0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت ملک روم با دانشمند

شنیدم که بگریست سلطان روم

بر نیکمردی ز اهل علوم

که پایابم از دست دشمن نماند

جز این قلعه در شهر با من نماند

بسی جهد کردم که فرزند من

پس از من بود سرور انجمن

کنون دشمن بدگهر دست یافت

سر دست مردی و جهدم بتافت

چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟

که از غم بفرسود جان در تنم

بگفت ای برادر غم خویش خور

که از عمر بهتر شد و بیشتر

تو را این قدر تا بمانی بس است

چو رفتی جهان جای دیگر کس است

اگر هوشمندست وگر بی‌خرد

غم او مخور کو غم خود خورد

مشقت نیرزد جهان داشتن

گرفتن به شمشیر و بگذاشتن

که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند به جز ملک ایزد تعال

که را جاودان ماندن امید ماند

چو کس را نبینی که جاوید ماند؟

کرا سیم و زر ماند و گنج و مال

پس از وی به چندی شود پایمال

وزان کس که خیری بماند روان

دمادم رسد رحمتش بر روان

بزرگی کز او نام نیکو نماند

توان گفت با اهل دل کو نماند

الا تا درخت کرم پروری

گر امیدواری کز او بر خوری

کرم کن که فردا که دیوان نهند

منازل بمقدار احسان دهند

یکی را که سعی قدم پیشتر

به درگاه حق، منزلت بیشتر

یکی باز پس خاین و شرمسار

نیابد همی مزد ناکرده کار

بهل تا به دندان برد پشت دست

تنوری چنین گرم و نان درنبست

بدانی گه غله برداشتن

که سستی بود تخم ناکاشتن

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان

مها زورمندی مکن با کهان

که بر یک نمط می‌نماند جهان

سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ

که گر دست یابد برآیی به هیچ

عدو را بکوچک نباید شمرد

که کوه کلان دیدم از سنگ خرد

نبینی که چون با هم آیند مور

ز شیران جنگی برآرند شور

نه موری که مویی کزان کمترست

چو پر شد ز زنجیر محکمترست

مبر گفتمت پای مردم ز جای

که عاجز شوی گر درآیی ز پای

دل دوستان جمع بهتر که گنج

خزینه تهی به که مردم به رنج

مینداز در پای کار کسی

که افتد که در پایش افتی بسی

تحمل کن ای ناتوان از قوی

که روزی تواناتر از وی شوی

به همت برآر از ستیهنده شور

که بازوی همت به از دست زور

لب خشک مظلوم را گو بخند

که دندان ظالم بخواهند کند

به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خورد کاروانی غم بار خویش

نسوزد دلش بر خر پشت ریش

گرفتم کز افتادگان نیستی

چو افتاده بینی چرا نیستی؟

براینت بگویم یکی سرگذشت

که سستی بود زین سخن درگذشت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه‌های قدیم

نماند آب، جز آب چشم یتیم

نبودی به جز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی برگ دیدم درخت

قوی بازوان سست و درمانده سخت

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ

در آن حال پیش آمدم دوستی

از او مانده بر استخوان پوستی

وگرچه به مکنت قوی حال بود

خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی

بغرید بر من که عقلت کجاست؟

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید

مشقت به حد نهایت رسید؟

نه باران همی آید از آسمان

نه بر می‌رود دود فریاد خوان

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست

کشد زهر جایی که تریاک نیست

گر از نیستی دیگری شد هلاک

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟

نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عالم اندر سفیه

که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد

نخواهد که بیند خردمند، ریش

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

یکی اول از تندرستان منم

که ریشی ببینم بلرزد تنم

منغص بود عیش آن تندرست

که باشد به پهلوی رنجور سست

چو بینم که درویش مسکین نخورد

به کام اندرم لقمه زهرست و درد

یکی را به زندان بری دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان؟

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

شبی دود خلق آتشی برفروخت

شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندران خاک و دود

که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس

تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار

وگرچه سرایت بود بر کنار؟

بجز سنگدل ناکند معده تنگ

چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد

چو بیند که درویش خون می‌خورد؟

مگو تندرست است رنجوردار

که می‌پیچد از غصه رنجوروار

تنکدل چو یاران به منزل رسند

نخسبد که واماندگان از پسند

دل پادشاهان شود بارکش

چو بینند در گل خر خارکش

اگر در سرای سعادت کس است

ز گفتار سعدیش حرفی بس است

همینت بسنده‌ست اگر بشنوی

که گر خار کاری سمن ندروی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن

خبرداری از خسروان عجم

که کردند بر زیردستان ستم؟

نه آن شوکت و پادشایی بماند

نه آن ظلم بر روستایی بماند

خطابین که بر دست ظالم برفت

جهان ماند و او با مظالم برفت

خنک روز محشر تن دادگر

که در سایهٔ عرش دارد مقر

به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیک رای

چو خواهد که ویران شود عالمی

کند ملک در پنجهٔ ظالمی

سگالند از او نیکمردان حذر

که خشم خدایست بیدادگر

بزرگی از او دان و منت شناس

که زایل شود نعمت ناسپاس

اگر شکر کردی بر این ملک و مال

به مالی و ملکی رسی بی زوال

وگر جور در پادشایی کنی

پس از پادشاهی گدایی کنی

حرام است بر پادشه خواب خوش

چو باشد ضعیف از قوی بارکش

میازار عامی به یک خردله

که سلطان شبان است و عامی گله

چو پرخاش بینند و بیداد از او

شبان نیست، گرگ است، فریاد از او

بد انجام رفت و بد اندیشه کرد

که با زیردستان جفا، پیشه کرد

بسستی و سختی بر این بگذرد

بماند بر او سالها نام بد

نخواهی که نفرین کنند از پست

نکوباش تا بد نگوید کست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت مرزبان ستمگار با زاهد

خردمند مردی در اقصای شام

گرفت از جهان کنج غاری مقام

به صبرش در آن کنج تاریک جای

به گنج قناعت فرو رفته پای

شنیدم که نامش خدادوست بود

ملک سیرتی، آدمی پوست بود

بزرگان نهادند سر بر درش

که در می‌نیامد به درها سرش

تمنا کند عارف پاکباز

به در یوزه از خویشتن ترک آز

چو هر ساعتش نفس گوید بده

بخواری بگرداندش ده به ده

در آن مرز کاین پیر هشیار بود

یکی مرزبان ستمگار بود

که هر ناتوان را که دریافتی

به سرپنجگی پنجه برتافتی

جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش

ز تلخیش روی جهانی ترش

گروهی برفتند ازان ظلم و عار

ببردند نام بدش در دیار

گروهی بماندند مسکین و ریش

پس چرخه نفرین گرفتند پیش

ید ظلم جایی که گردد دراز

نبینی لب مردم از خنده باز

به دیدار شیخ آمدی گاه گاه

خدادوست در وی نکردی نگاه

ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت

بنفرت ز من درمکش روی سخت

مرا با تو دانی سر دوستی است

تو را دشمنی با من از بهر چیست؟

گرفتم که سالار کشور نیم

به عزت ز درویش کمتر نیم

نگویم فضیلت نهم بر کسی

چنان باش با من که با هر کسی

شنید این سخن عابد هوشیار

بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار

وجودت پریشانی خلق از اوست

ندارم پریشانی خلق دوست

تو با آن که من دوستم، دشمنی

نپندارمت دوستدار منی

چرا دوست دارم به باطل منت

چو دانم که دارد خدا دشمنت؟

مده بوسه بر دست من دوستوار

برو دوستداران من دوست دار

خدادوست را گر بدرند پوست

نخواهد شدن دشمن دوست، دوست

عجب دارم از خواب آن سنگدل

که خلقی بخسبند از او تنگدل

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان

شنیدم که در مرزی از باختر

برادر دو بودند از یک پدر

سپهدار و گردن کش و پیلتن

نکو روی و دانا و شمشیرزن

پدر هر دو را سهمگن مرد یافت

طلبکار جولان و ناورد یافت

برفت آن زمین را دو قسمت نهاد

به هر یک پسر، زان نصیبی بداد

مبادا که بر یکدگر سر کشند

به پیکار شمشیر کین برکشند

پدر بعد ازان، روزگاری شمرد

به جان آفرین جان شیرین سپرد

اجل بگسلاندش طناب امل

وفاتش فرو بست دست عمل

مقرر شد آن مملکت بر دو شاه

که بی حد و مر بود گنج و سپاه

به حکم نظر در به افتاد خویش

گرفتند هر یک، یکی راه پیش

یکی عدل تا نام نیکو برد

یکی ظلم تا مال گرد آورد

یکی عاطفت سیرت خویش کرد

درم داد و تیمار درویش خورد

بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت

شب از بهر درویش، شب خانه ساخت

خزاین تهی کرد و پر کرد جیش

چنان کز خلایق به هنگام عیش

برآمد همی بانگ شادی چو رعد

چو شیراز در عهد بوبکر سعد

خدیو خردمند فرخ نهاد

که شاخ امیدش برومند باد

حکایت شنو کودک نامجوی

پسندیده پی بود و فرخنده خوی

ملازم به دلداری خاص و عام

ثناگوی حق بامدادان و شام

در آن ملک قارون برفتی دلیر

که شه دادگر بود و درویش سیر

نیامد در ایام او بر دلی

نگویم که خاری که برگ گلی

سرآمد به تایید ملک از سران

نهادند سر بر خطش سروران

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج

بیفزود بر مرد دهقان خراج

طمع کرد در مال بازارگان

بلا ریخت بر جان بیچارگان

به امید بیشی نداد و نخورد

خردمند داند که ناخوب کرد

که تا جمع کرد آن زر از گر بزی

پراگنده شد لشکر از عاجزی

شنیدند بازارگانان خبر

که ظلم است در بوم آن بی‌هنر

بریدند ازان جا خرید و فروخت

زراعت نیامد، رعیت بسوخت

چو اقبالش از دوستی سربتافت

بناکام دشمن بر او دست یافت

ستیز فلک بیخ و بارش بکند

سم اسب دشمن دیارش بکند

وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟

خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟

چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا

که باشد دعای بدش در قفا؟

چو بختش نگون بود در کاف کن

نکرد آنچه نیکانش گفتند کن

چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟

تو برخور که بیدادگر برنخورد

گمانش خطا بود و تدبیر سست

که در عدل بود آنچه در ظلم جست

یکی بر سر شاخ، بن می‌برید

خداوند بستان نگه کرد و دید

بگفتا گر این مرد بد می‌کند

نه با من که با نفس خود می‌کند

نصیحت بجای است اگر بشنوی

ضعیفان میفگن به کتف قوی

که فردا به داور برد خسروی

گدایی که پیشت نیرزد جوی

چو خواهی که فردا بوی مهتری

مکن دشمن خویشتن، کهتری

که چون بگذرد بر تو این سلطنت

بگیرد به قهر آن گدا دامنت

مکن، پنجه از ناتوانان بدار

که گر بفگنندت شوی شرمسار

که زشت است در چشم آزادگان

بیفتادن از دست افتادگان

بزرگان روشندل نیکبخت

به فرزانگی تاج بردند و تخت

به دنباله راستان گژ مرو

وگر راست خواهی ز سعدی شنو

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

صفت جمعیت اوقات درویشان راضی

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست

که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

سبکبار مردم سبک‌تر روند

حق این است و صاحبدلان بشنوند

تهیدست تشویش نانی خورد

جهانبان بقدر جهانی خورد

گدا را چو حاصل شود نان شام

چنان خوش بخسبد که سلطان شام

غم و شادمانی بسر می‌رود

به مرگ این دو از سر بدر می‌رود

چه آن را که بر سر نهادند تاج

چه آن را که بر گردن آمد خراج

اگر سرفرازی به کیوان برست

وگر تنگدستی به زندان درست

چو خیل اجل در سر هر دو تاخت

نمی شاید از یکدگرشان شناخت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت عابد و استخوان پوسیده

