0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سر آغاز

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت

مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی

به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند

منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان که آری بری

وگر مفلسی شرمساری بری

که بازار چندان که آگنده‌تر

تهیدست را دل پراگنده‌تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود

دلت ریش سرپنجهٔ غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست

غنیمت شمر پنج روزی که هست

اگر مرده مسکین زبان داشتی

به فریاد و زاری فغان داشتی

که ای زنده چون هست امکان گفت

لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار

تو باری دمی چند فرصت شمار

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی

شبی در جوانی و طیب نعم

جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی

ز شوخی در افگنده غلغل به کوی

جهاندیده پیری ز ما بر کنار

ز دور فلک لیل مویش نهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود

نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیرمرد

چه در کنج حسرت نشینی به درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم

به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نهفت

جوابش نگر تا چه پیرانه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد

چمیدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سر سبز خوید

شکسته شود چون به زردی رسید

بهاران که بید آرود بید مشک

بریزد درخت گشن برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمید

که بر عارضم صبح پیری دمید

به قید اندرم جره بازی که بود

دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست

که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار

دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پر زاغ

نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب جمال

چه می‌خواهی از باز برکنده بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو

شما را کنون می‌دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت

که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تکیه جان پدر بر عصاست

دگر تکیه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست

که پیران برند استعانت به دست

گل سرخ رویم نگر زر ناب

فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از کودک ناتمام

چنان زشت نبود که از پیر خام

مرا می‌بباید چو طفلان گریست

ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

نکو گفت لقمان که نازیستن

به از سالها بر خطا زیستن

هم از بامدادان در کلبه بست

به از سود و سرمایه دادن ز دست

جوان تا رساند سیاهی به نور

برد پیر مسکین سپیدی به گور

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

جوانا ره طاعت امروز گیر

که فردا جوانی نیاید ز پیر

فراغ دلت هست و نیروی تن

چو میدان فراخ است گویی بزن

من این روز را قدر نشناختم

بدانستم اکنون که در باختم

قضا روزگاری ز من در ربود

که هر روزی از وی شبی قدر بود

چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟

تو می‌رو که بر باد پایی سوار

شکسته قدح ور ببندند چست

نیاورد خواهد بهای درست

کنون کاوفتادت به غفلت ز دست

طریقی ندارد مگر باز بست

که گفتت به جیحون درانداز تن؟

چو افتاد، هم دست و پایی بزن

به غفلت بدادی ز دست آب پاک

چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟

چو از چاپکان در دویدن گرو

نبردی، هم افتان و خیزان برو

گر آن باد پایان برفتند تیز

تو بی دست و پای از نشستن بخیز

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

کهن سالی آمد به نزد طبیب

ز نالیدنش تا به مردن قریب

که دستم به رگ برنه، ای نیک رای

که پایم همی بر نیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام

که گویی به گل در فرو رفته‌ام

برو، گفت دست از جهان برگسل

که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی

که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای

در ایام پیری به هش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت

مزن دست و پا کآبت از سر گذشت

نشاط از من آنگه رمیدن گرفت

که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در

که دور هوسبازی آمد به سر

به سبزی کجا تازه گردد دلم

که سبزی بخواهد دمید از گلم؟

تفرج کنان در هوای و هوس

گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت

به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح پرور زمان

که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای آن پوشم و این خورم

نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم

ز حق دور ماندیم وغافل شدیم

چه خوش گفت با کودک آموزگار

که کاری نکریدم و شد روزگار

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی ادراک پیش از فوت

شبی خوابم اندر بیابان فید

فرو بست پای دویدن به قید

شتربانی آمد به هول و ستیز

زمام شتر بر سرم زد که خیز

مگر دل نهادی به مردن ز پس

که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟

مرا همچو تو خواب خوش در سرست

ولیکن بیابان به پیش اندرست

تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل

نخیزی، دگر کی رسی در سبیل

فرو کوفت طبل شتر ساروان

به منزل رسید اول کاروان

خنک هوشیاران فرخنده بخت

که پیش از دهل زن بسازند رخت

به ره خفتگان تا بر آرند سر

نبینند ره رفتگان را اثر

سبق برد رهرو که برخاست زود

پس از نقل بیدار بودن چه سود؟

کنون باید ای خفته بیدار بود

چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟

چو شیبت درآمد به روی شباب

شبت روز شد دیده برکن ز خواب

من آن روز برکندم از عمر امید

که افتادم اندر سیاهی سپید

دریغا که بگذشت عمر عزیز

بخواهد گذشت این دمی چند نیز

گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت

ور این نیز هم در نیابی گذشت

کنون وقت تخم است اگر پروری

گر امیدواری که خرمن بری

به شهر قیامت مرو تنگدست

که وجهی ندارد به حسرت نشست

گرت چشم عقل است تدبیر گور

کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور

به مایه توان ای پسر سود کرد

چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟

کنون کوش کآب از کمر در گذشت

نه وقتی که سیلابت از سر گذشت

کنونت که چشم است اشکی ببار

زبان در دهان است عذری بیار

نه پیوسته باشد روان در بدن

نه همواره گردد زبان در دهن

ز دانندگان بشنو امروز قول

که فردا نکیرت بپرسد به هول

غنیمت شمار این گرامی نفس

که بی مرغ قیمت ندارد قفس

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف

که فرصت عزیزست و الوقت سیف

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

قضا زنده‌ای رگ جان برید

دگر کس به مرگش گریبان درید

چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش

چو فریاد و زاری رسیدش به گوش

ز دست شما مرده بر خویشتن

گرش دست بودی دریدی کفن

که چندین ز تیمار و دردم مپیچ

که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ

فراموش کردی مگر مرگ خویش

که مرگ منت ناتوان کرد و ریش

محقق چو بر مرده ریزد گلش

نه بروی که برخود بسوزد دلش

ز هجران طفلی که در خاک رفت

چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت

تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک

که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

کنون باید این مرغ را پای بست

نه آنگه که سررشته بردت ز دست

نشستی به جای دگر کس بسی

نشیند به جای تو دیگر کسی

اگر پهلوانی و گر تیغ زن

نخواهی بدربردن الا کفن

خر وحش اگر بگسلاند کمند

چو در ریگ ماند شود پای بند

تو را نیز چندان بود دست زور

که پایت نرفته‌ست در ریگ گور

منه دل بر این سالخورده مکان

که گنبد نپاید بر او گردکان

چو دی رفت و فردا نیامد به دست

حساب از همین یک نفس کن که هست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت

فرو رفت جم را یکی نازنین

کفن کرد چون کرمش ابریشمین

به دخمه برآمد پس از چند روز

که بر وی بگرید به زاری و سوز

چو پوسیده دیدش حریرین کفن

به فکرت چنین گفت با خویشتن

من از کرم برکنده بودم به زور

بکندند از او باز کرمان گور

دو بیتم جگر کرد روزی کباب

که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:

دریغا که بی ما بسی روزگار

بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

برآید که ما خاک باشیم و خشت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

یکی پارسا سیرت حق پرست

فتادش یکی خشت زرین به دست

سر هوشمندش چنان خیره کرد

که سودا دل روشنش تیره کرد

همه شب در اندیشه کاین گنج و مال

در او تا زیم ره نیابد زوال

دگر قامت عجزم از بهر خواست

نباید بر کس دوتا کرد و راست

سرایی کنم پای بستش رخام

درختان سقفش همه عود خام

یکی حجره خاص از پی دوستان

در حجره اندر سرا بوستان

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت

تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت

دگر زیر دستان پزندم خورش

براحت دهم روح را پرورش

بسختی بکشت این نمد بسترم

روم زین سپس عبقری گسترم

خیالش خرف کرده کالیوه رنگ

به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ

فراغ مناجات و رازش نماند

خور و خواب و ذکر و نمازش نماند

به صحرا برآمد سر از عشوه مست

که جایی نبودش قرار نشست

یکی بر سر گور گل می سرشت

که حاصل کند زان گل گور خشت

به اندیشه لختی فرو رفت پیر

که ای نفس کوته نظر پند گیر

چه بندی در این خشت زرین دلت

که یک روز خشتی کنند از گلت؟

طمع را نه چندان دهان است باز

که بازش نشیند به یک لقمه آز

بدار ای فرومایه زین خشت دست

که جیحون نشاید به یک خشت بست

تو غافل در اندیشهٔ سود مال

که سرمایهٔ عمر شد پایمال

غبار هوی چشم عقلت بدوخت

سموم هوس کشت عمرت بسوخت

بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک

که فردا شوی سرمه در چشم خاک

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت عداوت در میان دو شخص

 

میان دو تن دشمنی بود و جنگ

سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ

ز دیدار هم تا به حدی رمان

که بر هر دو تنگ آمدی آسمان

یکی را اجل در سر آورد جیش

سرآمد بر او روزگاران عیش

بداندیش او را درون شاد گشت

به گورش پس از مدتی برگذشت

شبستان گورش در اندوده دید

که وقتی سرایش زر اندوده دید

خرامان به بالینش آمد فراز

همی گفت با خود لب از خنده باز

خوشا وقت مجموع آن کس که اوست

پس از مرگ دشمن در آغوش دوست

پس از مرگ آن کس نباید گریست

که روزی پس از مرگ دشمن بزیست

ز روی عداوت به بازوی زور

یکی تخته برکندش از روی گور

سر تا جور دیدش اندر مغاک

دو چشم جهان بینش آگنده خاک

وجودش گرفتار زندان گور

تنش طعمه کرم و تاراج مور

چنان تنگش آگنده خاک استخوان

که از عاج پر توتیا سرمه دان

ز دور فلک بدر رویش هلال

ز جور زمان سرو قدش خلال

کف دست و سرپنجهٔ زورمند

جدا کرده ایام بندش ز بند

چنانش بر او رحمت آمد ز دل

که بسرشت بر خاکش از گریه گل

پشیمان شد از کرده و خوی زشت

بفرمود بر سنگ گورش نبشت

مکن شادمانی به مرگ کسی

که دهرت نماند پس از وی بسی

شنید این سخن عارفی هوشیار

بنالید کای قادر کردگار

عجب گر تو رحمت نیاری بر او

که بگریست دشمن به زاری بر او

تن ما شود نیز روزی چنان

که بروی بسوزد دل دشمنان

مگر در دل دوست رحم آیدم

چو بیند که دشمن ببخشایدم

به جایی رسد کار سر دیر و زود

که گویی در او دیده هرگز نبود

زدم تیشه یک روز بر تل خاک

به گوش آمدم ناله‌ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته‌تر

که چشم و بناگوش و روی است و سر

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

موعظه و تنبیه

خبر داری ای استخوانی قفس

که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید

دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگه دار فرصت که عالم دمی است

دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت

در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی

ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هرکس درود آنچه کشت

نماند به جز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟

که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان

نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند

که ننشست با کس که دل بر نکند

چو در خاکدان لحد خفت مرد

قیامت بیفشاند از موی گرد

نه چون خواهی آمد به شیراز در

سر و تن بشویی ز گرد سفر

پس ای خاکسار گنه عن قریب

سفر کرد خواهی به شهری غریب

بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی

ور آلایشی داری از خود بشوی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

شبی خفته بودم به عزم سفر

پی کاروانی گرفتم سحر

که آمد یکی سهمگین باد و گرد

که بر چشم مردم جهان تیره کرد

به ره در یکی دختر خانه بود

به معجر غبار از پدر می‌زدود

پدر گفتش ای نازنین چهر من

که داری دل آشفتهٔ مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک

که بازش به معجر توان کرد پاک

بر این خاک چندان صبا بگذرد

که هر ذره از ما به جایی برد

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور

دوان می‌برد تا سر شیب گور

اجل ناگهت بگسلاند رکیب

عنان باز نتوان گرفت از نشیب

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در عالم طفولیت

ز عهد پدر یادم آید همی

که باران رحمت بر او هر دمی

که در طفلیم لوح و دفتر خرید

ز بهرم یکی خاتم و زر خرید

بدرکرد ناگه یکی مشتری

به خرمایی از دستم انگشتری

چو نشناسد انگشتری طفل خرد

به شیرینی از وی توانند برد

تو هم قیمت عمر نشناختی

که در عیش شیرین برانداختی

قیامت که نیکان بر اعلی رسند

ز قعر ثری بر ثریا رسند

تو را خود بماند سر از ننگ پیش

که گردت برآید عملهای خویش

برادر، ز کار بدان شرم دار

که در روی نیکان شوی شرمسار

در آن روز کز فعل پرسند و قول

اولوالعزم را تن بلزد ز هول

به جایی که دهشت خورند انبیا

تو عذر گنه را چه داری؟ بیا

زنانی که طاعت به رغبت برند

ز مردان ناپارسا بگذرند

تو را شرم ناید ز مردی خویش

که باشد زنان را قبول از تو بیش؟

زنان را به عذری معین که هست

ز طاعت بدارند گه گاه دست

تو بی عذر یک سو نشینی چو زن

رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن

مرا خود مبین ای عجب در میان

ببین تا چه گفتند پیشینیان

چو از راستی بگذری خم بود

چه مردی بود کز زنی کم بود؟

به ناز و طرب نفس پروده گیر

به ایام دشمن قوی کرده گیر

یکی بچهٔ گرگ می‌پرورید

چو پروده شد خواجه برهم درید

چو بر پهلوی جان سپردن بخفت

زبان آوری در سرش رفت و گفت

تو دشمن چنین نازنین پروری

ندانی که ناچار زخمش خوری؟

نه ابلیس در حق ما طعنه زد

کز اینان نیاید به جز کار بد؟

فغان از بدیها که در نفس ماست

که ترسم شود ظن ابلیس راست

چو ملعون پسند آمدش قهر ما

خدایش بینداخت از به خرما

کجا سر برآریم از این عار و ننگ

که با او بصلحیم و با حق به جنگ

نظر دوست نادر کند سوی تو

چو در روی دشمن بود روی تو

گرت دوست باید کز او بر خوری

نباید که فرمان دشمن بری

روا دارد از دوست بیگانگی

که دشمن گزیند به همخانگی

ندانی که کمتر نهد دوست پای

چو بیند که دشمن بود در سرای؟

به سیم سیه تا چه خواهی خرید

که خواهی دل از مهر یوسف برید؟

تو از دوست گر عاقلی برمگرد

که دشمن نیارد نگه در تو کرد

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

 

یکی برد با پادشاهی ستیز

به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز

همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی

کی از دست دشمن جفا بردمی؟

بتا جور دشمن به دردش پوست

رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن

که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست

به خشنودی دشمن آزار دوست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت مست خرمن سوز

یکی غله مرداد مه توده کرد

ز تیمار دی خاطر آسوده کرد

شبی مست شد و آتشی برفروخت

نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت

دگر روز در خوشه چینی نشست

که یک روز جوز خرمن نماندش به دست

چو سرگشته دیدند درویش را

یکی گفت پروردهٔ خویش را

نخواهی که باشی چنین تیره روز

به دیوانگی خرمن خود مسوز

گر از دست شد عمرت اندر بدی

تو آنی که در خرمن آتش زدی

فضیحت بود خوشه اندوختن

پس از خرمن خویشتن سوختن

مکن جان من، تخم دین ورز و داد

مده خرمن نیک نامی به باد

چو برگشته بختی در افتد به بند

از او نیک‌بختان بگیرند پند

تو پیش از عقوبت در عفو کوب

که سودی ندارد فغان زیر چوب

برآر از گریبان غفلت سرت

که فردا نماند خجل در برت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

 

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی قراری خروش

پدر ناگهانم بمالید گوش

که ای شوخ چشم آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد

که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

مریدان به قوت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست

که درحلقهٔ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری این حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها