0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت دهقان در لشکر سلطان

رئیس دهی با پسر در رهی

گذشتند بر قلب شاهنشهی

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر

قباهای اطلس، کمرهای زر

یلان کماندار نخچیر زن

غلامان ترکش کش تیرزن

یکی در برش پرنیانی قباه

یکی بر سرش خسروانی کلاه

پسر کان همه شوکت و پایه دید

پدر را به غایت فرومایه دید

که حالش بگردید و رنگش بریخت

ز هیبت به پیغوله‌ای در گریخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهی

به سرداری از سر بزرگان مهی

چه بودت که ببریدی از جان امید

بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟

بلی، گفت سالار و فرماندهم

ولی عزتم هست تا در دهم

بزرگان ازان دهشت آلوده‌اند

که در بارگاه ملک بوده‌اند

تو، ای بی خبر، همچنان در دهی

که بر خویشتن منصبی می‌نهی

نگفتند حرفی زبان آوران

که سعدی مثالی نگوید بر آن

مگر دیده باشی که در باغ و راغ

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

چه بودت که بیرون نیایی به روز؟

ببین کآتشی کرمک خاک زاد

جواب از سر روشنایی چه داد

که من روز و شب جز به صحرانیم

ولی پیش خورشید پیدا نیم

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

به شهری در از شام غوغا فتاد

به شهری در از شام غوغا فتاد

گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندرست

چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ارنه سلطان اشارت کند

که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت

که می‌دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز وجاه است و گر ذل و قید

من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم

چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب

نه بیمار داناترست از طبیب

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست

بر عارفان جز خدا هیچ نیست

توان گفتن این با حقایق شناس

ولی خرده گیرند اهل قیاس

که پس آسمان و زمین چیستند؟

بنی آدم و دام ودد کیستند؟

پسندیده پرسیدی ای هوشمند

بگویم گر آید جوابت پسند

نه هامون و دریا و کوه و فلک

پری و آدمی‌زاد و دیو و ملک

همه هرچه هستند ازان کمترند

که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلندست خورشید تابان به اوج

ولی اهل صورت کجا پی برند

که ارباب معنی به ملکی درند

که گر آفتاب است یک ذره نیست

وگر هفت دریاست یک قطره نیست

چو سلطان عزت علم بر کشد

جهان سر به جیب عدم درکشد

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت صاحب نظر پارسا

یکی را چو من دل به دست کسی

گرو بود و می‌برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی

به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست

که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش

چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد

که بام دماغش لگد کوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر

که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر برآمد به سنگ

نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ

شبی دیو خود را پری چهره ساخت

در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود

ز یاران کس آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام

بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد

که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف برآمد خروش

که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت

ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم

ببین تا چه بارش به جان می‌کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید

به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار حکمش برم

که دایم به احسان و فضلش درم؟

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

وگرنه ره عافیت پیش گیر

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

نروید نبات از حبوب درست

مگر حال بروی بگردد نخست

تو را با حق آن آشنایی دهد

که از دست خویشت رهایی دهد

که تا با خودی در خودت راه نیست

وز این نکته جز بی خود آگاه نیست

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیش شوریده دل پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته سامان نه زیر

به آواز مرغی بنالد فقیر

سراینده خود می‌نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت بازست گوش

چو شوریدگان می پرستی کنند

بر آواز دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب وار

چو دولاب بر خود بگریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیب درویش مدهوش مست

که غرق است از آن می‌زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیر او

فرشته فرو ماند از سیر او

وگر مرد لهوست و بازی و لاغ

قوی تر شود دیوش اندر دماغ

چه مرد سماع است شهوت پرست؟

به آواز خوش خفته خیزد، نه مست

پریشان شود گل به باد سحر

نه هیزم که نشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شور طرب در سرست

اگر آدمی را نباشد خرست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

شکر لب جوانی نی آموختی

که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی

به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد

سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افگنده خوی

که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست

چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه‌ای در شنا

برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت پروانه و صدق محبت او

کسی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رحا

تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد

که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور

که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست

نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می‌کنی

که جان در سر کار او می‌کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت

قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آرد او چون تو دوست

که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی

مدارا کند با چو تو مفلسی

وگر با همه خلق نرمی کند

تو بیچاره‌ای با تو گرمی کند

نگه کن که پروانهٔ سوزناک

چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است

که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می‌کشد

که مهرش گریبان جان می‌کشد

نه خود را بر آتش بخود می‌زنم

که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می‌کند یار در شاهدی

که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟

که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش

حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال

که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت

که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام

نگویند کاهسته را ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد

که عشق آتش است ای پسر پند، باد

به باد آتش تیز برتر شود

پلنگ از زدن کینه ورتر شود

چو نیکت بدیدم بدی می‌کنی

که رویم فرا چون خودی می‌کنی

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

پی چون خودی خودپرستان روند

به کوی خطرناک مستان روند

من اول که این کار سر داشتم

دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است

که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد

همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته‌ست بر سر هلاک

به دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی؟

پس آن به که در پای جانان دهی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مخاطبه شمع و پروانه

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سر آغاز

ز خاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدندت آتش مباش

چو گردن کشید آتش هولناک

به بیچارگی تن بینداخت خاک

چو آن سرفرازی نمود، این کمی

ازان دیو کردند، از این آدمی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در این معنی

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا برآمد به در بند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

نهادند رختش به جایی عزیز

مه عابدان گفت روزی به مرد

که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

همان کاین سخن مرد رهرو شنید

برون رفت و بازش نشان کس ندید

بر آن حمل کردند یاران و پیر

که پروای خدمت ندارد فقیر

دگر روز خادم گرفتش به راه

که ناخوب کردی به رأی تباه

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

گرستن گرفت از سر صدق و سوز

که ای یار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک

من آلوده بودم در آن جای پاک

گرفتم قدم لاجرم باز پس

که پاکیزه به مسجد از خاک و خس

طریقت جز این نیست درویش را

که افگنده دارد تن خویش را

بلندیت باید تواضع گزین

که آن بام را نیست سلم جز این

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت بایزید بسطامی

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

گمان کی برد مردم هوشمند

که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی

که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده‌ای بر مقامی بلند

بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده درآمد ز پای

که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

تعنت مکن بر من عیب‌ناک

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست

یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

وراین را براند، که باز آردش؟

نه مستظهرست آن به اعمال خویش

نه این را در توبه بسته‌ست پیش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا

 

شنیدستم که از راویان کلام

که در عهد عیسی علیه‌السلام

یکی زندگانی تلف کرده بود

به جهل و ضلالت سر آورده بود

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل

ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

بسر برده ایام، بی حاصلی

نیاسوده تا بوده از وی دلی

سرش خالی از عقل و پر ز احتشام

شکم فربه از لقمه‌های حرام

به ناراستی دامن آلوده‌ای

به ناداشتی دوده اندوده‌ای

به پایی چو بینندگان راست رو

نه گوشی چو مردم نصیحت شنو

چو سال بد از وی خلایق نفور

نمایان به هم چون مه نو ز دور

هوی و هوس خرمنش سوخته

جوی نیک نامی نیندوخته

سیه نامه چندان تنعم براند

که در نامه جای نبشتن نماند

گنهکار و خودرای و شهوت پرست

بغفلت شب و روز مخمور و مست

شنیدم که عیسی درآمد ز دشت

به مقصوره عابدی برگذشت

بزیر آمد از غرفه خلوت نشین

به پایش در افتاد سر بر زمین

گنهکار برگشته اختر ز دور

چو پروانه حیران در ایشان ز نور

تأمل به حسرت کنان شرمسار

چو درویش در دست سرمایه‌دار

خجل زیر لب عذرخواهان به سوز

ز شبهای در غفلت آورده روز

سرشک غم از دیده باران چو میغ

که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!

برانداختم نقد عمر عزیز

به دست از نکویی نیاورده چیز

چو من زنده هرگز مبادا کسی

که مرگش به از زندگانی بسی

برست آن که در عهد طفلی بمرد

که پیرانه سر شرمساری نبرد

گناهم ببخش ای جهان آفرین

که گر با من آید فبس القرین

در این گوشه نالان گنهکار پیر

که فریاد حالم رس ای دستگیر

نگون مانده از شرمساری سرش

روان آب حسرت به شیب و برش

وز آن نیمه عابد سری پر غرور

ترش کرده با فاسق ابرو ز دور

که این مدبر اندر پی ماچراست؟

نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

به گردن به آتش در افتاده‌ای

به باد هوی عمر بر داده‌ای

چه خیر آمد از نفس تر دامنش

که صحبت بود با مسیح و منش؟

چه بودی که زحمت ببردی ز پیش

به دوزخ برفتی پس کار خویش

همی رنجم از طلعت ناخوشش

مبادا که در من فتد آتشش

به محشر که حاضر شوند انجمن

خدایا تو با او مکن حشر من

در این بود و وحی از جلیل الصفات

درآمد به عیسی علیه‌الصلوة

که گر عالم است این و گر وی جهول

مرا دعوت هر دو آمد قبول

تبه کرده ایام برگشته روز

بنالید بر من بزاری و سوز

به بیچارگی هر که آمد برم

نیندازمش ز آستان کرم

عفو کردم از وی عملهای زشت

به انعام خویش آرمش در بهشت

وگر عار دارد عبادت پرست

که در خلد با وی بود هم نشست

بگو ننگ از او در قیامت مدار

که آن را به جنت برند این به نار

که آن را جگر خون شد از سوز و درد

گر این تکیه بر طاعت خویش کرد

ندانست در بارگاه غنی

که بیچارگی به ز کبر و منی

کرا جامه پاک است و سیرت پلید

در دوزخش را نباید کلید

بر این آستان عجز و مسکینیت

به از طاعت و خویشتن بینیت

چو خود را ز نیکان شمردی بدی

نمی‌گنجد اندر خدایی خودی

اگر مردی از مردی خود مگوی

نه هر شهسواری بدر برد گوی

پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست

که پنداشت چون پسته مغزی در اوست

از این نوع طاعت نیاید بکار

برو عذر تقصیر طاعت بیار

چه رند پریشان شوریده بخت

چه زاهد که بر خود کند کار سخت

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا

ولیکن میفزای بر مصطفی

نخورد از عبادت بر آن بی خرد

که با حق نکو بود و با خلق بد

سخن ماند از علاقلان یادگار

ز سعدی همین یک سخن یاددار

گنهکار اندیشناک از خدای

به از پارسای عبادت نمای

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود

که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرایان و مست

می اندر سر و ساتگینی به دست

به مقصوره در پارسایی مقیم

زبانی دلاویز و قلبی سلیم

تنی چند بر گفت او مجتمع

چو عالم نباشی کم از مستمع

چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون

شدند آن عزیزان خراب اندرون

چو منکر بود پادشه را قدم

که یارد زد از امر معروف دم؟

تحکم کند سیر بر بوی گل

فرو ماند آواز چنگ از دهل

گرت نهی منکر برآید ز دست

نشاید چو بی دست و پایان نشست

وگر دست قدرت نداری، بگوی

که پاکیزه گردد به اندرز خوی

چو دست و زبان را نماند مجال

به همت نمایند مردی رجال

یکی پیش دانای خلوت نشین

بنالید و بگریست سر بر زمین

که باری بر این رند ناپاک و مست

دعا کن که ما بی زبانیم و دست

دمی سوزناک از دلی با خبر

قوی تر که هفتاد تیغ و تبر

بر آورد مرد جهاندیده دست

چه گفت ای خداوند بالا و پست

خوش است این پسر وقتش از روزگار

خدایا همه وقت او خوش بدار

کسی گفتش ای قدوهٔ راستی

بر این بد چرا نیکویی خواستی؟

چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر

چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟

چنین گفت بینندهٔ تیز هوش

چو سر سخن در نیابی مجوش

به طامات مجلس نیاراستم

ز داد آفرین توبه‌اش خواستم

که هرگه که بازآید از خوی زشت

به عیشی رسد جاودان در بهشت

همین پنج روزست عیش مدام

به ترک اندرش عیشهای مدام

حدیثی که مرد سخن ساز گفت

کسی زان میان با ملک باز گفت

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ

ببارید بر چهره سیل دریغ

به نیران شوق اندرونش بسوخت

حیا دیده بر پشت پایش بدوخت

بر نیک محضر فرستاد کس

در توبه کوبان که فریاد رس

قدم رنجه فرمای تا سر نهم

سر جهل و ناراستی بر نهم

نصیحتگر آمد به ایوان شاه

نظر کرد در صفهٔ بارگاه

شکر دید و عناب و شمع و شراب

ده از نعمت آباد و مردم خراب

یکی غایب از خود، یکی نیم مست

یکی شعر گویان صراحی به دست

ز سویی برآورده مطرب خروش

ز دیگر سو آواز ساقی که نوش

حریفان خراب از می لعل رنگ

سرچنگی از خواب در بر چو چنگ

نبود از ندیمان گردن فراز

بجز نرگس آن جا کسی دیده باز

دف و چنگ با یکدگر سازگار

برآورده زیر از میان ناله زار

بفرمود و درهم شکستند خرد

مبدل شد این عیش صافی به درد

شکستند چنگ و گسستند رود

بدر کرد گوینده از سر سرود

به میخانه در سنگ بردن زدند

کدو را نشاندند و گردن زدند

می لاله گون از بط سرنگون

روان همچنان کز بط کشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود

در آن فتنه دختر بینداخت زود

شکم تا به نافش دریدند مشک

قدح را بر او چشم خونی پر اشک

بفرمود تا سنگ صحن سرای

بکندند و کردند نو باز جای

که گلگونه خمر یاقوت فام

به شستن نمی‌شد ز روی رخام

عجب نیست بالوعه گر شد خراب

که خورد اندر آن روز چندان شراب

دگر هر که بر بط گرفتی به کف

قفا خوردی از دست مردم چو دف

وگر فاسقی چنگ بردی به دوش

بمالیدی او را چو طنبور گوش

جوان را سر از کبر و پندار مست

چو پیران به کنج عبادت نشست

پدر بارها گفته بودش بهول

که شایسته رو باش و پاکیزه قول

جفای پدر برد و زندان و بند

چنان سودمندش نیامد که پند

گرش سخت گفتی سخنگوی سهل

که بیرون کن از سر جوانی و جهل

خیال و غرورش بر آن داشتی

که درویش را زنده نگذاشتی

سپر نفگند شیر غران ز جنگ

نیندیشد از تیغ بران پلنگ

بنرمی ز دشمن توان کرد دوست

چو با دوست سختی کنی دشمن اوست

چو سندان کسی سخت رویی نکرد

که خایسک تأدیب بر سر نخورد

به گفتن درشتی مکن با امیر

چو بینی که سختی کند، سست گیر

به اخلاق با هر که بینی بساز

اگر زیر دست است و گر سرفراز

که این گردن از نازکی بر کشد

به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد

به شیرین زبانی توان برد گوی

که پیوسته تلخی برد تند روی

تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر

ترش روی را گو به تلخی بمیر

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت دانشمند

فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست

در ایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست

فروتر نشین، یا برو، یا بایست

نه هرکس سزاوار باشد به صدر

کرامت به فضل است و رتبت به قدر

دگر ره چه حاجت به پند کست؟

همین شرمساری عقوبت بست

به عزت هر آن کو فروتر نشست

به خواری نیفتد ز بالا به پست

به جای بزرگان دلیری مکن

چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن

چو دید آن خردمند درویش رنگ

که بنشست و برخاست بختش به جنگ

چو آتش برآورد بیچاره دود

فروتر نشست از مقامی که بود

فقیهان طریق جدل ساختند

لم و لا اسلم درانداختند

گشادند بر هم در فتنه باز

به لا و نعم کرده گردن دراز

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ

فتادند در هم به منقار و چنگ

یکی بی خود از خشمناکی چو مست

یکی بر زمین می‌زند هر دو دست

فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ

که در حل آن ره نبردند هیچ

کهن جامه در صف آخرترین

به غرش درآمد چو شیر عرین

بگفت ای صنا دید شرع رسول

به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوی

نه رگهای گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گوی

بگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلک فصاحت بیانی که داشت

به دلها چو نقش نگین برنگاشت

سر از کوی صورت به معنی کشید

قلم در سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرین

که بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براند

که قاضی چو خر در وحل بازماند

برون آمد از طاق و دستار خویش

به اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیم

به شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه‌ای

که بینم تو را در چنین پایه‌ای

معرف به دلداری آمد برش

که دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دور

منه بر سرم پای بند غرور

که فردا شود بر کهن میزران

به دستار پنجه گزم سرگران

چو مولام خوانند و صدر کبیر

نمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلال

گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغز

نباید مرا چون تو دستار نغز

کس از سر بزرگی نباشد به چیز

کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریش

که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشند

چو صورت همان به که دم درکشند

به قدر هنر جست باید محل

بلندی و نحسی مکن چون زحل

نی بوریا را بلندی نکوست

که خاصیت نیشکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کست

وگر می‌رود صد غلام از پست

چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی

چو بر داشتش پر طمع جاهلی

مرا کس نخواهد خریدن به هیچ

به دیوانگی در حریرم مپیچ

خبزدو همان قدر دارد که هست

وگر در میان شقایق نشست

نه منعم به مال از کسی بهترست

خر ار جل اطلس بپوشد خرست

بدین شیوه مرد سخنگوی چست

به آب سخن کینه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن

چو خصمت بیفتاد سستی مکن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر

که فرصت فرو شوید از دل غبار

چنان ماند قاضی به جورش اسیر

که گفت ان هذا لیوم عسیر

به دندان گزید از تعجب یدین

بماندش در او دیده چون فرقدین

وزان جا جوان روی همت بتافت

برون رفت و بازش نشان کس نیافت

غریو از بزرگان مجلس بخاست

که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

نقیب از پیش رفت و هر سو دوید

که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

یکی گفت از این نوع شیرین نفس

در این شهر سعدی شناسیم و بس

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت

حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها