0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان

اگر هوشمندی به معنی گرای

که معنی بماند ز صورت بجای

که را دانش وجود و تقوی نبود

به صورت درش هیچ معنی نبود

کسی خسبد آسوده در زیر گل

که خسبند از او مردم آسوده دل

غم خویش در زندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

نخواهی که باشی پراگنده دل

پراگندگان را ز خاطر مهل

پریشان کن امروز گنجینه چست

که فردا کلیدش نه در دست تست

تو با خود ببر توشه خویشتن

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد

که با خود نصیبی به عقبی برد

به غمخوارگی چون سرانگشت من

نخارد کس اندر جهان پشت من

مکن، بر کف دست نه هرچه هست

که فردا به دندان بری پشت دست

به پوشیدن ستر درویش کوش

که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب

مبادا که گردی به درها غریب

بزرگی رساند به محتاج خیر

که ترسد که محتاج گردد به غیر

به حال دل خستگان در نگر

که روزی دلی خسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن

ز روز فروماندگی یاد کن

نه خواهنده‌ای بر در دیگران

به شکرانه خواهنده از در مران

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر نواخت ضعیفان

پدرمرده را سایه بر سر فکن

غبارش بیفشان و خارش بکن

ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟

بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟

چو بینی یتیمی سر افگنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش

یتیم ار بگرید که نازش خرد؟

وگر خشم گیرد که بارش برد؟

الا تا نگرید که عرش عظیم

بلرزد همی چون بگرید یتیم

به رحمت بکن آبش از دیده پاک

به شفقت بیفشانش از چهره خاک

اگر سایه خود برفت از سرش

تو در سایه خویشتن پرورش

من آنگه سر تاجور داشتم

که سر بر کنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستی مگس

پریشان شدی خاطر چند کس

کنون دشمنان گر برندم اسیر

نباشد کس از دوستانم نصیر

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلی از سر برفتم پدر

یکی خار پای یتیمی بکند

به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید

کزان خار بر من چه گلها دمید

مشو تا توانی ز رحمت بری

که رحمت برندت چو رحمت بری

چو انعام کردی مشو خود پرست

که من سرورم دیگران زیر دست

اگر تیغ دورانش انداخته‌ست

نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟

چو بینی دعا گوی دولت هزار

خداوند را شکر نعمت گزار

که چشم از تو دارند مردم بسی

نه تو چشم داری به دست کسی

کرم خوانده‌ام سیرت سروران

غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت ابراهیم علیه‌السلام

 

شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل

نیامد به مهمان سرای خلیل

ز فرخنده خویی نخوردی بگاه

مگر بینوایی در آید ز راه

برون رفت و هر جانبی بنگرید

بر اطراف وادی نگه کرد و دید

به تنها یکی در بیایان چو بید

سر و مویش از برف پیری سپید

به دلداریش مرحبایی بگفت

برسم کریمان صلایی بگفت

که ای چشمهای مرا مردمک

یکی مردمی کن به نان و نمک

نعم گفت و بر جست و برداشت گام

که دانست خلقش، علیه‌السلام

رقبیان مهمان سرای خلیل

به عزت نشاندند پیر ذلیل

بفرمود و ترتیب کردند خوان

نشستند بر هر طرف همگنان

چو بسم الله آغاز کردند جمع

نیامد ز پیرش حدیثی به سمع

چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز

چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز

نه شرط است وقتی که روزی خوری

که نام خداوند روزی بری؟

بگفتا نگیرم طریقی به دست

که نشنیدم از پیر آذرپرست

بدانست پیغمبر نیک فال

که گبرست پیر تبه بوده حال

بخواری براندش چو بیگانه دید

که منکر بود پیش پاکان پلید

سروش آمد از کردگار جلیل

به هیبت ملامت کنان کای خلیل

منش داده صد سال روزی و جان

تو را نفرت آمد از او یک زمان

گر او می‌برد پیش آتش سجود

تو با پس چرا می‌بری دست جود؟

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر احسان با نیک و بد

گره بر سر بند احسان مزن

که این زرق و شیدست و آن مکر و فن

زیان می‌کند مرد تفسیردان

که علم و ادب می‌فروشد به نان

کجا عقل یا شرع فتوی دهد

که اهل خرد دین به دنیا دهد؟

ولیکن تو بستان که صاحب خرد

از ارزان فروشان به رغبت خرد

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت ممسک و فرزند ناخلف

یکی رفت و دینار از او صد هزار

خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش

مسافر به مهمان سرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش ای باد دست

به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن

به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در دست تنگی نداری شکیب

نگه دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

که روز نوا برگ سختی بنه

همه وقت بردار مشک و سبوی

که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن

به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار

وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی

جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو

به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی دست در خوبرویان مپیچ

که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید

به زر برکنی چشم دیو سپید

به یک بار بر دوستان زر مپاش

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی

کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده دل گشت از آن عیب جوی

بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است

پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند

بحسرت بمردندو بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر

که بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به که امروز مردم خورند

که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای

فرو مایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کان تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

به دنیا توانی که عقبی خری

بخر، جان من، ورنه حسرت بری

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

بزارید وقتی زنی پیش شوی

که دیگر مخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم فروشان گرای

که این جو فروش است گندم نمای

نه از مشتری کز ز حام مگس

به یک هفته رویش ندیده‌ست کس

به دلداری آن مرد صاحب نیاز

به زن گفت کای روشنایی، بساز

به امید ما کلبه این جا گرفت

نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیکمردان آزاده گیر

چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر

ببخشای کانان که مرد حقند

خریدار دکان بی رونقند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است

کرم پیشهٔ شاه مردان علی است

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

شنیدم که پیری به راه حجاز

به هر خطوه کردی دو رکعت نماز

چنان گرم رو در طریق خدای

که خار مغیلان نکندی ز پای

به آخر ز وسواس خاطر پریش

پسند آمدش در نظر کار خویش

به تلبیس ابلیس در چاه رفت

که نتوان از این خوب تر راه رفت

گرش رحمت حق نه دریافتی

غرورش سر از جاده برتافتی

یکی هاتف از غیبش آواز داد

که ای نیکبخت مبارک نهاد

مپندار اگر طاعتی کرده‌ای

که نزلی بدین حضرت آورده‌ای

به احسانی آسوده کردن دلی

به از الف رکعت به هر منزلی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

که فرزندکانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد

که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست

به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت

که درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت عابد با شوخ دیده

 

زبان دانی آمد به صاحبدلی

که محکم فرومانده‌ام در گلی

یکی سفله را ده درم بر من است

که دانگی از او بر دلم ده من است

همه شب پریشان از او حال من

همه روز چون سایه دنبال من

بکرد از سخنهای خاطر پریش

درون دلم چون در خانه ریش

خدایش مگر تا ز مادر بزاد

جز این ده درم چیز دیگر نداد

ندانسته از دفتر دین الف

نخوانده به جز باب لاینصرف

خور از کوه یک روز سر بر نزد

که این قلتبان حلقه بر در نزد

در اندیشه‌ام تا کدامم کریم

از آن سنگدل دست گیرد به سیم

شنید این سخن پیر فرخ نهاد

درستی دو، در آستینش نهاد

زر افتاد در دست افسانه گوی

برون رفت ازان جا چو زر تازه روی

یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟

بر او گر بمیرد نباید گریست

گدایی که بر شیر نر زین نهد

ابو زید را اسب و فرزین نهد

بر آشفت عابد که خاموش باش

تو مرد زبان نیستی، گوش باش

اگر راست بود آنچه پنداشتم

ز خلق آبرویش نگه داشتم

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد

الا تا نپنداری افسوس کرد

که خود را نگه داشتم آبروی

ز دست چنان گر بزی یافه گوی

بد و نیک را بذل کن سیم و زر

که این کسب خیرست و آن دفع شر

خنک آن که در صحبت عاقلان

بیاموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش

به عزت کنی پند سعدی به گوش

که اغلب در این شیوه دارد مقال

نه در چشم و زلف و بناگوش و خال

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت کرم مردان صاحبدل

 

یکی را کرم بود و قوت نبود

کفافش بقدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد

جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد

مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان که در کوهسار

نگیرد همی بر بلندی قرار

نه در خورد سرمایه کردی کرم

تنک مایه بودی از این لاجرم

برش تنگدستی دو حرفی نبشت

که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندی درم

که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود

ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد

که ای نیک نامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش

و گر می‌گریزد ضمان بر منش

وزان جا به زندانی آمد که خیز

وز این شهر تا پای داری گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس

قرارش نماند اندر او یک نفس

چو باد صبا زان میان سیر کرد

نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را

که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت

که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند

نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت

بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری

چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت ای جلیس مبارک نفس

نخوردم به حیلت گری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش

خلاصش ندیدم به جز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند

من آسوده و دیگری پای بند

بمرد آخر و نیک نامی ببرد

زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده دل، خفته در زیر گل

به از عالمی زندهٔ مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک

تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت

بنالید درویشی از ضعف حال

بر تندرویی خداوند مال

نه دینار دادش سیه دل نه دانگ

بر او زد به سرباری از طیره بانگ

دل سائل از جور او خون گرفت

سر از غم برآورد و گفت ای شگفت

توانگر ترش روی، باری، چراست؟

مگر می‌نترسد ز تلخی خواست؟

بفرمود کوته نظر تا غلام

براندش بخواری و زجر تمام

به ناکردن شکر پروردگار

شنیدم که برگشت از او روزگار

بزرگیش سر در تباهی نهاد

عطارد قلم در سیاهی نهاد

شقاوت برهنه نشاندش چو سیر

نه بارش رها کردو نه بارگیر

فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک

مشعبد صفت، کیسه و دست پاک

سراپای حالش دگرگونه گشت

بر این ماجری مدتی برگذشت

غلامش به دست کریمی فتاد

توانگر دل و دست و روشن نهاد

به دیدار مسکین آشفته حال

چنان شاد بودی که مسکین به مال

شبانگه یکی بر درش لقمه جست

ز سختی کشیدن قدمهاش سست

بفرمود صاحب نظر بنده را

که خشنود کن مرد درمنده را

چو نزدیک بردش ز خوان بهره‌ای

برآورد بی خویشتن نعره‌ای

شکسته دل آمد بر خواجه باز

عیان کرده اشکش به دیباجه راز

بپرسید سالار فرخنده خوی

که اشکت ز جور که آمد به روی؟

بگفت اندرونم بشورید سخت

بر احوال این پیر شوریده بخت

که مملوک وی بودم اندر قدیم

خداوند اسباب و املاک و سیم

چو کوتاه شد دستش از عز و ناز

کند دست خواهش به درها دراز

بخندید وگفت ای پسر جور نیست

ستم بر کس از گردش دور نیست

نه آن تند روی است بازارگان

که بردی سر از کبر بر آسمان؟

من آنم که آن روزم از در براند

به روز منش دور گیتی نشاند

نگه کرد باز آسمان سوی من

فرو شست گرد غم از روی من

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری

بسا مفلس بینوا سیر شد

بسا کار منعم زبر زیر شد

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر ثمره جوانمردی

ببخش ای پسر کآدمی زاده صید

به احسان توان کرد و، وحشی به قید

عدو را به الطاف گردن ببند

که نتوان بریدن به تیغ این کمند

چو دشمن کرم بیند و لطف و جود

نیاید دگر خبث از او در وجود

مکن بد که بد بینی از یار نیک

نیاید ز تخم بدی بار نیک

چو با دوست دشخوار گیری و تنگ

نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ

وگر خواجه با دشمنان نیکخوست

بسی بر نیاید که گردند دوست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر گردش روزگار

تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت

که فردا نگیرد خدا بر تو سخت

گر از پا درآید، نماند اسیر

که افتادگان را بود دستگیر

به آزار فرمان مده بر رهی

که باشد که افتد به فرماندهی

چو تمکین و جاهت بود بر دوام

مکن زور بر ضعف درویش و عام

که افتد که با جاه و تمکین شود

چو بیدق که ناگاه فرزین شود

نصیحت شنو مردم دور بین

نپاشند در هیچ دل تخم کین

خداوند خرمن زیان می‌کند

که بر خوشه چین سرگران می‌کند

نترسد که نعمت به مسکین دهند

وزان بار غم بر دل این نهند؟

بسا زرومندا که افتاد سخت

بس افتاده را یاوری کرد بخت

دل زیر دستان نباید شکست

مبادا که روزی شوی زیر دست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان

به ره در یکی پیشم آمد جوان

بتگ در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می‌آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

هنوز از پیش تازیان می‌دوید

که جو خورده بود از کف مرد وخوید

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می‌برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده‌ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کندست دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت درویش با روباه

یکی روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می‌برد؟

بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده رنگ

که شیری برآمد شغالی به چنگ

شغال نگون بخت را شیر خورد

بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

دگر روز باز اتفاق اوفتاد

که روزی رسان قوت روزش بداد

یقین، مرد را دیده بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد

کز این پس به کنجی نشینم چو مور

که روزی نخوردند پیلان به زور

زنخدان فرو برد چندی به جیب

که بخشنده روزی فرستد ز غیب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست

چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش

ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر درنده باش، ای دغل

مینداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر

چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

چو شیر آن که را گردنی فربه است

گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

بچنگ آر و با دیگران نوش کن

نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن

بخور تا توانی به بازوی خویش

که سعیت بود در ترازوی خویش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان

مخنث خورد دسترنج کسان

بگیر ای جوان دست درویش پیر

نه خود را بیفگن که دستم بگیر

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست

که دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها