

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۴

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست

فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

دامن سوار کرده و میدانت آرزوست

انصاف راه خود ز سر صدق داد نه

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

شهپر جبرئیل، مگس‌رانت آرزوست

هر روز از برای سگ نفس بوسعید

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

سعدی درین جهان که تویی ذره‌وار باش

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

غزل ۱۵

هر که هر بامداد پیش کسیست

هر شبانگاه در سرش هوسیست

دل منه بر وفای صحبت او

کانچنان را حریف چون تو بسیست

مهربانی و دوستی ورزد

تا تو را مکنتی و دسترسیست

گوید اندر جهان تویی امروز

گر مرا مونسی و همنفسیست

باز با دیگری همین گوید

کاین جهان بی‌تو بر دلم قفسیست

همچو زنبور در به در پویان

هر کجا طعمه‌ای بود مگسیست

همه دعوی و فارغ از معنی

راست‌گویی میان تهی جرسیست

پیش آن ذم این کند که خریست

نزد این عیب آن کند که خسیست

هر کجا بینی این چنین کس را

التفاتش مکن که هیچ کسیست

 
 
شنبه 15 خرداد 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها