0

بغداد، زندان بزرگ‏

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

بغداد، زندان بزرگ‏

مأمون، يعنى كسى كه بالاى سر هر كسى يك خبر چين داشت(1)... و كنيزكان را براى جاسوسى به هر كس مى‏خواست هديّه مى‏داد(2). و همين عمل را در مورد امام رضا (عليه السلام) نيز تجربه كرد و به زودى نقشه‏اش شكست خورد.
چنانچه على الظاهر، بخشى از هدف او از اينكه دخترش را به همسرى امام رضا (عليه السلام) درآورد و سپس دختر ديگرش را به امام جواد (عليه السلام) داد، گماشتن جاسوس در داخل خانه ايشان بوده است.(3)
اين مأمون با اين خصوصيّات، قطعاً از حركت‏هاى شيعه بعد از امام رضا (عليه السلام) و ارتباطشان با امام جواد (عليه السلام) مطّلع گشته و از پاره‏اى يا تمام كرامات و فضائلى كه از امام جواد (عليه آلاف التحيْ و السّلام) سر زده و از اينكه على رغم خردسالى، به تمام مسائل دقيق و مشكل مطرح شده، پاسخ داده است، آگاهى يافته است.
و از آنجا كه وجود امام (عليه الصلاْ و السّلام) - بخصوص با آن سنّ كم- در مقام امامى كه مسؤوليّت‏هاى رهبرى را بر عهده دارد، فى حد نفسه و به خودى خود براى نظام حاكم و براى تمام فرقه‏هاى مختلف، در مؤثّرترين مسأله عقيدتى و مهمترين و حساسّترين موضوعات (يعنى رهبرى امّت) خطرناك مى‏باشد، بنابراين طبيعى است كه مأمون در اين موقعيّت حزم و احتياط نموده، براى مقابله با هر رويداد ناگهانى محتملى، آمادگى لازم را فراهم نمايد.
به همين جهت است كه ما معتقديم: آوردن امام جواد (عليه السلام) از مدينه به بغداد به اين منظور بوده است تا آن حضرت را در نزديكى خود نگاه بدارد، تا به اهداف متعدّدى كه به برخى از آنها اشاره خواهيم كرد برسد.
به هر حال، على الظّاهر (چنانچه از قصّه باز ابلق معلوم مى‏شود) مأمون در سال 204 ه' .ق به محض آمدن از خراسان امام جواد (عليه السلام) را به مدينه آورد.
ولى به طورى كه مى‏آيد. ابن طيفور مى‏گويد: امام جواد (صلوْ الله و سلامه عليه) در سال 215 ه' .ق از مدينه به بغداد آمد و در تكريت بر همسرش، ام الفضل درآمد. مأمون در آن زمان به سفر رفته بود.
و نيز بر آن هستيم كه بنابر تصريح متون تاريخى موجود، بعد از آنكه مأمون، آن حضرت را به بغداد آورد، تلاش نمود او را مجبور به اقامت در بغداد نمايد و جريانات مهمّ و بسيارى در آنجا بين آن دو واقع گشته است، ولى اينكه آيا در اجبار امام (عليه السّلام) به اقامت در بغداد توفيق يافت يا نه، بر ما معلوم نيست.
بلى، اين مطلب را كه امام مدّتى را در بغداد اقامت نموده، روايت محمد بن ارومه از حسين مكارى تأييد مى‏كند كه مى‏گويد: «در بغداد بر ابو جعفر وارد شدم و او را در موقعيّتى كه در آن قرار گرفته بود ديدم با خود گفتم: اين مرد به وطن خود باز نمى‏گردد، در حالى كه در اينچنين موقعيّت و وضعى از لحاظ خوراك و لذت و آسايش قرار دارد، كه من مى‏شناسم.
حسين مكارى مى‏گويد: امام سرش را پايين انداخت و پس از لختى سر بلند كرد و در حالى كه رنگش پريده بود گفت: «اى حسين! نان جو و نمك نيمكوب در حرم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نزد من محبوب‏تر از وضع فعلى من است»(4).
همچنين اين سخن كه: مأمون پيش از آنكه دخترش را در اختيار امام جواد (عليه السلام) بگذارد، هر حيله و نيرنگى را در مورد او بكار زد، ولى راه به جايى نبرد(5)، مؤيّد ديگرى است براى اينكه امام مدّتى در بغداد اقامت نموده است -آن سخن بزودى نقل مى‏گردد-.
حقيقت هر چه باشد، اگر كوشش مأمون در نگهداشتن امام (عليه السلام) در بغداد، و نزديكى خودش، به نتيجه رسيده باشد - اگر چه ما در متون تاريخى و روائى چيزى كه اين را ثابت كند نيافتيم- اين براى مأمون و دستگاه حكومت او بسيار سودمند مى‏توانست باشد. براى اينكه به اين ترتيب مأمون مى‏توانست امام (عليه السلام) را مستمرّاً تحت مراقبت داشته باشد و حركات و مواضع او را پيوسته زير نظر بگيرد و هرگاه زيان و خطرى را از ناحيه وى احساس كند، سريعاً تمام راه‏ها را بر او ببندد.
همچنين با اجبار امام (عليه السلام) به اقامت دربغداد روابط آن حضرت با شيعيانش و روابط شيعيان با آن حضرت قطع يا دست كم بسيار اندك مى شد، زيرا طبيعى بود كه زمانى كه امام (عليه السلام) در محيطى كه جلال حكومت و ابّهت فرمانروايى بر آن سايه گسترده است، قرار گيرد بسيارى از مردم از برقرار كردن ارتباط به صورت طبيعى با آن حضرت، واهمه مى‏كنند، به ويژه كه بسيارى از آنان نمى‏خواهند در مقابل ديدگان حكومت و عمّال حكومتى، خودشان را نشان بدهند و روابط خود را با ائمّه (عليهم السّلام) آشكار نمايند.
و نيز، چه بسا مأمون آرزو داشت كه با تلاش‏ها و شيوه هايش، با فريب دادن يا تهديد امام (عليه السّلام) درآينده او را جلب و جذب كرده داعى و مبلّغ خودش و دولتش بگرداند. اين آرزويى بود كه پيشتر در مورد امام رضا (عليه السّلام) داشت و به رسيدن به آن مى‏انديشيد.(6)
گذشته از تمام اينها، با اقامت امام جواد (عليه السلام) در بغداد، مأمون مى‏توانست با تظاهر به دوستى و تكريم و تعظيم آن حضرت، بسيارى از مردم را به حسن نيّتش درباره ائمّه عليهم السّلام متقاعد كند و تا حدّ زيادى خود را از خون امام رضا (صلوات الله و سلامه عليه) مبرّا جلوه بدهد.
چنانچه مى‏توانست به اين ترتيب، براى مردم ثابت كرده باشد كه او هيچ منافات و تضادّى بين خطّ امام (عليه السلام) و راه خود، در مقابل سلطان و به عنوان حاكم، نمى‏بيند.
همچنين، بسا مى‏توانست با اين، كه امام (عليه السلام) را در موقعيّتى قرار دهد كه در لذّت و آسايش زندگى كند - چنانچه در سخن حسين مكارى كه پيشتر نقل شد اشاره شده است- بر آرزوها و آرمان‏هاى آن حضرت و در پى آن، بر مواضع او و بالأخره بر تصوّرات و انديشه هايش و به طور كلّى در روش زندگى او، به نحو بنيادى اثر بگذارد.
آرى، تمام يا برخى از آنچه گفته شد، چه بسا مورد نظر مأمون بوده است... هر چند بطورى كه خواهيم ديد، در برآوردن هيچ يك از آرزوها و اهدافش، موفّق نشده و با شكست مواجه گرديد.
بازِ ابلق(7)
متن تاريخى مى‏گويد: «چون مأمون، بعد از رحلت امام رضا (عليه السلام)، مورد طعن و اتّهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتّهام تبرئه كند. پس زمانى كه از خراسان به بغداد آمد به امام جواد (عليه السلام) نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرت (عليه السلام) با احترام و اكرام به بغداد بيايد. پس هنگامى كه امام به بغداد آمد، اتّفاقاً! مأمون قبل از ديدار امام براى شكار بيرون رفت. در راه بازگشت به شهر...»(8)
اين رويداد، يك سال بعد از وفات امام رضا (عليه السلام) بوده است(9)، در ادامه متن (كه از ابن شهر آشوب است) مى‏خوانيم: «در راه باز گشت به شهر، گذار او بر ابن الرّضا(10) «امام جواد عليه السلام» افتاد كه در ميان كودكان بود، تمامى كودكان از سر راه گريختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بياوريد.
پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان ديگر فرار نكردى؟
امام: نه گناهى داشتم تا از ترس آن بگريزم، و نه راه تنگ بود تا براى تو راه بگشايم. از هر جا مى‏خواهى عبور كن.
مأمون: تو چه كسى باشى؟
امام: من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام) هستم.
مأمون: از علوم چه مى‏دانى؟
امام: اخبار آسمان‏ها را از من بپرس.
مأمون در اين هنگام، در حالى كه يك بازِ ابلق «سفيد و سياه» براى شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به اين سوى و آن سوى نگريست، شكارى نديد، ولى باز همچنان در صدد درآمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پريد تا آنكه ساعتى از ديدگان پنهان شد و سپس در حالى كه مارى شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه مخصوص قرار داد، و رو به اطرافيانش گفت: امروز مرگ اين كودك به دست من فرا رسيده است.(11)
سپس باز گشت و ابن الرّضا (عليه السلام) را در ميان كودكان ديد، به او گفت: از اخبار آسمان‏ها چه مى‏دانى؟
امام فرمود: بلى اى اميرالمؤمنين، حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و او از جبرئيل و جبرئيل از خداى جهانيان، كه بين آسمان و فضا، دريائى است خروشان با امواج متلاطم، در آن دريا مارهايى هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاى ابلق آنها را شكار مى‏كنند و علما را بدان مى‏آزمايند.
مأمون گفت: «راست گفتى تو و پدرت و جدّت و خدايت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزويج كرد» در جاى ديگر قسمت آخر ماجرا بدين صورت آمده است: «... با آن مارها فرزندان خانواده محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) آزمايش مى‏شوند. پس مأمون شگفت زده شد و لختى دراز در او نگريست و تصميم گرفت دخترش ام‏الفضل را به او تزويج كند»(12). با عبارات ديگرى نيز اين نقل آمده است.
---------------------------------------------------
1- تاريخ التمدن الاسلامى، ج 2، ص 441 و حاشيه آن به نقل از: مروج الذّهب مسعودى، ج 2، ص 225 و از طبقات الاطبّأ، ج 1، ص 171.
2- تاريخ التمدن الاسلامى، ج 2، ص 549، به نقل از العقد الفريد، ج 1، ص 148.
3- به كتاب الحياْ السياسيّْ للامام الرضا عليه السلام، ص 214-213 مراجعه كنيد.
4- الخرائج، والجرائح، ص 344، و بحارالانوار، ج 50، ص 48.
5- ما اين سخن را به عنوان مؤيّد اقامت امام در بغداد، آورديم نه به عنوان دليل. زيرا ممكن است منظور گوينده اين باشد كه در زمانى كه امام در مدينه بوده مأمون حيله‏هاى بسيارى به كار برده است. هر چند اين احتمال بسيار بعيد است.
6- توضيح اين مطلب در كتاب «زندگانى سياسى امام رضا (عليه السلام)» به همين قلم، آمده است.
7- باز يا قوش، پرنده‏اى قوى پنجه كه پرندگان ديگر را شكار مى‏كند و در قديم، امرا و سلاطين براى شكار آن را تربيت مى‏كردند.
8- جلأ العيون، ج 3، ص 106.
9- بحارالانوار، ج 50، ص 91 از كشف الغمّه.
10- عمر آن حضرت در آن هنگام در حدود يازده سال بوده است - بحارالانوار، ج 50، ص 91.
11- در منابع ديگر، اين جمله نيامده است.
12- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 389-388، بحارالانوار، ج 50، ص 56 و .92 همچنين اين ماجرا با كمى اختلاف در كتاب الامام الجواد- محمد على دخيل، ص 74 به نقل از اخبار الدّول ص 116، آمده است، نيز، به كتب زير مراجعه شود: كشف الغمّه، ج 3، ص 134 به نقل از ابن طلحْ و در ص 135، به نقل از كتابى كه در زمان نگارش نام آن فراموشش شده، جلأ العيون، ج 3، ص .107 الصواعق المحرقه، ص 204، نور الابصار، ص 161، الصّراط المستقيم، ج 2، ص .202 ينابيع المودّْ، ص 365 و الاتحاف بحبّ الاشراف، ص 170-168.
-------------------------------------
علامه جعفر مرتضى عاملى

 

چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها