دوبیتی های فایز دشتی
دل از من چشم شهلا دلبر از تو لب خشکیده از من کوثر از تو بنه بر جان فایز منت از لطف سر از من سینه از من خنجر از تو
پاسخ به:دوبیتی های فایز دشتی
من از عهد جوانی تا شدم پیر نکردم در جفای دوست تقصیر چرا فایز وفا کرد و جفا دید کنم با کوکب بختم چه تدبیر؟
سحر دل خود به خود فریاد میکرد از این فریاد خاطر شاد میکرد سراپا شمع سان میسوخت فایز مگر عهد جوانی یاد میکرد
اگر هنگام مردن دلبر من نهد از مهر بر زانو سر من بگیرد یار فایز را در آغوش بسا آسان رود جان از تن من
سحر در خواب دیدم با دل زار که سر بنهاده ام در دامن یار نبودم راضی از این خواب فایز که تا محشر شوم والله بیدا
دلم را جز تو کس دلبر نباشد به جز شور تو ام در سر نباشد دل فایز تو عمدا میکنی تنگ که تا جـای کس دیگر نباشد
نمی بینم ز مردم آشنایی نمی آید ز کس بوی وفایی مده فایز به وصل گلرخان دل که آخر می کشندت از جدایی
خداوندا جوانی ام به سر رفت درخت شادکامی بی ثمر رفت درخت شادکامی عمر فایز چومهمانی که شام آمد،سحر رفت
فراق لاله رویان ساخت کارم ربود از کف عنان اختیارم پس از صد سال بعد از مرگ فایز گل حسرت بروید بر مزارم
خبر اومد که دشتستون بهاره زمین از خون یارون لاله زاره خبر بر دلبر زاروم رسونید که فایز یک تن و دشمن هزاره
خداوندا دلم از دین بری شد اسیر دام زلف آن پری شد پری دید و پریشان گشت فایز پری را هرکه دید از دین بری شد
اگر دانی که فردا محشری نیست سوال و پرسش و پیغمبری نیست بتاز اسب جفا تا میتوانی که فایز را سپاه و لشکری نیست
بگو تا دلبر حورم بیایید سفید و نازک و بورم بیاید دمی که می رود تابوت فایز بگو تا بر لب گورم بیاید
اگر صد تیر ناز از دلبر آید مکن باور که آه از دل برآید پس از صد سال بعد از مرگ فایز هنوز آواز دلبر دلبر آید
نسیم روح پرور دارد امشب شمیم زلف دلبر دارد امشب گمانم یار در راه است ، فایز که این دل شور در سر دارد امشب