شنیدم که یک بار در حله‌ای

سخن گفت با عابدی کله‌ای

که من فر فرماندهی داشتم

به سر بر کلاه مهی داشتم

سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق

گرفتم به بازوی دولت عراق

طمع کرده بودم که کرمان خورم

که ناگه بخوردند کرمان سرم

بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش

که از مردگان پندت آید به گوش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت آنها

نکوکار مردم نباشد بدش

نورزد کسی بد که نیک افتدش

شر انگیز هم در سر شر رود

چو کژدم که با خانه کمتر رود

اگر نفع کس در نهاد تو نیست

چنین جوهر و سنگ خارا یکی است

غلط گفتم ای یار شایسته خوی

که نفع است در آهن و سنگ و روی

چنین آدمی مرده به ننگ را

که بروی فضیلت بود سنگ را

نه هر آدمی زاده از دد به است

که دد ز آدمی زادهٔ بد به است

به است از دد انسان صاحب خرد

نه انسان که در مردم افتد چو دد

چو انسان نداند به جز خورد و خواب

کدامش فضیلت بود بر دواب؟

سوار نگون بخت بی راه رو

پیاده برد زو به رفتن گرو

کسی دانهٔ نیکمردی نکاشت

کز او خرمن کام دل برنداشت

نه هرگز شنیدیم در عمر خویش

که بدمرد را نیکی آمد به پیش

 

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت حجاج یوسف

حکایت کنند از یکی نیکمرد

که اکرام حجاج یوسف نکرد

به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز

که نطعش بینداز و خونش بریز

چو حجت نماند جفا جوی را

بپرخاش در هم کشد روی را

بخندید و بگریست مرد خدای

عجب داشت سنگین دل تیره رای

چو دیدش که خندید و دیگر گریست

بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟

بگفتا همی‌گریم از روزگار

که طفلان بیچاره دارم چهار

همی‌خندم از لطف یزدان پاک

که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک

پسر گفتش: ای نامور شهریار

یکی دست از این مرد صوفی بدار

که خلقی بدو روی دارند و پشت

نه رای است خلقی به یک بار کشت

بزرگی و عفو و کرم پیشه کن

ز خردان اطفالش اندیشه کن

شنیدم که نشنید و خونش بریخت

ز فرمان داور که داند گریخت؟

بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت

به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

دمی بیش بر من سیاست نراند

عقوبت بر او تا قیامت بماند

نترسی که پاک اندرونی شبی

برآرد ز سوز جگر یا ربی؟

نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس

ز دود دل صبحگاهش بترس

نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟

بر پاک ناید ز تخم پلید

مزن بانگ بر شیرمردان درشت

چو با کودکان بر نیایی به مشت

یکی پند می‌گفت فرزند را

نگه‌دار پند خردمند را

مکن جور بر خردکان ای پسر

که یک روزت افتد بزرگی به سر

نمی‌ترسی ای گرگ ناقص خرد

که روزی پلنگیت بر هم درد؟

به خردی درم زور سرپنجه بود

دل زیردستان ز من رنجه بود

بخوردم یکی مشت زورآوران

نکردم دگر زور با لاغران

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان

الا تا بغفلت نخفتی که نوم

حرام است بر چشم سالار قوم

غم زیردستان بخور زینهار

بترس از زبردستی روزگار

نصیحت که خالی بود از غرض

چو داروی تلخ است، دفع مرض

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت شحنه مردم آزار

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم به جز بد ندید

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

بسر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنه را تاکند تازه حلق

دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار

چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در این معنی

یکی را حکایت کنند از ملوک

که بیماری رشته کردش چو دوک

چنانش در انداخت ضعف حسد

که می‌برد بر زیردستان حسد

که شاه ارچه بر عرصه نام آورست

چو ضعف آمد از بیدقی کمترست

ندیمی زمین ملک بوسه داد

که ملک خداوند جاوید باد

در این شهر مردی مبارک دم است

که در پارسایی چنویی کم است

نبردند پیشش مهمات کس

که مقصود حاصل نشد در نفس

نرفته‌ست هرگز بر او ناصواب

دلی روشن و دعوتی مستجاب

بخوان تا بخواند دعائی بر این

که رحمت رسد ز آسمان برین

بفرمود تا مهتران خدم

بخواندند پیر مبارک قدم

برفتند و گفتند و آمد فقیر

تنی محتشم در لباسی حقیر

بگفتا دعائی کن ای هوشمند

که در رشته چون سوزنم پای‌بند

شنید این سخن پیر خم بوده پشت

بتندی برآورد بانگی درشت

که حق مهربان است بر دادگر

ببخشای و بخشایش حق نگر

دعای منت کی شود سودمند

اسیران محتاج در چاه و بند؟

تو ناکرده بر خلق بخشایشی

کجا بینی از دولت آسایشی؟

ببایدت عذر خطا خواستن

پس از شیخ صالح دعا خواستن

کجا دست گیرد دعای ویت

دعای ستمدیدگان در پیت؟

شنید این سخن شهریار عجم

ز خشم و خجالت برآمد بهم

برنجید و پس با دل خویش گفت

چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت

بفرمود تا هر که در بند بود

به فرمانش آزاد کردند زود

جهاندیده بعد از دو رکعت نماز

به داور برآورد دست نیاز

که ای بر فرازندهٔ آسمان

به جنگش گرفتی به صلحش بمان

ولی همچنان بر دعا داشت دست

که شه سر برآورد و بر پای جست

تو گویی ز شادی بخواهد پرید

چو طاووس، چون رشته در پا ندید

بفرمود گنجینهٔ گوهرش

فشاندند در پای و زر بر سرش

حق از بهر باطل نشاید نهفت

ازان جمله دامن بیفشاند و گفت

مرو با سر رشته بار دگر

مبادا که دیگر کند رشته سر

چو باری فتادی نگه‌دار پای

که یک بار دیگر نلغزد ز جای

ز سعدی شنو کاین سخن راست است

نه هر باری افتاده برخاسته‌ست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

در تغیر روزگار و انتقال مملکت

شنیدم که در مصر میری اجل

سپه تاخت بر روزگارش اجل

جمالش برفت از رخ دل فروز

چو خور زرد شد بس نماند ز روز

گزیدند فرزانگان دست فوت

که در طب ندیدند داروی موت

همه تخت و ملکی پذیرد زوال

بجز ملک فرمانده لایزال

چو نزدیک شد روز عمرش به شب

شنیدند می‌گفت در زیر لب

که در مصر چون من عزیزی نبود

چو حاصل همین بود چیزی نبود

جهان گرد کردم نخوردم برش

برفتم چو بیچارگان از سرش

پسندیده رایی که بخشید و خورد

جهان از پی خویشتن گرد کرد

در این کوش تا با تو ماند مقیم

که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم

کند خواجه بر بستر جان‌گداز

یکی دست کوتاه و دیگر دراز

در آن دم تو را می‌نماید به دست

که دهشت زبانش ز گفتن ببست

که دستی به جود و کرم کن دراز

دگر دست کوته کن از ظلم و آز

کنونت که دست است خاری بکن

دگر کی برآری تو دست از کفن؟

بتابد بسی ماه و پروین و هور

که سر بر نداری ز بالین گور

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها