آمدی
آمدی تا دل و دین را همه یکجا ببری
تُرک تازی کنی و عقل به یغما ببری
هر مسلمان که به سجاده تعظیم و دعاست
رهزنی کرده و دل سوی چلیپا ببری
خال هندو بنمایی و به صد ناز و ادا
یک شبه ملک سمرقند و بخارا ببری
آمدی تا که به چین و شکن زلف سیه
آب رو از شب طولانی یلدا ببری
این عجب نیست که با شور زلیخایی خویش
یوسف از تخت به زیر آری و رسوا ببری
هرزبانی سخن از حُسن تو می گویدو بس
گوی سبقت به گمانم که زلیلا ببری
چشمه ی آب حیاتی و گهی همچو سراب
آمدی تا که مرا تشنه به صحرا ببری
چون شکارم که به کام تو خریدار بلاست
خواهم این یونس دلخسته به دریا ببری
زخمی عشقم و دانم که مسیحا نفسی
کاش می شد که مرا بهر مداوا ببری
(مرتضی برخورداری)