پاسخ به:دوبیتی های فایز دشتی
رخت تا در نظر می آرم ای دوست خودم را زنده می پندارم ای دوست ولی چون تو برفتی یار فایز بگو این دل به کی بسپارم ای دوست
سحر دل ناله های زار میکرد چنان که دیده را خونبار میکرد شکایت های ایام جوانی به فایز یک یه یک اظهار میکرد
لب و دندان و چشم و زلف و رخسار بر و دوش و قد و بالا و رفتار به جنت حور اگر فایز چنین است بر احوالت به محشر گریه کن زار
دو چشمت چون به چشمانم نگه کرد لب لعل و رخت روزم سیه کرد مکن عشوه دگر بر فایز زار که ابروی کجت جانم تبه کرد
یا جانا که دنیا را وفا نیست جوی راحت در این محنت سرا نیست در این ره هر چه فایز دیده بگشود ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
تو از من بی خبر من از تو بی تاب نمی آیی مرا یک شب تو در خواب یقیـن حال دل فایز ندانی لب من تشنه و لعل تو سیراب
بت نامهربان یار ستمگر جفا جو سنگدل بیرحم کافر بیا از کشتن فایز به پرهیز بیندیش از حساب روز محشر