0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی دیوانه در بغداد شد

یک دکان پر شیشه دید او شاد شد

برگرفت آنگاه سنگی ده بدست

وآن همه شیشه بیک ساعت شکست

صدهزاران شیشه میشد سرنگون

پس طراق و طمطراق آمد برون

مرد سودائی که آن سوداش کرد

از پسش خندید و بس صفراش کرد

آن یکی گفتش که ای شوریده مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

سود اوبر باد دادی این زمان

مرد را درویش کردی زین زیان

گفت من دیوانهٔ بس سرکشم

وین طراق و طمطراق آید خوشم

چون خوشم این آمد اینم هست کار

با زیانم نیست یا با سود کار

در حقیقت زین همه طاق ورواق

نیست کس آگاه جز از طمطراق

هیچکس از سر کار آگاه نیست

زانکه آنجا هیچکس را راه نیست

نیست کس را از حقیقت آگهی

جمله میمیرند بادستی تهی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مجنونی بدست آئینهٔ

چون بکردی جمعه هر آدینهٔ

برگشادی پرده از آئینه باز

تا چو بیرون آمدی خلق از نماز

آینه در روی مردم داشتی

چون شدی مردم بسی بگذاشتی

خلق چون بسیار در چشم آمدیش

آینه بفکندی و خشم آمدیش

مردمان پیشش شدندی دلنواز

پس بدادندیش آن آئینه باز

باز چون آن خلق بسیار آمدی

بار دیگر خشم در کار آمدی

آینه در رهگذار انداختی

خلق از سر باز با او ساختی

گاه بگرفتی و گه بگذاشتی

گاه بفکندی و گه برداشتی

چون نبودی خلق را پروای او

عاقبت غالب شدی سودای او

گفتی آن باید مرا کاین مردمان

روی خود بینند حاضر یک زمان

لیک یک تن را همی نه کم نه بیش

وا نمیگردد ز روی و ریش خویش

هرکرا پروای خود نبود دمی

هرگزش پروای حق باشد همی

این چنین مشغول و سرگردان شده

در غم شغل جهانت جان شده

تا کی آخر جمع خواهی کرد تو

جمع چندان کن که خواهی خورد تو

ای که روزی میکنی چندین طلب

جان شیرین جوی و نور دین طلب

ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر

در بن هر مویت ابلیسی دگر

در حقیقت رو ز عادت دور باش

نی ز ابلیسی بخود مغرور باش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک صادق دم نیکوسرشت

آمد از صدق طلب پیش بهشت

گفت ای خلوت سرای دوستان

پای تا سر بوستان در بوستان

خاک روب کوی تو باغ ارم

تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم

آب حیوان خاک باشد بردرت

نیم مرده ز اشتیاق کوثرت

جملهٔ تن روحو ریحانی همه

جان عالم عالم جانی همه

آسیای چرخ سرگردان ترا

باغبانی خازن و رضوان ترا

عالمی حوران و غلمان نقد تو

جمله رادل بر وفای عقد تو

آنچه هرگز آدمی نشنیده است

نه کسی دانسته ونه دیده است

آن نشان در سایهٔ تو میدهند

نور از سرمایهٔ تو میدهند

طوطی جان طالب معنی تو

تا ابد طوبی له از طوبی تو

دار حیوانی سرای زندگی

ذره ذره از تو جای زندگی

هرکجا سریست در هر دو جهان

هست در هر ذرهٔ تو بیش از آن

مرغ بریانت چو خوردی زنده شد

لاجرم چون زنده شد پرنده شد

چون می و شیر و عسل داری روان

آب در جوی تو بینم این زمان

این همه زینت که از طاعت تراست

وین همه عزت که هر ساعت تراست

میتوانی گر مرادرمان کنی

کار جان دردمند آسان کنی

شد بهشت از قول سالک بیقرار

برکشید از سینه آهی مشکبار

گفت ای جویندهٔ زیبا سرشت

من بهشتم آنچه دیدم از بهشت

تا بکی بینی تو زیبائی شمع

مینهبینی سوز و تنهائی شمع

من چو در دردم مرا درمان چه سود

روح چون میسوزدم ریحان چه سود

غیب خواهم سر بغیرم میدهد

عشق خواهم لحم طیرم میدهد

گه زجوی میخرابم مانده

گه ز شیری مست خوابم مانده

طفل را در خواب از شیری کنند

مست را از خمر تدبیری کنند

بیشتر اصحابم ابله آمدند

اهل دین از من منزه آمدند

سلسله سازند رو یا روی من

تا کشند اهل دلی را سوی من

نیستم فی الجمله جز دار السلام

گر رسد سلمان بمن اینم تمام

هرکه پیش من فرود‌آورد سر

لقمهٔ اول دهندش از جگر

بار اول کوزه در دردی زنند

تا جگر خواران دم خردی زنند

آنکه از من راه زد یک گندمش

هست سیصد سال نیش کژدمش

سالکا از من چه میجوئی برو

من ندانم تا چه میگوئی برو

سالک آمد پیش پیر نیک نام

حال خود برگفت پیش او تمام

پیر گفتش هست فردوس منیر

عرصهٔ دعوت سرای دار و گیر

در بهشت است آفتاب لایزال

یعنی از حضرت تجلی جمال

هرکه اینجا آشنائی یافت او

زان تجلی روشنائی یافت او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار

با میان آورد عشقش از کنار

بر زلیخا شد همه عالم سیاه

تا کند یوسف بسوی او نگاه

ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست

تا زلیخا بر سر او میگریست

هر زمان از پیش او برخاستی

خویش از نوع دگر آراستی

جلوه میکردی بپیش روی او

ننگرستی هیچ یوسف سوی او

چون زلیخا شد بجان درمانده

حیلتی بر ساخت آن درمانده

خانهٔ فرمود بر هر سوی او

کرده صورت جمله نقش روی او

چار دیوارش چو سقف از هر کنار

بود از نقش زلیخا پرنگار

لایق آن خانه مفرش ساخت او

هم ز نقش خود منقش ساخت او

گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز

چون نمیبیند چه خواهد بود نیز

چون رخم نقد عزیز عالمست

نیل مصرجامعم را شبنمست

چون عزیزم من چنین در چشم خود

برکشم چون مصر نیل از چشم بد

شش جهت در صورت خویش آورم

یوسف صدیق را پیش آورم

تا چو بیند نقش من از خانه او

همچو من از من شود دیوانه او

عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای

کرد یوسف رادرون خانه جای

یوسف از هر سوی کافکندی نظر

نقش آن دلداده دیدی پیش در

شش جهاتش صورت آن روی بود

ای عجب یک صورت از شش سوی بود

یوسف صدیق جان پاک تو

در درون خانهٔ پر خاک تو

چون نگه میکرد از هر سوی او

می ندید از شش جهت جز روی او

دید در هر ذرهٔ انوار حق

موج میزد جزو جزو اسرار حق

لاجرم گر ماهی و گر ماه دید

هر دو عالم نور وجه اللّه دید

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بر پلی میشد نظام الملک شاد

چشم او ناگه بزیر پل فتاد

بیدلی در سایهٔ پل رفته بود

فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود

گفت اگر عاقل اگر آشفتهٔ

هرچه هستی فارغ و خوش خفتهٔ

بیدل دیوانه گفتش ای نظام

کی دو تیغ آید بهم در یک نیام

ملک دنیا هست دین میبایدت

آن همه داری و این میبایدت

گر ترا دین باید از دنیا مناز

هردو با هم راست ناید کژ مباز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مردی از عرب در کار خام

خوش به پنج انگشت میخوردی طعام

سائلی گفتش که ای بر بینوا

هین مرا آگاه گردان تا چرا

تو به پنج انگشت خوردی این طعام

گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام

گر بجای پنج شش بودی مرا

هر شش من بارکش بودی مرا

گر هزاران دیده داری ای غلام

آن نظر را باید آن جمله مدام

گر شود هردو جهان زیر و زبر

بس بود هر دو جهان را آن نظر

گر شود هر دو جهان در خاک پست

تا ابد این خاکیان را کار هست

خاک را چون کار با پاک اوفتاد

پیش آدم عرش در خاک اوفتاد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بر سر منبر امامی رفته بود

گرم گشته این سخن میگفته بود

کو خداوندیست بی چون و چرا

هرگزش بر دامن آن کبریا

از مذلت ذرهٔ ننشست گرد

نه نشیند نیز کو پاکست و فرد

بیدلی را این سخن آمد بگوش

بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش

زانکه خود گرد مذلت گر رواست

دایماً بر دامن آن کبریاست

این همه خاکی نمیبینی مدام

تا ابد گرد مذلت این تمام

دامن آن کبریا کرده بدست

کرده چون گردی بران دامن نشست

آدمی را هست همچون حق یکی

نیست حق را همچو خویشی بیشکی

لاجرم مردم همه در کار اوست

منتظر بنشستهٔ دیدار اوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رهبری بودست الحق رهنمای

میهمانی خواست یک روز از خدای

گفت در سرش خداوند جهان

کایدت فردا پگه یک میهمان

روز دیگر مرد کار آغاز کرد

هرچه باید میهمان را ساز کرد

بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه

پیش درآمد سگی عاجز ز راه

مرد آن سگ را برانداز پیش خوار

همچنان میبود دل در انتظار

تا مگر آن میهمان ظاهر شود

هدیهٔ حق زودتر حاضر شود

کس نگشت البته از راه آشکار

میزوان در خواب شد از اضطرار

حق خطابش کرد کای حیران خویش

چون فرستادم سگی را زان خویش

تا تو مهمان داریش کردیش دور

تا گرسنه رفت از پیشت نفور

مرد چون بیدار شد سرگشته شد

در میان اشک و خون آغشته شد

میدوید از هر سوئی و میشتافت

عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت

پیش او رفت و بسی زاریش کرد

عذر خواست و عزم دلداریش کرد

سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه

میهمان میخواهی از حق دیده خواه

اینکه از حق میهمان میبایدت

دیده در خورتر از آن میبایدت

زانکه گر یک ذره دیدارت دهند

صد هزاران ساله مقدارت دهند

گر نداری دیده از حق دیده خواه

زانکه نتوانی شدن بی دیده راه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عاشقی میمرد چون دل زنده داشت

لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت

سایلی گفتش که این خنده ز چیست

خاصه در وقتی که میباید گریست

گفت با معشوق خود چون عاشقم

میزنم یک دم که صبحی صادقم

صبح را خنده صواب آید صواب

کو درون سینه دارد آفتاب

گرچه من خورشید دارم در میان

بر طبق ننهادهام چون آسمان

آفتابی هر که را در جان بود

گر بخندد همچو صبح آسان بود

من که روزم آمد و شب در گذشت

یارم آمد رب و یارب درگذشت

گر کنم شادی و گر خندم رواست

گر گشایم لب و گر بندم رواست

چون شود خورشید عزت آشکار

هشت جنت گردد آنجا ذره وار

بی جهت چندانکه بینی پیش و پس

از همه سوئی یکی بینی و بس

جمله او بینی چو دایم جمله اوست

نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گرم شد یک روز شیخ با یزید

گفت اگر خواهد خداوند مجید

مدت هفتاد سالم را شمار

من ازو خواهم شمار ده هزار

زانکه سالی ده هزارست از عدد

تا الست ربکم گفتست احد

جمله را در شور آورد از الست

وز بلی شان جز بلا نامد بدست

هر بلا کان در زمین وآسمانست

از بلی گفتن نشان دوستانست

بعد از آن گفتا که میآید خطاب

کاین سخن چون گفته شد بشنو جواب

هفت اندامت کنم روز شمار

جزو جزو و ذره ذره چون غبار

پس بهر یک ذره دیدارت دهم

در خور هر دیدهٔ بارت دهم

ده هزاران ساله را نقد شمار

گویمت اینک نهادم در کنار

تا بهر یک ذره کاری میکنی

این چنین کن گر شماری میکنی

هرکرا آن آفتاب اینجا بتافت

آنچه آنجا وعده بود اینجا بیافت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

داشتی در راه ایاز سیمبر

خانهٔ هر روز بگشادیش در

در درون خانه رفتی او پگاه

پس از انجا آمدی نزدیک شاه

این سخن گفتند پیش شهریار

شهریار آنجایگه شد بی قرار

خواست تا معلوم گرداند تمام

تادر آن خانه چه دارد آن غلام

آمد و آن خانه رادر کرد باز

پوستینی دید شاه سر فراز

حال آن حالی بپرسید از ایاس

گفت ای خسرو از اینم خودشناس

روز اول چون گشاد این در مرا

بوده است این پوستین در بر مرا

روز اول کاین غلامت بنده بود

در برش این پوستین ژنده بود

باز چون امروز چندین قدر یافت

نه زخود کزشاه عالی صدر یافت

چون به بینم پوستین خود پگاه

بعد از آن آیم بخدمت پیش شاه

تا فراموشم نگردد کار خویش

پای بیرون ننهم از مقدار خویش

کانکه پای از حد خود بیرون نهد

پای بر گیرد ز جان در خون نهد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت مجنون هر زمان شوریدهتر

همچنان در کوی لیلی شد مگر

هرچه را در کوی لیلی دید او

بوسه بر میداد و میبوسید او

گه در و دیوار در بر میگرفت

گاه راه از پای تا سر میگرفت

نعره میزد در میان کوی خوش

خاک میافشاند از هر سوی خوش

روز دیگر آن یکی گفتش که دوش

از چه کردی آن همه بانگ و خروش

هیچ دیوار و دری نگذاشتی

میگرفتی در بر و میداشتی

هیچ از در کار برنگشایدت

هیچ ازدیوار در نگشایدت

کرد مجنون یاد سوگندی عظیم

گفت تا در کوی او گشتم مقیم

من ندیدم در میان کوی او

بر در و دیوار الا روی او

بوسه گر بر در زنم لیلی بود

خاک اگر بر سر کنم لیلی بود

چون همه لیلی بود در کوی او

کوی لیلی نبودم جز روی او

هر زمانی صد بصر میبایدت

هر بصر را صد نظر میبایدت

تا بدان هر یک نگاهی میکنی

صد تماشای الهی میکنی

دل که دارد این نظر اندک قدر

مینیاساید زمانی از نظر

گر بجای یک نظر بودی هزار

آن هزاران دیده بودی غرق کار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

آن یکی دیوانهٔ عالی مقام

خضر او را گفت ای مرد تمام

رای آن داری که باشی یار من

گفت با تو برنیاید کار من

زانکه خوردی آب حیوان چندگاه

تا بماند جان تو تا دیرگاه

من برانم تا بگویم ترک جان

زانکه بی جانان ندارم برگ جان

چون تو اندر حفظ جانی مانده

من بنو هر روز جان افشانده

بهتر آن باشد که چون مرغان زدام

دور میباشیم از هم والسلام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت محمود و ایاز سیمبر

فخر کردند ای عجب با یکدگر

گفت محمود از سر رعنایئی

کیست چون من در جهان آرایئی

سند و هند و ترک و روم آن منست

هفتصد خسرو بفرمان منست

لشگر و پیل مرا اندازه نیست

هیچسلطان را چنین آوازه نیست

در زمان برجست ایاز نیک نام

باز پس میرفت تا هفتاد گام

گفت دارم یک سخن با شهریار

هست دستوری شهش گفتا بیار

گفت اگر داری جهان پر صف شکن

لیک محمودی نداری همچو من

گر ترا هر دوجهان پر کس بود

این چه من دارم مرا می بس بود

گر تجلی جمالت آرزوست

پای تا سر دیده شو در پیش دوست

تا بدان هر دیده در دارالسلام

تا ابد دیدار بخشندت مدام

دیدهٔ بیناست جان را زاد راه

از خدای خویش دایم دیده خواه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سایلی پرسید از آن دانای پاک

کاخرت چیست آرزو در زیر خاک

گفت آنجا بایدم جان در میان

در میان جان جمال حق عیان

چشم از هر سویم آورده درو

بی تشوش رویم آورده درو

تا قیامت همچنان خوش مانده

بی خبر از آب وآتش مانده

گردمی این زندگی میبایدت

پای تا سر بندگی میبایدت

بندگی از خود شناسی شد تمام

نیست مرد بی ادب صاحب مقام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها