0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در رهی میرفت هارون الرشید

بود تابستان و آبی ناپدید

تشنگی غالب شد و در تف و تاب

چشم را بود ای عجب گربود آب

عابدی گفتش که ای شاه جهان

تشنگی چون برتو افتاد این زمان

گر دلت از تشنگی گردد خراب

ور نیابی فی المثل ده روز آب

گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه

تاترا یک شربت آب ارد براه

از سر آن بر توانی خاست تو

کژنشین با من بگو این راست تو

گفت ملک خود کنم نیمی نثار

تا رسد جانم بآب خوشگوار

گفت اگر آن شربت آبت در درون

ره نیابد تا بزیر آید برون

گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر

تا دهد آن آب را در تو گذر

آن دگر نیمه توانی داد خوش

برتوانی خاست زان آزاد خوش

گفت چون در من بود صد پیچ پیچ

ملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویش

تا خلاصی باشدم از درد خویش

گفت آن ملکت که در دفع عذاب

میتوان کردن عوض با یک من آب

دل درو بیهوده چندینی مبند

وز کفی دو آب چندینی مخند

ملکتی کان یک من آب ارزد ترا

دل برو چندین چرا لرزد ترا

ملک عقبی خواه تا خرم بود

ذرهٔ زان ملک صد عالم بود

عدل کن تادر میان این نشست

ذرهٔ زان مملکت آری بدست

عدل نبود این که بنشینی خوشی

میزنی در هر سرائی آتشی

گر چو خود خواهی رعیت را مدام

مملکت را عادلی باشی تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خواجهٔ اکافی آن برهان دین

گفت سنجر را که ای سلطان دین

واجبم آید بتو دادن زکات

زانکه تو درویش حالی در حیات

گر ترا ملک وزری هست این زمان

هست آن جمله ازان مردمان

کردهٔ از خلق حاصل آن همه

بر تو واجب میشود تا وان همه

چون از آن خود نبودت هیچ چیز

زین همه منصب چه سودت هیچ نیز

از همه کس گر چه داری بیشتر

میندانم کس ز تو درویشتر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

یافت پیری یک درم سیم سیاه

گفت برباید گرفت این را ز راه

هرکه او محتاجتر خواهد فتاد

این درم اکنون بد و خواهیم داد

کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه

کس نبد محتاجتر از پادشاه

از قضا آن روز روز بار بود

پادشه در حکم گیر ودار بود

پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم

شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم

چون منی را کی بدین باشد نیاز

گفت ای خسرو مکن قصه دراز

زانکه من برکس نیفکندم نظر

در همه عالم ز تو محتاجتر

هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم

کز برای تو نمیخواهند سیم

هر زمانت قسمتی دیگر بود

هر دمت چیزی دگر در خور بود

از همه درها گدائی میکنی

تا زمانی پادشاهی میکنی

با خودآی آخر دلت از سنگ نیست

خود ترازین نامداری ننگ نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت نوشروان درآن ویرانهٔ

دید سر بر خاک ره دیوانهٔ

ناله میکرد و چونالی گشته بود

حال گردیده بحالی گشته بود

از همه رسم جهان و آئین او

کوزهٔ پر آب بر بالین او

در میان خاک راه افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

ایستادش بر زبر نوشین روان

ماند حیران در رخ آن ناتوان

مرد دیوانه ز شور بیدلی

گفت تو نوشین روان عادلی

گفت میگویند این هر جایگاه

گفت پرگردان دهانشان خاک راه

تا نمیگویند بر تو این دروغ

زانکه در عدلت نمیبینم فروغ

عدل باشد اینکه سی سال تمام

من درین ویرانه میباشم مدام

قوت خود میسازم از برگ گیاه

بالشم خشت است و خاکم خوابگاه

گه بسوزم پای تا سر زافتاب

گاه افسرده شوم از برف و آب

گاه بارانم کند آغشتهٔ

گه غم نانم کند سرگشتهٔ

گاه حیران گردم از سودای خویش

گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش

من چنین باشم که گفتم خود ببین

روزگارم جمله نیکو بد ببین

تو چنان باشی که شب بر تخت زر

خفته باشی گرد تو صد سیمبر

شمع بر بالین و پائین باشدت

در قدح جلاب مشکین باشدت

جملهٔ آفاق در فرمان ترا

نه چو من در دل غم یک نان ترا

تو چنان خوش من چنین بی حاصلی

وانگهی گوئی که هستم عادلی

آن من بین وان خود عدل این بود

این چنین عدلی کجا آئین بود

نیستی عادل تو با عدلت چکار

عدلئی به از چو تو عادل هزار

گر توهستی عادل و پیروزگر

همچو من در غم شبی با روز بر

گر درین سختی و جوع و بیدلی

طاقت آری پادشاه عادلی

ورنه خود را میمده چندان غرور

چندگویم از برم برخیز دور

زان سخنها دیدهٔ نوشین روان

کرد دردم اشک چون باران روان

گفت تاتدبیر کار او کنند

خدمت لیل ونهار او کنند

همچنان میبود او برجایگاه

هیچ نپذیرفت قول پادشاه

گفت مپشولید این آشفته را

برمگردانید کار رفته را

هست این ویرانه جای مرگ من

نیست جائی نیز رفتن برگ من

این بگفت و سر بزیری در کشید

تا شدند آن قوم دیری درکشید

عادل آن باشد که در ملک جهان

دادبستاند ز نفس خود نهان

نبودش در عدل کردن خاص و عام

خلق را چون خویشتن خواهد مدام

گر بموری قصد غمخواری کند

خویشتن را سرنگوساری کند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد لوح را رهبر گرفت

چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت

لوح را گفت ای همه ریحان و روح

نیست هم تلویح تو در هیچ لوح

قابلی آیات پر اسرار را

حاملی الفاظ معنی دار را

نقش بند حکم دیوان ازل

جملهٔ نقاشی علم و عمل

تا ابد پیرایهٔ ذات تو ساخت

جملهٔ اسرار آیات تو ساخت

هرچه رفت و میرود در هر دو کون

یک بیک پیداست بر تولون لون

جملهٔ احکام خوش میخوان توراست

چون نخوانی چون خط خوشخوان تر است

چون محیطی جملهٔ‌اسرار را

چارهٔ کاری کن این بیکار را

زانکه گر از لوح نگشاید درم

چون قلم از غصه دربازم سرم

زین سخن در گشت لوح و گفت خیز

آبروی خویش و آن ما مریز

من چو اطفالم نشسته بی قرار

بی خبر لوحی نهاده بر کنار

از قلم هر خط که بیرون اوفتاد

من فرو خوانم ز بیم اوستاد

هر زمانی با دلی پررشک من

میبشویم نقش لوح از اشک من

گر کسی از لوح دیدی زندگی

مرده را لوحیست در افکندگی

حکم سابق صد جهان درهم سرشت

هر دمم زان نقش لوحی در نبشت

لاجرم آن لوح میخوانم زبر

هر زمانی لوح میگیرم ز سر

هر دمم سوی دگر دامن کشند

درخطم از بسکه خط در من کشند

می فرو گیرند در حرفم تمام

مینهند انگشت بر حرفم مدام

ماندهام حیران نه جان نه تن پدید

تا چه نقش آید مرا از من پدید

لوح بفکن ای چو کرسی سر فراز

با دبیرستان نخواهی رفت باز

گرچه بسیاریست خط درشان من

نیست خط عشق در دیوان من

درد من بین برفشان دامن برو

خط بیزاری ستان از من برو

سالک آمد پیش پیر دردناک

شرح دادش حال خود از جان پاک

پیر گفتش لوح محفوظ اله

عالم علمست و نقش پیشگاه

هرکجادر علم اسراری نهانست

لوح رادر عکس او نقشی چنانست

نقش محنت هست و نقش دولتست

هرچه هست آنجایگه بی علتست

کار بی علت از آنجا میرود

محنت و دولت از آنجا میرود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود خوش دیوانهٔ در زیر دلق

گفت هر چیزی که دروی ماند خلق

علتست و من چو هستم دولتی

میرسم از عالم بی علتی

از ره بی علتیم آوردهاند

در جنون دولتیم آوردهاند

لاجرم کس را بسرم راه نیست

از جنونم هیچ جان آگاه نیست

هرکه در بی علتی حق فتاد

در خوشی جاودان مطلق فتاد

هرچه دید و هرچه بروی رفت نیز

خوش شمرد آن جمله چون جان عزیز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مردی چست خوش خوش نام او

حق تعالی کرده نامش دام او

گر کسی در جانش آتش میزدی

او نرنجیدی و خوش خوش میزدی

خانهٔ بودش فرو افتاد پاک

ماند فرزند و زنش در زیر خاک

ایستاده بود خوش خوش برکنار

وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار

چون همه چیزی ز پیشان دید او

قول خوش خوش گفتن آسان دید او

گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست

خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست

گر شود همچون زمین پست آسمان

تو خوشی خود طلب کن از میان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت چون صحرا همه پربرف گشت

رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت

دید گبری را ز ایمان بی خبر

دامنی ارزن درافکنده بسر

برف میرفت و بصحرا میدوید

دانه میپاشید و هرجا میدوید

گفت ذوالنونش که ای دهقان راه

از چه میپاشی تو این ارزن پگاه

گفت در برفست عالم ناپدید

چینه مرغان شد این دم ناپدید

مرغکان را چینه پاشم این قدر

تا خدا رحمت کند بر من مگر

گفت ذوالنونش که چون بیگانه

کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ

گفت اگر نپذیرد این بیند خدا

گفت بیند گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر

بر رخ آن گبر افتادش نظر

دید او را عاشق آسا در طواف

گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف

گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک

دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

هم مرا در آشنائی راه داد

هم مرا جان ودلی آگاه داد

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند

هم مرا حیران راه خویش خواند

هست در بیت اللهم همخانگی

باز رستم زان همه بیگانگی

زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای

گفت ارزان میفروشی ای خدای

گبری چل ساله چون از گردنش

می بیندازی بمشتی ارزنش

دوستی خود بدشمن میدهی

این چنین ارزان بارزن میدهی

هاتفی در سر او آواز داد

کانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه بعلت خواندش

ور براندش نه بعلت راندش

کار خلقست آنکه ملت ملتست

هرچه زان درگه رود بی علتست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

ناگهی معشوق طوسی را مگر

بود بر بازار عطاران گذر

آن یکی عطار خوشتر از بهشت

غالیه از مشک و عنبر می سرشت

غالیه بستد ازو معشوق چست

بود در پیشش خری ادبار و سست

زیر دنبال خر آلوده بکرد

بر پلیدی غالیه سوده بکرد

سر این پرسید ازو مردی ز راه

گفت این خلقی که هست اینجایگاه

از خدادارند چندانی خبر

کز دم این غالیه این لاشه خر

از درخت ذات تو یک شاخ تر

تا نپیوندد باصل کار در

تو بریده مانی از اصل همه

فصل باشد قسمت از وصل همه

این زمان کن شاخ را پیوسته تو

زانکه چون مردی بمانی بسته تو

بسته نتواند بلاشک کار کرد

کار اینجا بایدت نهمار کرد

ور بدو پیوسته خواهی مرد تو

زندگی پیوسته خواهی برد تو

زندهٔ بی مرگ بسیاری بود

گر بمیری زنده این کاری بود

بر در او چون توانی یافت بار

چون ز بیکاری نه پردازی بکار

نیستت پروای ریش خود دمی

همچنین مردار خواهی شد همی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سجدهٔ میکرد ابلیس لعین

گفت عیسی در چه کاری این چنین

گفت من بیش از همه عمری دراز

سجده عادت کردهام زانگاه باز

عادتم گشتست این زان میکنم

گرهمه سجدهست تاوان میکنم

عیسی مریم بدو گفت ای سقط

می ندانی هیچ و ره کردی غلط

تو یقین میدان که اندر راه او

نیست عادت لایق درگاه او

هرچه از عادت رود در روزگار

نیست آن را با حقیقت هیچ کار

وقف ابلیس است دنیا سر بسر

تو ازو میباز دزدی در بدر

هر که از ابلیس دزدد مال او

خود توان دانست فردا حال او

گر رود ابلیس از بازارها

کی رود بازارها را کارها

زانکه دنیا سر بسر بازار اوست

بیشتر بیع و شری از کار اوست

اوست مه بازار هر بازار و بس

کار دنیا نیست بی او یک نفس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد وانگهش از سر قدم

چون قلم شد سرنگون پیش قلم

گفت ای منشی اسرار آمده

ناقد گفتار و کردار آمده

ای بوقت کودکی همچون مسیح

هم معز و هم متین و هم فصیح

قوس قدرت را توئی زه لاجرم

گشت نازل زین سبب نون و القلم

حقتعالی هم بتو تعلیم داد

هم ز قدرت احسن التقویم داد

اولین استاد اسرار قدم

تو شدی موجود از کتم عدم

پای از سر کردهٔ سر از زفان

میخرامی از شبه گوهرفشان

گه گهر داری نثار و گه شکر

گاه خطت دروگاهی آب زر

هست در تاریکیت آب حیات

نی شکر بالحق توئی باری نبات

پادشاهی تو مطلق آمدست

خط تو جمله محقق آمدست

در حقیقت بی مجاز و عیب و ریب

ملهم لوح دلی نقاش غیب

درد من بین بازکن بر من دری

سر غیبم گوی و درجنبان سری

زین سخن جان قلم شد تافته

گشت از تیغ زفان بشکافته

گفت آخر من کیم اسرار را

سر بریده میدوم این کار را

گرچه آبی روشن و کامل بود

چون نداند ناودان غافل بود

من چو ناوم واب روشن میرود

لیک دورم ز آنچه بر من میرود

من کمر بسته بدیدار آمدم

سرنگون از شوق این کار آمدم

پس زفان گشته قلم بیروی و راه

میروم وانگاه در آب سیاه

چون از این سر ذرهٔ نشناختم

عاقبت از عجز سر در باختم

شرح حال دلپذیر من شنو

باورم دار و صریر من شنو

یا چو من حیران طریق خویش گیر

یا قلم در من کش و ره پیش گیر

سالک آمدپیش پیر و گفت حال

تا شد آگاه آن امام حال و قال

پیر گفتش هست در حضرت قلم

رای قدرت کار بخش بیش و کم

ذرهٔ با ذرهٔ گر کار داشت

نقش آن نوک قلم داند نگاشت

تانگردد از قلم نقشی عیان

ذرهٔ برخود نجنبد در جهان

چون قلم را داعی رفتن بخاست

کارها از رفتن او گشت راست

کرد دایم سرنگونی اختیار

می نیاساید دمی از درد کار

چون بلذت در رسید او ازالم

غرقهٔ آن نور شد جف القلم

هرکه او در کار بسیاری برفت

آخر الامرش نکوکاری برفت

چون قلم شو راست در رفتار خویش

تا بکام خود رسی در کار خویش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بود ذوالنون را مریدی پاکباز

هم بمعنی اهل دل هم اهل راز

در حضورش چل چله افتاده بود

تا بچل موقف تمام استاده بود

مدت چل سال جانی غرق راز

پاسبان حجرهٔ دل بود باز

نه درین چل سال حرفی گفته بود

نه درین چل سال یکشب خفته بود

روزی آمد پیش ذوالنون دردناک

سرنهاد از عجز خود بر روی خاک

طاعت چل سالهٔ خود بر دوام

آنچه کرده بود بر گفتش تمام

گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام

همچو روز اولین در پردهام

نه دری در سینه میبگشایدم

نه جمالی روی میبنمایدم

نه زحق خطی بنامم میرسد

نه بدل از وی پیامم میرسد

بر نمیگیرد بهیچم چون کنم

چند سوزم چند پیچم چون کنم

تا نگوئی کاین شکایت کردنست

لیک بدبختی حکایت کردنست

دل گرفتن نیست از طاعت مرا

لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا

تو طبیبی غمگنان را چاره کن

داروی این عاشق خونخواره کن

شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز

گفت امشب ترک کن کلی نماز

نان بخور سیر و بخسب امشب تمام

تا گر از لطفت نمیآید پیام

بو که از عنفی کند در تو نگاه

زانکه پندارم بلطفت نیست راه

هرکسی را از رهی دیگر برند

گه زپای آرند و گه از سر برند

این سخن درویش چون بشنود رفت

بود تشنه سیر خورد و سیر خفت

مصطفی رادید هم آن شب بخواب

ای عجب در شب که بیند آفتاب

گفت میگوید خداوندت سلام

میدهد از حضرت خویشت پیام

کی بهمت رنجها برده بسی

کی کند هرگز زیان بر ما کسی

تحفهٔ خود یادگار تو نهم

هرچه خواهی در کنار تو نهم

گرچه تو چل ساله داری رنج راه

گنج دولت بخشمت این جایگاه

در عوض گنج کرم بازت دهم

خلعت و انعام و اعزازت دهم

لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام

گو که هان ای مدعی ناتمام

ای همه تزویر و ناموس آمده

پاک رفته پیش و سالوس آمده

عاشقان را میکنی از ما نفور

تا ز راه ما همی گردند دور

همچو غول از رهزنی دم میزنی

کار مشتی خسته بر هم میزنی

گر نیندازم بصد رسوائیت

نی خدایم چند از رعنائیت

تا تو دست از رهزنی کوته کنی

عاشقان را تا بکی گمره کنی

زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد

کز دو عالم تا ابد آزاد شد

چون زکار خویش مرد آید یکی

آنچه میجوید بیابد بی شکی

چند خواهی بود نه پخته نه خام

نیک خواهی کار میباید تمام

هرکه او در کار خود کامل بود

عاقبت مقصود او حاصل بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بود دزدی دزدی بسیار کرد

تا خلیفهش عاقبت بردار کرد

میگذشت آنجایگه شبلی مگر

چشم افتادش بران زیر و زبر

اشک بر رویش ز کار او دوید

نعرهٔ زد پیش دار او دوید

بوسهٔ بر پای او داد و برفت

پیش او دستار بنهاد و برفت

سر این پرسید از وی سایلی

گفت بودست او بدزدی کاملی

از کمال او دزدی بسیار کرد

تا که جان را در سر این کار کرد

هرکه او در کار خود باشد تمام

جان خود در کار بازدوالسلام

گرچه دزدی جاهل و غافل بدست

لیک اندر کار خود کامل بدست

چون تمام افتاد او در کار خویش

زان نهادم پیش اودستار خویش

چون بدیدم دار چوبین جای او

بوسه زان دادم خوشی بر پای او

او بکار خویش مرد خویش بود

نه چو من نامرد درد خویش بود

او بمردی بود پشت لشگری

نه چو من آمد مخنث گوهری

جان او او را جوی ارزیده بود

نه چو من برجان خود لرزیده بود

مرد باید خواه خاص و خواه عام

کو بود در فن و کار خود تمام

ذرهٔ گر نیک نامی بایدت

در همه کاری تمامی بایدت

در تمامی گر تو کاری بد کنی

آن هم از بهر خلاص خود کنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت یک روزی سلیمان کای اله

بهر من ابلیس را آور براه

تا چو هر دیوی شود فرمانبرم

بی پری جفتی نهد سر در برم

حق بدو گفتا مشو او را شفیع

تاکنم در حکم تو او را مطیع

عاقبت ابلیس شد فرمان برش

گشت چون باد ای عجب خاک درش

گرچه چندانی سلیمان کار داشت

کز زمین تا عرش گیر و دار داشت

مسکنت را قدر چون بشناخت او

قوت از زنبیل بافی ساخت او

خادمش یک روز در بازار شد

از پی زنبیل او در کار شد

گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس

عاقبت نخرید آن زنبیل کس

بازگشت و سوی او آورد باز

شد گرسنگی سلیمان را دراز

روز دیگر دیگری بهتر ببافت

تا خریداری تواند بو که یافت

برد خادم هر دو بازاری نبود

تا بشب گشت و خریداری نبود

چون نمیآمد خریداری پدید

ضعف شد القصه بسیاری پدید

شد ز بی قوتی سلیمان دردناک

آمدش بی قوتی در جان پاک

حق تعالی گفتش آخر حال چیست

کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست

گفت نان میبایدم ای کردگار

گفت نان خور چند باشی بیقرار

گفت یا رب نان ندارم در نگر

گفت بفروش آن متاعت نان بخر

گفت زنبیلم فرستادم بسی

نیست این ساعت خریدارم کسی

گفت کی زنبیل باید کار را

بنده کرده مهتر بازار را

بی شکی شیطان چو محبوس آیدت

کار دنیا جمله مدروس آیدت

چونبود در بند ابلیس پلید

کی توان کردن فروشی یا خرید

کار دنیا جمله موقوف ویست

نهی منکر امر معروف ویست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی قلاب را بگرفت شاه

خواست تادستش ببرد پیش راه

قلب زن مرد مرقع پوش بود

از حقیقت ذرهٔ باهوش بود

گفت با خانه بریدم این زمان

تا نهم مالی که دارم در میان

چون بسوی خانه بردندش فراز

او مرقع برکشید و گشت باز

برهنه استاد پیش شهریار

گفت اکنون کار باید کرد کار

زانکه این قلاب را از هرچه هست

ماحضر قلبیست این ساعت بدست

شاه گفتش از چه میگفتی دروغ

گفت تا در دین نباشم بی فروغ

عیب خود پوشیدم از بیم هلاک

در لباس خاص بی عیبان پاک

از چنین عیبی چو در روی آمدم

زان لباس پاک یکسوی آمدم

تا نه بیند کس مرقع در برم

اهل دل را بدنگوید بر سرم

گر شدم بد نام در پیش سپاه

جانب آن قوم میدارم نگاه

زانکه بد نامی ایشان خواستن

کفرم آید کفر نتوان خواستن

شاه را از راستی آن جوان

وقت خوش شد عفو کردش آن زمان

چند خواهی بود مرد ناتمام

نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام

چون قلم شو عشق را بسته میان

پس بسر عشق بگشاده زفان

زانکه گر نبود ترا با عشق کار

تو خری باشی بمعنی بی فسار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها