![ضرب المثل « نه خانی آمده و نه خانی رفته » ضرب المثل « نه خانی آمده و نه خانی رفته »](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
باشگاه خبرنگاران/ ضرب المثل«نه خانی آمده و نه خانی رفته »را کسی میگوید که قبلاً تعهد داده کاری را انجام بدهد و بعداً پشیمان شده است. او با گفتن « نه خانی آمده و نه خانی رفته»، به دیگران میگوید: «من اصلاً اهل این کار نیستم؛ دست از سرم بردارید».
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که خیلی دلش میخواست مثل اعیان و اشراف و خانها زندگی کند. اما نه پول و پلهی زیادی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. آن مرد، با صرفه جویی زیاد زندگی میکرد تا شاید پولی پس انداز کند،. از قضای روزگار، یک روز این مرد روستایی به شهر رفته بود تا چیزی بفروشد.
جنس هایش را فروخت. میخواست به روستای خودش بر گردد که چشمش به دکان میوه فروشی افتاد. خربزهای چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زیادی داشتم و یک خربزه میخریدم. اما همین که ناهار مختصری بخرم که از گرسنگی نمیرم، کافی است. نباید ولخرجی بکنم.»
مرد روستایی از جلو دکان میوه فروشی رد شد و چند قدمی دور شد. اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر میشوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»
با این فکر برگشت و خربزهای خرید و راه افتاد از شهر خارج شد، درختی پیدا کرد و زیر سایه ی درخت نشست. چاقو را از جیبش در آورد و خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را میخورد، گفت: «پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»
تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش میداد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم میتراشم و میخورم. پوست و تخمه هایش را میگذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، میگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری بهتر است.»
مرد روستایی با این فکر، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما باز هم سیر نشد. با این که دلش نمیخواست خود پوست خربزه را هم بخورد، دلش نمیآمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمههای خربزه بر جا بماند، کافی است.
هر کس از اینجا عبور کند، میگوید که یک خان ثروتمند از اینجا گذشته است. خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمههای خربزه، اما هر کاری میکرد، نمیتوانست از تخمههای خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمههای خربزه هیچ بهانهای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمههای خربزه هم نمیتوانم بگذرم. اما آن ها را هم نمیتوانم بخورم. مردم چه میگویند؟ نمیگویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»
مرد روستایی دوباره راه افتاد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمههای خربزه، کار مهمی بود بادی به غبغب انداخت و مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس میکرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد.
این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یک باره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمههای خربزه اش دوید. خیلی زود تخمههای خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آن ها شد.
تخمههای خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزهای هم نداشته که بخورد.»