0

غزلیات حزین لاهیجی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

فسانه شب غم را چراغ می فهمد
زبان آه مرا گوش داغ می فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فریب عشوه فروشان باغ می فهمد
ز دور دل به تپیدن دهد ، چه حال است این؟
غریب کوی ترا بی سراغ می فهمد
قدح به لب چو گرفتم ،شراب سوخت ، حزین!
حرارت جگرم را ایاغ می فهمد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند
بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند
فغانم گوش کن امشب،که فردا
زمن خواهی شنید افسانه ای چند
خماری نیست خونِ عاشقان را
سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند
به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود
زما ماندست آتشخانه ای چند
حزین!از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

اهل نظر از آن دُر یکتا چه دیده اند؟
با دیدۀ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حُسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران ز تماشا چه دیده اند؟
حَجّ قبول ، کعبۀ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند
شد چشم ما ز نعمت عمرِ دو روزه سیر
از روزگار خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از خونِ دیده پرورش تاک می کنند
رندان می گسار ز صهبا چه دیده اند؟
چون می توان ز تَرکِ طلب کام دل گرفت
دون همّتان ز عرض تمنّا چه دیده اند؟
شیدادلان ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

دمی از رخ ساقی خوی حجاب چکد
مرا ز هر بُنِ مو موج پیچ و تاب چکد
به یاد آن لب میگون چو ناله پردازم
به جای اشک ز مژگان من شراب چکد
اگر ز جور تو نالم به چرخ سنگین دل
سپهر خون شود ، از چشم آفتاب چکد
سپاه هوش جهان را دهد به موج فنا
کرشمه ای که از آن چشم نیم خواب چکد
به محفلی که زنی نشتری به ناله، حزین
به جای نغمه شرار از رگ رباب چکد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

ای سیل مرگ بی تو دِل تشنه آب شد
دیر آمدی و خانۀ طاقت خراب شد
آورده است رشتۀ جان رو به کوتهی
از بس که صرف در گره و پیچ و تاب شد
مستم در این مرض، که ز یاد نگاه او
نشتر دوید تا به رگ من شراب شد
بودم ز تنگی دل خود در قفس ،حزین
آخر ز چاک سینه مرا فتح باب شد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سِفله چه داده است که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبلۀ پا بستاند
گر نیست تبسّم ، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شَکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است ، که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
این است حزین از کَرَمِ ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می از ما بستاند

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

نشان وحشی من در دل بی کینه پیدا شد
پی غارتگرم در خانۀ آیینه پیدا شد
نهان در موج خود شد بحر سر زد از حباب من
گهر در آب خود گم گشت و در گنجینه پیدا شد
برون از خود سراغ لیلی خود داشتم غافل
به صحرا داده بودم دل ز کف ، در سینه پیدا شد
نمد پاس صفای جوهر آیینه می دارد
جمال فقر ما در خرقۀ پشمینه پیدا شد
حزین از نعل وارون دل خود حیرتی دارم
به فکر خرّمی رفتم ، غم دیرینه پیدا شد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!
در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم ، چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

نالم به اثر گر غم او یار نباشد
گریم به نمک ، دیده چو خونبار نباشد
بخرام به بالین من ، ای آینه سیما
دارم نفسی کآینه را بار نباشد
از وادی غم می شنوم آه ضعیفی
ای اشک سراغی، دل بیمار نباشد؟
آن نخل وفا از بر من می رود ، اما
روزی که مرا طاقت رفتار نباشد
هر پاره حزین از جگرت در کف دردی است
بی درد به حال تو گرفتار نباشد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

نبود عجب که دیده به دیدار می رسد
فیض چمن به رخنه دیوار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانۀ نگاه تو سرشار می رسد
دلتنگی از فغان من ،ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی حزین
آنها که بر من از ستم یار می رسد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیانگرد سودای تو باشد
شواد سومنات اعظم دل
خراب چشم شهلای تو باشد
گریبانگیر زهد پارسایان
نگاه باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستان خلیلم
اگر در دل تمنّای تو باشد
نشیند کی دلی در سینه ای تنگ؟
که تنها گَردِ صحرای تو باشد
کمندانداز گردنهای شیران
سر زلف چلیپای تو باشد
سراپا دیده شد آیینۀ دل
که حیرانِ سراپای تو باشد
حزین آرامبخش تلخکامان
نیِ کِلکِ شکَرخای تو باشد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد
چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد
همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران
که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد
نواسنج خموشی کیست غیر از من در این گلشن؟
که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد
چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت
به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد
دلم با حلقۀ ماتم نشینان الفتی دارد
هنوز -  ای گریه ناکان - های هایی می توانم زد
نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری
همین گمکرده راهان را صلایی می توانم زد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد
ز جوشِ سبزه زمین رنگ آسمان گیرد
به طرف باغ بساط زمرّدی فکنند
ز لاله بِرهمن خاک طیلسیان گیرد
صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد
نشانِ نکهتِ گُل گَرد کاروان گیرد
چو آفتاب زند خیمه لاله در هامون
سحاب بر سر کهسار سایبان گیرد
مُغنّی از دمِ گرمت ترانه ای خواهم
که آتشم به نیستان استخوان گیرد
مگر عنایت ساقی کند سبکدستی
پیاله کینِ من از دورِ آسمان گیرد
به من ستیزۀ چرخ کهن نه رسمِ نوی است
که شاهباز فلک صید ناتوان کرد
نشاط ،غاشیه دارسبکسری است، حزین
که چون نسیم صبا راه گلستان گیرد 

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

به قامت شاخ گل را از دمیدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجۀ گیرای صیّادی
که خونش تیغ ما را از چکیدن باز می دارد؟
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبه لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکانِ خدنگ او 
دهانِ زخم او را از مکیدن باز می دارد
حزین از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ از کف بریدن باز می دارد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات حزین لاهیجی

نگه رنگین تر از گل می کند رویی که او دارد
ز دل صد پرده نازکتر نود خویی که او دارد
سیه روز و دِماغ آشفته و خاطر پریشانم
چنین می پرورد بخت مرا مویی که او دارد
رَمِ وحشی نگاه او به وحشت داده آرامم
غبارم را به شور آورد ،آهویی که او دارد
ندارد گر نظر بر ما، تغافل نیست کارافزا
نگه را می فریبد چشمِ جادویی که او دارد
نسیم پیرهن سر در گریبان دزدد از خجلت
به کنهان می فشاند ۀستین بویی که او دارد
حزین آشفته حالم،آه از آن دامن افشانی ها!
به طوفان می دهد خاک مرا کویی که او دارد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها