دختر جوانی بود که همه انگشت به دهانِ زیبائی اش بودند. چشم هایش می توانست هر کسی را از پا بیاندازد. و همین «زیبائی»، برایش داستانی شد که او را جاودانه کرد.
داستان از آن جا شروع شد که کنیزها آمدند و به او گفتند: «خلیفه با تو کار مهمی دارد.» خودش را به نشیمن مرصّع خلیفه رساند و فقط خودش بود و او. تا کسی از این خلوت آگاه نشود. به سختی توانست، نگاهِ سنگینِ خلیفه را بشکند:
- خلیفه بزرگ، کاری با من داشتند؟
- گفته ام تو را به زندان ببرند!
چشم هایش از غمزه در آمد و گرد شد. خودش را جمع کرد و طوری که بتواند دل خلیفه عباسی را نرم کند صدا زد: «بارالها! مگر از این کنیز بی چاره چه سر زده است که هارونِ بزرگ، این چنین، به کمین عقوبتش نشسته است؟!»
خلیفه، خنده ای زد و گفت: «نه دخترک! تو مجرم نیستی! مجرم، پیر مردی است که در زندان، منتظر چشم های توست!» و دوباره خنده اش به آسمان رفت.
کنیز تا به خودش آمد؛ دید او را به زیباترین لباس های کاخ، آراسته اند و قدم به قدم به زندان، نزدیک می کنند. درهای زندان را یکی پس از بقیه، برایش گشودند و راهرو ها را و چال های نمور را. دالان ها، تاریک و تاریکتر می شد و خلوت و ترسناکتر. فقط گاهی ناله هائی به گوشش می خورد یا همان هم دیگر نه! حالا جلوی پایش را هم درست نمی دید. نزدیک سیاه چالی بزرگ، زندانبان گفت: «همین جاست!» و او را تنها گذاشت.
حضرت فرمود: «پس این ها چه کاره اند؟» و با دست اشاره ای فرمود. ناگهان در دل سیاه زندان، پرده ای کنار رفت و باغی عظیم و پر از گل نمایان شد که انتها نداشت. سکوهائی با فرش های زر اندود و زنان و مردان خدمت کاری که به زیبائیِ آنان ندیده بود. تاج هائی از دُر و یاقوت بر سرها و ابریشمِ سبز بر تن ها.
دیگر نمی توانست روی پا بایستد. تمام قد و بالایش فرو ریخت و به سجده افتاد.
با آن لباس های رنگارنگ و افسونگر، به سختی از پله های سیاه چال پایین رفت. سعی می کرد به ترسش غلبه کند و خودش را برای آن «وظیفه خطیر» آماده کند. آن پایین، پایش به زنجیر بزرگی گیر کرد و جیغ کوتاهی کشید. نزدیک بود زمین بخورد.
پارچه ای لابلای زنجیرها تکانی خورد. انگار که کسی در سجده باشد.
کنیزکِ زیبا نزدیک پارچه آمد و دورِ آن چرخی زد و براندازی کرد. فکر کرد شاید آن «زندانی» خواب باشد. دلش نیامد حرفی بزند. رفت گوشه ای نشست تا بیدار شود. چند ساعتی گذشت.
با خودش فکر می کرد که چرا مرد تنهای این سیاه چال، سجده گونه می خوابد. گاه چشم هایش سنگین می شد. هر بار می خواست حرفی بزند؛ می دید آن مرد نورانی، به نماز دیگری برخواسته است. مردی که در این رنجِ سیاه چال، عجیب تکیده و شکسته شده بود.
خواب نداشت. خوابی در کار نبود. نه برای او، نه برای مرد...
می خواست بلند شود و چرخ زنان، چشمان لرزان مرد زندانی را به خود بدزدد. همان طور که از او خواسته بودند. اما هر بار، دلش جلوی پایش می افتاد و نمی گذاشت.
از بالای سیاه چال، دری باز شد و نور به چشم هایش حمله کرد. چشم هایش هنوز به نور و غبار، عادت نکرده بود ولی می شنید که دو نفر با هم پچ پچ می کردند. یکی شان به دیگری گفت: «این مرد را می شناسی؟» گفت: «نه! جناب فضل. شما رئیسِ زندانید. من چه می شناسم؟!» گفت: «نادان! این مولای تست. ابوالحسن موسی بن جعفر! هر وقت او را نگاه می کنم؛ به سجده است. ظهر که می شود یکی از نگهبانان وقت ظهر را به او خبر می دهد. او به ناگاه بر می خیزد و بدون تجدید وضو به نماز می ایستد. می فهمم که این مدت نخوابیده و به سجده بوده است. باز مشغول نماز و سجده می شود تا موقعی که برایش افطار می آورند.» آن مرد گفت: «جناب فضل بن ربیع! مبادا دست به کاری بزنید که نعمت ها از دستتان برود. مواظب باشید که به این خاندان نمی توان بدی کرد.»
گفت: «خیالت راحت باشد! چند بار از من خواسته اند که او را بکشم. ولی من جوابی نداده ام. حتی اگر مرا بکشند، دست به خونِ «موسی الکاظم» آلوده نخواهم کرد. برویم... برویم کنیزک را با او تنها بگذاریم بلکه کمی او را سر ذوق بیاورد!» و رفتند.
مدّتی بعد در باز شد و کسی افطاری آورد. حضرت وضویی ساخت و نمازی و افطاری. بعد مشغول ذکر شد.
کنیزک طاقتش طاق شد: «آقای من! آیا کاری نداری که برایت انجام دهم؟» حضرت نگاهی به خاک زیر پای کنیز کرد و فرمود: «من به تو نیازی ندارم.» گفت: «مرا فرستاده اند تا خدمتکارِ تو باشم.»
حضرت فرمود: «پس این ها چه کاره اند؟» و با دست اشاره ای فرمود. ناگهان در دل سیاه زندان، پرده ای کنار رفت و باغی عظیم و پر از گل نمایان شد که انتها نداشت. سکوهائی با فرش های زر اندود و زنان و مردان خدمت کاری که به زیبائیِ آنان ندیده بود. تاج هائی از دُر و یاقوت بر سرها و ابریشمِ سبز بر تن ها.
دیگر نمی توانست روی پا بایستد. تمام قد و بالایش فرو ریخت و به سجده افتاد. آتشی در دلش شعله کشید. قطراتِ اشک، چشمانش را زیباتر کرد.
مدّتی گذشت. دوباره درِ سیاه چال باز شد تا خبری از کنیزک بگیرند. اما دیگر خیلی دیر شده بود. کنیزک به خاک افتاده بود و خاک کف زندان را چنگ می زد و اشک می ریخت. ناله می زد: «قدّوس قدّوس سبحانک سبحانک.»
او را نزد «هارون الرشید» بردند در حالی که چشم هایش را به آسمان دوخته بود و بدنش می لرزید. و از آن چشمانِ زیبا، پاره ی آتشی مانده بود.
هارون پرسید: «تو را چه شده است؟»
با خودش فکر می کرد که چرا مرد تنهای این سیاه چال، سجده گونه می خوابد. گاه چشم هایش سنگین می شد. هر بار می خواست حرفی بزند؛ می دید آن مرد نورانی، به نماز دیگری برخواسته است. مردی که در این رنجِ سیاه چال، عجیب تکیده و شکسته شده بود.
خواب نداشت. خوابی در کار نبود. نه برای او، نه برای مرد...
گفت: «وای بر من. در زندان مردی را دیدم که فرشتگان بهشت، خدمتش را می کردند و عظمتی که نورِ سجده اش، عالم را پر کرده بود. پرده از جلوی چشمانم کنار برد و تمام بهشتیان خادمش را دیدم.»
هارون برآشفت: «حتماً موسی بن جعفر او را سحر کرده است! ای پلید! شاید هنگام سجده خوابت برده و وهم برت داشته است!»
گفت: «ارباب! به خدا سوگند اول دیدمشان؛ بعد به سجده افتادم.»
هارون فریاد زد: «این خبیث را ببرید در جائی مخفی کنید تا کسی حرف هایش را نشنود.»
و بعد از آن، کنیزکِ پری چهر همیشه در حال نماز بود. وقتی می پرسیدند که: «چرا این طوری شده ای؟» می گفت: «آن بنده صالح خدا را این گونه دیدم. و کنیزهای بهشت را دیدم که مرا می گفتند: «فلانی! از بنده صالح خدا دور شو تا ما پیش او بیائیم. ما از آنِ اوئیم نه تو!»
چند روز بعد هم، در میان حرم سرای خلیفه پیچید که حضرت کاظم علیه السلام را نزد «فضل بن یحیی برمکی»، برده و آن جا زندانی کرده اند. تا سه روز هم زندانبان قبلیِ امام، «فضل بن ربیع» برای حضرت غذا می فرستاد. اما روز چهارم، سفره غذائی مسموم از طرف خودِ «برمکی» رسید و امام در اثر آن به شهادت رسید.
هارون گفت: «آن کنیزک را رها کنید که دیگر خطری برای ما ندارد!» گفتند: «ای ارباب! او چند روز پیش از مولایش «موسی بن جعفر الکاظم»، در حال سجده جان سپرده است!»
منابع:
مناقب ابن شهرآشوب، ج4، ص296
عیون اخبار الرضا، ج1، ص88 و 98.