0

اشعار نادر نادرپور

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اشعار نادر نادرپور

مادر! گناه زندگیم را به من ببخش
 زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود 
هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم 
اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟
در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم 
 هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار
هرگز فریب چهره ی آرام من مخور 
هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار 
من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ 
من آتشم که در تو نگیرد شرار من 
دردم یکی نبود که زودش دوا کنی
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من 
مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام 
کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید 
 زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه 
مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید 
 هر شب که در به روی من آهسته وکنی
در چشم خوابنک تو خوانم ملامتت
 گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر 
بس کن خدای را که تبه شد سلامتت
از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم 
می خندمت به روی و نمی گویمت جواب 
مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟
مادر !‌ چه سود از این که براندازم این نقاب ؟
تا کی بدین امید که ره در دلم بری 
بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟
تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم 
 آهنگ گامهای تو اید به گوش من ؟
مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام 
 درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش
 دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم 
 پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش
 مادر !‌ تو بی گناهی و من نیز بی گناه 
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست 
 از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم 
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست

شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

اگر روزی کسی از من بپرسد 
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست 
من آن دم چشم بر دنیا گشودم 
که بار زندگی بر دوش من بود 
چو بی دلخواه خویشم آفریدند 
مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟
من اینجا میهمانی ناشناسم 
که با ناآشنایانم سخن نیست 
بهر کس روی کردم ، دیدم آوخ
مرا از او خبر ،‌ او را ز من نیست 
حدیثم را کسی نشنید ، نشنید 
درونم را کسی نشناخت ،‌نشناخت 
بر این چنگی که نام زندگی داشت 
سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت 
برونم کی خبر داد از درونم 
که آن خاموش و این آتشفشان بود 
نقابی داشتم بر چهره ، آرام 
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود 
همه گفتند عیب از دیده ی تست 
جهان را به چه می بینی که زیباست 
ندانم راست است این گفته یا نه 
ولی دانم که عیب از هستی ماست 
چه سود از تابش این ماه و خورشید 
که چشمان مرا تابندگی نیست 
جهان را گر نظاط زندگی هست 
مرا دیگر نشاط زندگی نیست

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته امبر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
 دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقابعشق به رخسار او نهی
 تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
 دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

تو از دیده رفتی و ، از دل نرفتی
 وفای تو نارم ، خداوندگارا
چه غم گر غروری پلنگانه داری ؟
سرت از چنین باده خوش باد ، یارا 
 چو دیدی که من خانه در ماه دارم 
 پلنگ غرورت خروشید در تو 
برافراشت قامت که بر ماه تازد 
درافتاد و خشم تو جوشید در تو 
من آن شب چرا دل به شیطان سردم ؟
 چرا کار روشن ضمیران نکردم ؟
چو دیدم که بالاتر از خود نخواهی
چرا خانه ی ماه ، ویران نکردم ؟
 من آن شب چه نامهربان با تو بودم 
پشیمانی ام را نمی دانی امشب 
 تو ای رفته از چشم و ای مانده در دل 
بر آفاق جان جکم می رانی امشب 
من امشب چه مستانه می نالم از تو 
تو در من ، چه جانانه می خوانی امشب

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

شگفتا ! نخستین شب فروردین 
 بزاد از پسین روز اسفندماه 
 حریق شفق ، قفس سال را 
ز نو ،‌ زاد در خرمن شامگاه 
ازین شب که بوی زمستان در اوست 
 نیاید بهاران نو ، باورم 
الا ای درختان تاریک شب 
من از روح باران پریشانترم 
شما لرزه های تن خویش را 
 فرو می تکانید در هم هنوز
من اما ، ز سوز زمستان دل 
نیفشرده ام دیده بر هم هنوز
الا ای درختان تاریک شب 
 شما در نخستین دم کائنات 
زمین را به زیر قدم داشتید 
 زمینی چو پایان شطرنج ، مات 
شما چون سپاهی به هنگام فتح 
به هر گام ، بیرق برافراشتید 
ولی چون به گوش آمد آوای ایست 
 همه ، پای خود در زمین کاشتید 
چو در پیش تقدیر زانو زدید 
شما را جهان دست یاری گرفت 
شما چاره را در سکون یافتید 
 مرا دل ، ره بیقراری گرفت 
شما را سکون گر دل آسوده کرد 
مرا بی قراری ، مرادی نداد 
زمین چون مرا مست خورشید دید 
به نامردی ام بند برپا نهاد 
هم کنون شما در پسین روز سال 
 من اندر نخستین شب فروردین 
 درختیم ،‌ اما ، یکی بی بهار 
 یکی ، گل برآورده از آستین 
 بگویید تا صبح اردیبهشت 
براید ز آفاق تاریک من 
مگر برکشد غنچه ی آفتاب 
 سر از شاخساران باریک من

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

من بی خبر به راه سفر پا گذاشتم
آگاهی از نیاز عزیزان نداشتم 
 در کوره راه های تهی می شتافتم 
چون سوسمار مست به دنبال آفتاب 
در زیر پنجه های ترم ، ریگ های خشک 
فریاد می زدند که ما تشنه ایم ، آب 
شرمنده می گذشتم و آبی نداشتم 
در زیر روشنایی لیمویی غروب 
از خواب نیمروزی ، بیدار می شدم 
از گوشوار نقره ای ماه می پرید 
برق ستاره ای 
مرغابیان وحشی فریاد می زدند 
پس آن ستاره کو ؟
من جز نگاه خویش جوابی نداشتم 
در شهر ناشناخته ای پرسه می زدم 
 دیوارهای شهر مرا می شناختند 
اما ز آشنایی خود دم نمی زدند 
گوی نقاب ترس به رخساره داشتند 
من جز سکوت خویش ، نقابی نداشتم 
ای ریگ های تشنه ی خورشید سوخته 
 این بار اگر به سوی شما رخت برکشم 
از چشمه های آب روان مژده می دهم 
ای کاروان وحشی مرغابیان شب 
این بار اگر نگاه به سوی شما کنم 
 از کوکب سپیده دمان مژده می دهم 
ای قامت خمیده ی دیوارهای شهر 
این بار اگر به خلوت راز شما رسم 
از روزگار امن و امان مژده می دهم 
من با امید مهر شما زنده ام هنوز
پیوند آشنایی ما ناگسسته باد 
گر فارغ از خیال شما زندگی کنم 
چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم 
چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم 
 صدا در سینه ام چون آه می لرزد 
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم 
قلم در دست من بیگاه می لرزد 
نمی دانم چه باید گفت 
نمی دانم چه باید کرد 
به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین 
 سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین 
چنین گفتم در آن نامه 
اگر چرخ فلک باشد حریرم 
ستاره سر به سر باشد دبیرم 
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
 نویسند این دبیران تا به محشر 
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
 مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم 
 ولی امروز می دانم 
 نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
 نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی اید به کار من 
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من 
 حریر گونه ام را نامه خواهم کرد 
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد 
 حروف از اشک خواهم ساخت 
 مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

عقاب پیر نگون بخت آفتابم من 
 که شعله های شفق سوخت شاهبالم را 
درین کویر بلا کیست تا تواند راند 
ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را 
 چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم 
 که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم 
چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام 
که عکس خویش در ایینه ی هوا بینم 
من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد 
 که دستی از بدن گرم شب بریده مرا 
من آسمان شبم در حباب سربی ابر 
 که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا 
 دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست 
 چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن 
چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده 
در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن 
تبی نماند که در من عطش برانگیزد 
عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود 
چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد 
شبی که در نفسش گرمی نوازش بود 
 کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب 
تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد 
جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد 
که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد 
شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم 
نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست 
دلم به پرتو عمنک ماه خرسند است 
که در غبار افق ، برق آفتابی نیست

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب ، محرم رازم بود 
 چون بار شب به روی پرم می ریخت 
 تنها به خواب مرگ ، نیازم بود 
هرگز ز لابلای هزاران برگ 
بر من نمی شکفت گل خورشید 
 هرگز گلابدان بلور ماه 
 بر من گلاب نور نمی پاشید 
من مرغ کور جنگل شب بودم 
برق ستارگان شب از من دور 
 در چشم من که پرده ی ظلمت داشت 
 فانوس دست رهگذران ، بی نور 
 من مرغ کور جنگل شب بودم 
در قلب من همیشه زمستان بود 
 رنگ خزان و سایه ی تابستان 
 در پیش چشم من همه یکسان بود 
 می سوختم چو هیزم تر در خویش
 دودم به چشم بی هنرم می رفت 
 چون آتش غروب فرو می مرد 
تنها ، سرم به زیر پرم می رفت 
 یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت 
و ز یال او شراره فرو می ریخت 
 یک شب که از خروش هزاران رعد 
گویی که سنگپاره فرو می ریخت 
از لابلای توده ی تاریکی
 دستی درون لانه ی من لغزید 
 وز لرزه ای که در تن من افتاد 
 بنیاد آشیانه ی من لرزید 
 یک دم ، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله ، بال های مرا سوزاند 
تا پنجه اش به روی تنم لغزید 
قلب من از تلاش تپیدن ماند 
غافل که در سپیده دم این دست 
 خورشید بود و گرمی آتش بود 
 با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد 
 این دست را خیال نوازش بود 
زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب 
منقار غم به خاک نمالیدم 
چون نور آرزو به دلم تابید 
در آرزوی صبح ، ننالیدم 
این دست گرم ، دست تو بود ای عشق 
 دست تو بود و آتش جاویدت 
 من مرغ کور جنگل شب بودم 
 بینا شدم به سرمه ی خورشدت

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

در زیر طاق نیلی آن آسمان دور 
در شهر یادهای پرکنده ی قدیم 
روزی که از دریچه ی تنگ اطاق درس
پل زد به سوی پنجره ی روبرو نسیم 
استاد پیر هندسه ، بر تخته سیاه 
خطی سفید را 
از نقطه ای به نقطه ی دیگر دواند و گفت 
کوته ترین رهی که میان دو نقطه هست 
چونان پل نسیم ، میان دو پنجره 
خطی است مستقیم 
امروز من به تجربه دانسته ام که : نه 
راه دراز زندگی ناتمام من 
آن خط مستقیم میان دو نقطه نیست 
این راه خوفنک 
از نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک 
چون آذرخش در شب تاریک آسمان 
خطی است منکسر که ندانم کدام دست 
ترسیم کرده با سر ناخن ، به روی خاک

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

در پس شیشیه ی باران زده ی خاطره های من 
حلقه ی آتش سوزانی است 
که شبی کودک همسایه 
در جلوخان سرای من 
زیر آن کهنه چنار افروخت 
او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت 
عقربی را که به بازیچه شباهت داشت 
لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
رقص دشوار هلاک آموخت 
رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت 
عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام 
آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش 
رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد 
که توانایی خود را همه از کف داد 
وز سر خشم و پریشانی 
دم انباشته از زهر زلالش را 
بر وجود عبث خویش فرود آورد 
وز جهان ، چشم طمع بردوخت 
لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت 
آه ، ای عقربک ساعت 
که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند 
در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید 
هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی 
راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد 
بهتر آن است که از وحشت بیداری 
دم انباشته از زهر ملالت را 
ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری 
تا تو را خواب خدایانه فراگیرد 
وندر آن خفتن مستی بخش
نیمروزان را چون نیمشبان بینی 
وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری 
 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
آه ، ای عقربک ساعت دیواری
کاش راه ابدیت را 
که کلافی است سر اندر گم 
روز و شب ،‌ بیهوده نسپاری

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

در بیابان فراخی که از آن می گذرم 
پای سنگین کسی در دل شب 
 با من و سایه ی من همسفر است 
 چون هراسان به عقب می نگرم 
هیچ کس نیست به جز باد و درخت 
 که یکی مست ویکی بی خبر است 
خاطر آشفته ز خود می پرسم 
که اگر همره من شیطان نیست 
 کیست پس این که نهان از نظر است؟
 پاسخی نیست ، بیابان خالی است 
 کوه در پشت درختان ، تنهاست 
 و آنچه من می شنوم 
 بانگ سنگین قدم های کسی است 
 که به من از همه نزدیکتر است 
چشم من دیگر بار 
 در تکاپوی شناسای او 
نگهی سوی قفا می فکند 
 ماه در قعر افق 
چون نقابی است که خورشید به صورت زده است 
 تا مگر در دل شب ،‌ رهزنی آغاز کند 
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من 
 سوی پایان جهان ، رهسپر است 
آه ای سایه ی افتاده به خاک 
گر به هنگام درخشیدن صبح 
همچنان همقدم من باشی 
 جای پاهای هزاران شب را 
 با نقوش قدم صدها روز 
 بر زمین خواهی دید 
 وین اشارات تو را خواهد گفت 
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی 
مرگ در قالب روزی دگر است

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

آن قهوه های تلخ دهن سوز
وان حلقه های دود پریشان 
بر پیشخوان کافه ی میعاد 
در شهر دوردست جوانی
آن قلب کودکانه ی ساعت 
بر سینه ی برهنه ی دیوار 
وان ساعت تپنده ی پنهان 
درماورای پیرهن من 
هر یک ز شوق لحظه ی دیدار 
در اوج اضطراب نهانی
آن بوسه ی درشت نخستین 
بر سرخی عطش زده ی لب 
با خنده ای به گسترش موج 
بر چهره ای به روشنی آب 
در لحظه ای که افتد و دانی 
آن بانگ گام های هماهنگ 
در کوچه های خاکی و خاموش
وان گفتگوی زنجره با ماه 
از لابلای برگ درختان 
در جمله ای دراز و نفس گیر 
با لکنت شدید زبانی
آن یادهای دور کهنسال 
آن پاره عکس های قدیمی 
همراه بادهای حوادث 
 سوی دیار گمشده رفتند 
سوی کرانه ای که از آنجا 
هرگز نه هیچ گونه خبر هست 
 هرگز نه هیچ گونه نشانی
کنون درین خیال شگفتم 
کز انهدام جیوه ی هستی ایینه ی زلال ضمیرم 
خالی ز نقش خاطره گردد 
چون آسمان نیلی مغرب 
از آفتاب زرد خزانی 
 آنگاه من در آن شب نسیان 
نوزاد سالخورده قرنم 
کز بخت بد به خاطر من نیست 
جز یاد دلخراش تولد 
با گریه ای به دشت فریاد 
در بستر سکوت جهانی

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

من ،‌ خون روزهای جوانمرگ خویش را 
آسان تر از شراب کهنسال خانگی
در کاسه ی بلور افق نوش می کنم 
وز مستی شگرف و سیاهش به ناگهان 
خود را و خواب را 
در خلوت شبانه ، فراموش می کنم 
 اما اگر هنوز
شیر غلیظ در بدن طفل خردسال 
ز مهر مادرانه بدل می شود به خون 
در جسم سالخورده ی من ، خون روزها 
در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر 
وان شیر نقره گون 
فکر مرا سپید تر از موی می کند 
وز پنجه های دست 
یا ، پنجه های پایم سر می کشد برون 
این خون و شیر ، روز من و ناخن مرا 
در ظلمت ضمیرم ترکیب کرده اند 
حس می کنم که خون شفق فام روزها 
همرنگ شیر گشته و از پنجه ها ی من 
لختی برون دویده و بر جای مانده است 
گویی که از هراس فرو ریختن به خاک 
یخ بسته در هوای زمستانی درون 
وقتی که شب نگاه مرا تیره می کند 
من خیره بر برهنگی سرخ آسمان 
از خون روز و ناخن خود یاد می کنم 
وز خشم تند قیچی در لحظه ی جنون

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار نادر نادرپور

جهانا ! فسون تو ام بی اثر شد 
نگیرد مرا جذبه ی مهر و ماهت 
نه آن زعفرانی فروغ غروبت
نه آن لعلگون پرتو صبحگاهت 
 جهانا !‌ ملال از تو دارم 
 ملالی که آغاز و پایان ندارد 
ملالی که سامان نگیرد 
ملالی که درمان ندارد 
تو زین پیش ، زیباتر از حال بودی
 دریغا که امروز ، دیگر نه آنی
مرا پیر کردی و خود پیر گشتی
جهانا ! تو قدر جوانی چه دانی؟
 مرا روزها مرد و امید ها مرد 
 ترا آسمان ها نوید سفر داد 
 همه گشتی و گشتی و باز گشتی
سپس آسمانت فریبی دگر داد 
 من اینک نه آنم که بودم 
تو اینک نه آنی که بودی
تو با رنج خود ، کاستی از نشاطم 
 بر اندوه بی انتهایم ،‌ بر عذابم فزودی
 جهانا !‌ ملال از تو دارم 
 ملالی که پایان ندارد 
 ملالی که سامان نگیرد 
ملالی که درمان ندارد

 
 
شنبه 25 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها