0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سر آغاز

سخن در صلاح است و تدبیر وخوی

نه در اسب و میدان و چوگان و گوی

تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای

چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

عنان باز پیچان نفس از حرام

به مردی ز رستم گذشتند و سام

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

به گرز گران مغز مردان مکوب

وجود تو شهری است پر نیک و بد

تو سلطان و دستور دانا خرد

رضا و ورع: نیکنامان حر

هوی و هوس: رهزن و کیسه بر

چو سلطان عنایت کند با بدان

کجا ماند آسایش بخردان؟

تو را شهوت و حرص و کین و حسد

چو خون در رگانند و جان در جسد

هوی و هوس را نماند ستیز

چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز

رئیسی که دشمن سیاست نکرد

هم از دست دشمن ریاست نکرد

نخواهم در این نوع گفتن بسی

که حرفی بس ار کار بندد کسی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی آسانی پس از دشواری

شنیدم ز پیران شیرین سخن

که بود اندر این شهر پیری کهن

بسی دیده شاهان و دوران و امر

سرآورده عمری ز تاریخ عمرو

درخت کهن میوهٔ تازه داشت

که شهر از نکویی پرآوازه داشت

عجب در زنخدان آن دل فریب

که هرگز نبوده‌ست بر سرو سیب

ز شوخی و مردم خراشیدنش

فرج دید در سر تراشیدنش

به موسی، کهن عمر کوته امید

سرش کرد چون دست موسی سپید

ز سر تیزی آن آهنین دل که بود

به عیب پری‌رخ زبان برگشود

به مویی که کرد از نکوییش کم

نهادند حالی سرش در شکم

چو چنگ از خجالت سر خوبروی

نگونسار و در پیشش افتاده موی

یکی را که خاطر در او رفته بود

چو چشمان دلبندش آشفته بود

کسی گفت جور آزمودی و درد

دگر گرد سودای باطل مگرد

ز مهرش بگردان چو پروانه پشت

که مقراض، شمع جمالش بکشت

برآمد خروش از هوادار چست

که تردامنان را بود عهد سست

پسر خوش منش باید و خوبروی

پدر گو به جهلش بینداز موی

مرا جان به مهرش برآمیخته‌ست

نه خاطر به مویی در آویخته‌ست

چو روی نکوداری انده مخور

که موی ار بیفتد بروید دگر

نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد

گهی برگ ریزد، گهی بر دهد

بزرگان چو خور در حجاب اوفتند

حسودان چو اخگر در آب اوفتند

برون آید از زیر ابر آفتاب

به تدریج و اخگر بمیرد در آب

ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست

که ممکن بود کاب حیوان در اوست

نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟

نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟

دل از بی مرادی به فکرت مسوز

شب آبستن است ای برادر به روز

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر فضیلت خاموشی

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مرد بسیار دان

که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز

دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فروان سخن باشد آگنده گوش

نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟

نباید سخن گفت ناساخته

نشاید بریدن نینداخته

تأمل کنان در خطا و صواب

به از ژاژخایان حاضر جواب

کمال است در نفس انسان سخن

تو خود را به گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل

جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

که گر فاش گردد شود روی زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی

بود کز پسش گوش دارد کسی

درون دلت شهر بندست راز

نگر تا نبیند در شهر باز

ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

کمال است در نفس مرد کریم

گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟

مپندار اگر سفله قارون شود

که طبع لئیمش دگرگون شود

وگر درنیابد کرم پیشه، نان

نهادش توانگر بود همچنان

مروت زمین است و سرمایه زرع

بده کاصل خالی نماند ز فرع

خدایی که از خاک مردم کند

عجب باشد ار مردمی گم کند

ز نعمت نهادن بلندی مجوی

که ناخوش کند آب استاده بوی

به بخشندگی کوش کآب روان

به سیلش مدد می‌رسد ز آسمان

گر از جاه و دولت بیفتد لئیم

دگر باره نادر شود مستقیم

وگر قیمتی گوهری غم مدار

که ضایع نگرداندت روزگار

کلوخ ارچه افتاده بینی به راه

نبینی که در وی کند کس نگاه

وگر خردهٔ زر ز دندان گاز

بیفتد، به شمعش بجویند باز

بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ

کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟

هنر باید و فضل و دین و کمال

که گاه آید و گه رود جاه و مال

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار

تکش با غلامان یکی راز گفت

که این را نباید به کس باز گفت

به یک سالش آمد ز دل بر دهان

به یک روز شد منتشر در جهان

بفرمود جلاد را بی دریغ

که بردار سرهای اینان به تیغ

یکی زان میان گفت و زنهار خواست

مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

تو اول نبستی که سرچشمه بود

چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟

تو پیدا مکن راز دل بر کسی

که او خود نگوید بر هر کسی

جواهر به گنجینه داران سپار

ولی راز را خویشتن پاس دار

سخن تا نگویی بر او دست هست

چو گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیوبندی است در چاه دل

به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره دیو

ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس

نیاید به لا حول کس باز پس

یکی طفل برگیرد از رخش بند

نیاید به صد رستم اندر کمند

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد

وجودی ازان در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:

به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگوی آنچه طاقت نداری شنود

که جو کشته گندم نخواهی درود

چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن

بود حرمت هر کس از خویشتن

چو دشنام گویی دعا نشنوی

بجز کشتهٔ خویشتن ندروی

مگوی و منه تا توانی قدم

از اندازه بیرون وز اندازه کم

نباید که بسیار بازی کنی

که مر قیمت خویش را بشکنی

وگر تند باشی به یک بار و تیز

جهان از تو گیرند راه گریز

نه کوتاه دستی و بیچارگی

نه زجر و تطاول به یک‌بارگی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی

یکی خوب خلق خلق پوش بود

که در مصر یک چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزدیک و دور

به گردش چو پروانه جویان نور

تفکر شبی با دل خویش کرد

که پوشیده زیر زبان است مرد

اگر همچنین سر به خود در برم

چه دانند مردم که دانشورم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست

که در مصر نادان تر از وی هموست

حضورش پریشان شد و کار زشت

سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت

در آیینه گر خویشتن دیدمی

به بی دانشی پرده ندریدمی

چنین زشت ازان پرده برداشتم

که خود را نکو روی پنداشتم

کم آواز را باشد آوازه تیز

چو گفتی و رونق نماندت گریز

تو را خامشی ای خداوند هوش

وقارست و، نا اهل را پرده پوش

اگر عالمی هیبت خود مبر

وگر جاهلی پردهٔ خود مدر

ضمیر دل خویش منمای زود

که هرگه که خواهی توانی نمود

ولیکن چو پیدا شود راز مرد

به کوشش نشاید نهان باز کرد

قلم سر سلطان چه نیکو نهفت

که تا کارد بر سر نبودش نگفت

بهایم خموشند و گویا بشر

زبان بسته بهتر که گویا به شر

چو مردم سخن گفت باید بهوش

وگرنه شدن چون بهایم خموش

به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش

چو طوطی سخنگوی نادان مباش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

یکی ناسزا گفت در وقت جنگ

گریبان دریدند وی را به چنگ

قفا خورده گریان وعریان نشست

جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست

چو غنچه گرت بسته بودی دهن

دریده ندیدی چو گل پیرهن

سراسیمه گوید سخن بر گزاف

چو طنبور بی مغز بسیار لاف

نبینی که آتش زبان است و بس

به آبی توان کشتنش در نفس؟

اگر هست مرد از هنر بهره‌ور

هنر خود بگوید نه صاحب هنر

اگر مشک خالص نداری مگوی

ورت هست خود فاش گردد به بوی

به سوگند گفتن که زر مغربی است

چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت عضد و مرغان خوش آواز

عضد را پسر سخت رنجور بود

شکیب از نهاد پدر دور بود

یکی پارسا گفتش از روی پند

که بگذار مرغان وحشی ز بند

قفسهای مرغ سحر خوان شکست

که در بند ماند چو زندان شکست؟

نگه داشت بر طاق بستان سرای

یکی نامور بلبل خوش‌سرای

پسر صبحدم سوی بستان شتافت

جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت

بخندید کای بلبل خوش نفس

تو از گفت خود مانده‌ای در قفس

ندارد کسی با تو ناگفته کار

ولیکن چو گفتی دلیلش بیار

چو سعدی که چندی زبان بسته بود

ز طعن زبان آوران رسته بود

کسی گیرد آرام دل در کنار

که از صحبت خلق گیرد کنار

مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش

به عیب خود از خلق مشغول باش

چو باطل سرایند مگمار گوش

چو بی‌ستر بینی بصیرت بپوش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

شنیدم که در بزم ترکان مست

مریدی دف و چنگ مطرب شکست

چو چنگش کشیدند حالی به موی

غلامان و چون دف زدندش به روی

شب از درد چوگان و سیلی نخفت

دگر روز پیرش به تعلیم گفت

نخواهی که باشی چو دف روی ریش

چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی

چنین گفت پیری پسندیده دوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چوفجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجادهٔ زرق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش بدر کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ

پراگنده نعلین و پرنده سنگ

یکی فتنه دید از طرف بر شکست

یکی در میان آمد و سر شکست

کسی خوشتر از خویشتن دار نیست

که با خوب و زشت کسش کار نیست

تو را دیده در سر نهادند و گوش

دهن جای گفتار و دل جای هوش

مگر بازدانی نشیب از فراز

نگویی که این کوته است، آن دراز

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی

 

یکی پیش داود طائی نشست

که دیدم فلان صوفی افتاده مست

قی آلوده دستار و پیراهنش

گروهی سگان حلقه پیرامنش

چو پیر از جوان این حکایت شنید

به آزار از او روی در هم کشید

زمانی برآشفت و گفت ای رفیق

بکار آید امروز یار شفیق

برو زان مقام شنیعش بیار

که در شرع نهی است و در خرقه عار

به پشتش درآور چو مردان که مست

عنان سلامت ندارد به دست

نیوشنده شد زین سخن تنگدل

به فکرت فرو رفت چون خر به گل

نه زهره که فرمان نگیرد به گوش

نه یارا که مست اندر آرد به دوش

زمانی بپیچید و درمان ندید

ره سرکشیدن ز فرمان ندید

میان بست و بی اختیارش به دوش

درآورد و شهری بر او عام جوش

یکی طعنه می‌زد که درویش بین

زهی پارسایان پاکیزه دین!

یکی صوفیان بین که می‌خورده‌اند

مرقع به سیکی گرو کرده‌اند

اشارت کنان این و آن را به دست

که آن سرگران است و این نیم مست

به گردن بر از جور دشمن حسام

به از شنعت شهر و جوش عوام

بلا دید و روزی به محنت گذاشت

به ناکام بردش به جایی که داشت

شب از فکرت و نامرادی نخفت

دگر روز پیرش به تعلیم گفت

مریز آبروی برادر به کوی

که دهرت نریزد به شهر آبروی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی صادر شود

بد اندر حق مردم نیک و بد

مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد

که بد مرد را خصم خود می‌کنی

وگر نیکمردست بد می‌کنی

تو را هر که گوید فلان کس بدست

چنان دان که در پوستین خودست

که فعل فلان را بباید بیان

وز این فعل بد می‌برآید عیان

به بد گفتن خلق چون دم زدی

اگر راست گویی سخن هم بدی

زبان کرد شخصی به غیبت دراز

بدو گفت داننده‌ای سرفراز

که یاد کسان پیش من بد مکن

مرا بدگمان در حق خود مکن

گرفتم ز تمکین او کم ببود

نخواهد به جاه تو اندر فزود

کسی گفت و پنداشتم طیبت است

که دزدی بسامان تر از غیبت است

بدو گفتم ای یار آشفته هوش

شگفت آمد این داستانم به گوش

به ناراستی در چه بینی بهی

که بر غیبتش مرتبت می‌نهی؟

بلی گفت دزدان تهور کنند

به بازوی مردی شکم پر کنند

ز غیبت چه می‌خواهد آن ساده مرد

که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد!

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است

دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است

نترسد همی ز آه و فریاد خلق

خدایا تو بستان از او داد خلق

جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد

جوان را یکی پند پیرانه داد

کز او داد مظلوم مسکین او

بخواهند وز دیگران کین او

تو دست از وی و روزگارش بدار

که خود زیر دستش کند روزگار

نه بیداد از او بهره‌مند آیدم

نه نیز از تو غیبت پسند آیدم

به دوزخ برد مدبری را گناه

که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه

دگر کس به غیبت پیش می‌دود

مبادا که تنها به دوزخ رود

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت

مرا در نظامیه ادرار بود

شب و روز تلقین و تکرار بود

مر استاد را گفتم ای پر خرد

فلان یار بر من حسد می‌برد

شنید این سخن پیشوای ادب

به تندی برآشفت و گفت ای عجب!

حسودی پسندت نیامد ز دوست

که معلوم کردت که غیبت نکوست؟

گر او راه دوزخ گرفت از خسی

از این راه دیگر تو در وی رسی

 
 
چهارشنبه 12 خرداد 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها