0

معرفی کتاب

 
SABOORI
SABOORI
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1393 
تعداد پست ها : 4222
محل سکونت : خراسان رضوی

معرفی کتاب

با دست‌های بسته، یک گام جلوتر از افسر زن با تی‌شرت شکلاتی از میان دو ردیف اصلی چادرها عبور می‌کنیم و به اولین سیم‌خاردار نگهبانی می‌رسیم. بعد از این سیم‌خاردارها، چادر بادی بزرگی قرار دارد که یک لوله خرطومی سفید رنگ، هوای خنک و مطبوعی را با داخل آن می‌پاشد. اینجا باید درمانگاه کمپ باشد.     
 
برخلاف بار قبل این بار به سمت ساختمان سوله‌مانند بزرگی که در ورودی اردوگاه واقع شده، حرکت می‌کنیم. این ساختمان بزرگ که به گمانم پیش از این آشیانه هواپیما بوده، همان جایی است که وقتی گوین [نام افسر ارتش آمریکایی که مسئول بازجویی از ابوطالب و دوستانش بود] از یک هفته زندانی کردن مخفیانه ما در سلول چوبی پادگان دیوانیه نتیجه نگرفت و ما را به بغداد آورد.     
قبل از آن که وارد اتاق شوم، جوانی با یونیفورم ارتش آمریکا دستش را به سمتم دراز می‌کند و می‌گوید: «سلام.»
 
فارسی حرف می‌زند، بدون لهجه. بی‌مقدمه می‌پرسد: «تو واقعاً خبرنگاری؟ به این‌ها راستش را بگو!»     
دو دست بسته را به سمت او دراز می‌کنم:      
 
- آره. از تلویزیون ایران اومدم. تو اینجا چه می‌کنی؟    
- سرباز ارتش آمریکام. مترجم ندارن من رو خواستن. از کجای ایران آمدی؟          
- تهران.
- کجای تهران؟   
- تو کجای تهران را می‌شناسی؟      
- قبل از اینکه از ایران برم آمریکا، ساکن حوالی سه‌راه تهران ویلا بودیم. تو چرا اومدی عراق؟          
- برای فیلمبرداری. مستندسازم.       
می‌نشیند روی یک صندلی دور میز پلاستیکی اتاق بازجویی.       
- باید این‌ها حرفت رو باور کنند.    
- اگر باور نکنند؟ 
 
با مکث می‌گوید: «نمی‌دونم. همون کاری رو می‌کنن که در ایران با یک خبرنگار کانادایی کردن یا کردید. همان زن ایرانی- کانادایی!»           
 
نمی‌دانم از چه حرف می‌زند. لحنش نیش دارد. هنوز مطمئن نیستم ایرانی است. این‌ها هم جزئی از بازجوئی است.
 
زن با بطری آب معدنی و یک بسته قهوه‌ای رنگ جیره جنگی که روزی یک وعده به اسرا می‌دهند، برمی‌گردد. با این تفاوت که خوراکی‌های اصلی این بسته را آن طور که به اسرا می‌دهند، بیرون نکشیده‌اند. افسر زن با تی‌شرت شکلاتی به ترجمه سرباز ایرانی- آمریکایی می‌گوید: «این جیره مخصوص بازجوییه. می‌تونی ببریش.»        
 
نیمی از بطری آب معدنی را که در کویت پر شده، لاجرعه سر می‌کشم. خنک است و بوی مرگ آب‌های داخل کمپ را نمی‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم. شاید همه این‌ کابوس، تصاویر آشفته فیلمی است که با خطرات من در ضمیر ناخودآگاه درهم آمیخته است و دچار همزادپنداری مفرط با سوژه‌ای شدم که می‌پندارم، من هستم.
 
تدوین غیرخطی از تصویر سرباز زن تنومندی که وقتی در چک پوینت [ایست بازرسی] نزدیک روستای «الشوملی» بازداشت شدیم و رد اتاقک نگهبانی روی زمین خوابیدیم، انگشت اشاره را مقابل صورت گرفت و گفت: «شاتاپ!» یعنی خفه‌شید!؛ دشتی پر از نفربرها و تانک‌ها که سرگردان در بیابان‌ها برای حمله بعدی به جایی که نمی‌خواهم بدانم کجاست، مستقر شده‌اند.         
 
سه سرباز سیاهپوستی که شب پنجم ژوئن تا پایان وقت نگهبانی، مرا می‌زند؛ اتاقک چوبی پادگان دیوانیه، گوین...
شاید همه یک کابوس است از جنس خواب‌های آشفته دوران کودکی، ایکاش فقط یک کابوس بود!
 
📖 از کتاب "هی یو!" خاطرات سعید ابوطالب از زندان آمریکایی ها در عراق
📚 انتشارات سوره مهر
 
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها