0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

زین گدائی بر ایاز آشفته شد

این سخن در پیش سلطان گفته شد

پیش خویشش خواند حالی شهریار

گفت ازین پس با ایازت نیست کار

گر بود کاریت بیم کشتن است

تو نمیدانی کایاز آن من است

مرد گفت ای پادشاه حق شناس

گر ازان تست این ساعت ایاس

عشق نیست آن تو من اکنون شدم

عشق بردم وز میان بیرون شدم

گر کنی از وی فراقی حاصلم

چون توانی برد عشقش از دلم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

باغبانی سه خیار آورد خرد

تحفه را پیش نظام الملک برد

خورد یک نوباوه را حالی نظام

پس دوم خورد و سوم هم شد تمام

بودش از هر سوی بسیار از کبار

او نداد البته کس را زان خیار

باغبان راداد سی دینار زر

مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر

پس زفان بگشاد در مجمع نظام

گفت خوردم این سه نوباوه تمام

پس ندادم هیچکس را از کبار

زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار

میبترسیدم که گر گوید کسی

آن جگر خسته برنجد زان بسی

خوردم آن تنها و برخویش آمدم

یک زمان من نیز درویش آمدم

پیشوایانی که سر افراشتند

پیش ازین یارب چه رحمت داشتند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

سالک آمد پیش عرش صعبناک

گفت ای سر حد جسم و جان پاک

هفت گلشن نقطهٔ پرگار تو

هشت جنت غرقهٔ انوار تو

اولین بنیاد در عالم توئی

واپسین جسمی که ماند هم توئی

جسم و جان را کار پرداز آمدی

جزو و کل را قبهٔ راز آمدی

جملهٔ ارواح را مرجع توئی

جملهٔ اشباح را مقطع توئی

ای بقیومی حق قایم شده

قدسیان را کعبهٔدایم شده

صد هزاران جوهر کروبیند

در محبی اند و در محبوبیند

جمله ذاتت کعبهٔ خود ساخته

تاابد دل در طواف انداخته

صد هزاران عنصر روحانیند

در طواف تو بسر گردانیند

رحمت از هر دو جهان قسمت تراست

زانکه از رحمن همه رحمت تراست

آنکه با چندین جلالت آید او

میتواند گر رهی بنماید او

عرش اعظم زین سخن از جای شد

چون شفق از دیده خون پالای شد

گفت بر من زین سخن جز نام نیست

لاجرم یک ساعتم آرام نیست

نیست از رحمن به جز نامی مرا

چند الرحمن علی العرش استوی

همچو گرگی گرسنه فرسودهام

در شکم هیچ ودهان آلودهام

چون زموت سعد لرزیدم ز جای

چون توانم داشت طاقت با خدای

گر ز پیشان آب روشن میرود

تیره میگردد چو بر من میرود

هر دمم دولت رسد صد قافله

من نمیبینم یکی را حوصله

لست ساقی روز میثاق آن مراست

قصهٔ والتفت الساق آن مراست

هست اساس و اصل من برروی آب

من برآبی مضطرب همچون حباب

گرچه محراب ملایک گشتهام

منصبی نیست این نه مالک گشتهام

من از آن کرسی نهادم زیر پای

تا رسد خود دست من بر هیچ جای

خود ز زیر پای من کرسی برفت

وز دماغم آنچه میپرسی برفت

حال خود برگفتمت ای پاک مرد

همچو من در خون نشین بر خاک درد

سالک آمد پیش پیر خرده دان

برگشاد از حال او با او زفان

پیر گفتش هست عرش صعبناک

عالم رحمت جهان نور پاک

هرکجا در هر دو عالم رحمتست

جمله را از عرش رحمن قسمتست

منزل رحمت ز حق عرش آمدست

پس زراه عرش در فرش آمدست

هر که او امروز رحمت میکند

حق ز عرشش نور قسمت میکند

هرکه او بر زیردستان شد رحیم

گشت دایم ایمن از خوف جحیم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت سوی آسیائی بوسعید

آسیا را دید در گشتن مزید

ساعتی استاد آخر بازگشت

با گروه خویش صاحب راز گشت

گفت هست این آسیا استاد نیک

چشم نامحرم نمیبیند و لیک

زانکه با من گفت این ساعت نهان

کاین زمان صوفی منم اندر جهان

در تصوف گر تو رنجی میبری

من بسم پیر تو در صوفیگری

روز و شب در خود کنم دایم سفر

پای بر جایم ولیکن در گذر

گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای

میروم از پا بسر از سر بپای

میستانم بس درشت از هر کسی

میدهم بس نرم و میگردم بسی

گر همه عالم شود زیر و زبر

نیست جز سرگشتگی کارم دگر

لاجرم پیوسته در کار آمدم

کار را همواره هموار آمدم

همچو من شو گر تو هستی مرد کار

ورنه بنشین چون نداری دردکار

کار او پیوسته اندر جان نشست

یک نفس بی کار مینتوان نشست

او چو میداند که کار از بهر اوست

گر برای او بخون گردم نکوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

داد محمود آن یکی را مال خویش

کرد او را سرور عمال خویش

رفت مرد و مال او جمله بخورد

بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد

شاه چون از کار او آگاه شد

گفت تا برخاست پیش شاه شد

شاه گفت ای بی خبر از حال من

از چه خوردی تو پلید این مال من

گفت بر پشتی آن خوردم که شاه

مال دارد بی قیاس اینجایگاه

من ندارم هیچ تو داری بسی

نیستی چون من تو محتاج کسی

چون بدان محتاج بودم خورده شد

کار بر پشتی فضلت کرده شد

گر ببخشی میتوانی من کیم

ور بگیری هم تو دانی من کیم

شاه را دل خوش شد از گفتار او

عفو کرد ودر گذشت از کار او

حجت دین گر سجل میبایدت

رحمتی دایم ز دل میبایدت

کم نهٔ آخر ز فرعون لعین

رحمتش بر زیردستان می ببین

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار

روز و شب شد همچو گردون بی قرار

خورد روز و خواب شب بدرود کرد

دیده از دریای دل چون رود کرد

پای در میدان رسوائی نهاد

داغ دل بر عقل سودائی نهاد

گفت یک روزش پدر کای بی خبر

خویش را رسوا بکردی در بدر

ماندهٔ در قید رسوائی مقیم

هیچ کس نفروشدت نانی بسیم

این سخن مجنون چو بشنود از پدر

گفت چندینی غم و رنج و خطر

کاین زمان من میکشم از بهر دوست

دوست داند کاین همه از بهر اوست

گفت داند گفت پس این میبسم

تا قیامت هر نفس این میبسم

گردلم را زین مصیبت خون کنند

ازدلم این درد چون بیرون کنند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت چون تابوت موسی بر شتاب

دید فرعونش که میآورد آب

چارصد زیبا کنیزک همچو ماه

ایستاده بود پیش او براه

گفت با آن دلبران دلنواز

هرکه آن تابوتم آرد پیش باز

من ز ملک خویش آزادش کنم

بی غمش گردانم و شادش کنم

چارصد دلبر بیک ره تاختند

خویش را در پیش آب انداختند

گرچه رفتند آن همه یک دلنواز

شد بسبقت پیش آن تابوت باز

برگرفت از آب و در پیشش نهاد

پیش فرعون جفا کیشش نهاد

لاجرم فرعون عزم داد کرد

چارصد مه روی را آزد کرد

سائلی گفتا که ای عهدت درست

گفته بودی هرکه تابوت از نخست

پیشم آرد باز دلشادش کنم

خلعتش در پوشم آزادش کنم

کارچون زان یک کنیزک گشت راست

چارصد را دادن آزادی چراست

گفت اگرچه جمله درنایافتند

نه ببوی یافتن بشتافتند

جمله را چون بود امید یافتن

بر همه باید چو شمعی تافتن

گر یکی زان جمله ماندی ناامید

شب شدی بر چشم او روز سپید

لاجرم گردن گشادم جمله را

خط آزادی بدادم جمله را

آن لعین گر رحمتی در سینه داشت

زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت

خلق عالم آشکارا و نهان

جمله خواهانند حق رادر جهان

جمله او را خواستند او مینخواست

تا نخواهد او نیاید کار راست

بادلی پر مهر فرعون لعین

خواست از جان قرب رب العالمین

لیک چون حق مینخواست او را چه سود

کانچه بودش آرزو او را نبود

کار از پیشان اگر بگشایدت

هر دمی صد گونه در بگشایدت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

دید طفلی را مگر سفیان پیر

بلبلی را در قفس کرده اسیر

بلبل آنجا خویشتن را ممتحن

در قفس میزد بسی بی خویشتن

هر زمانی میدوید از پیش و پس

عالمی میجست بیرون از قفس

با پریدن هر کرا بیگانگیست

نیست او بلبل که مرغ خانگیست

خواند سفیان کودک درویش را

داد یک دینار آن دلریش را

بلبل شوریده از کودک خرید

کرد از دستش رها تا بر پرید

روز آن بلبل سوی بستان شدی

بازگشتی شب بر سفیان شدی

کی بیاسودی بشب سفیان ز کار

زانکه بودی طاعت او بیشمار

در عبادت آمدی تا صبحگاه

خیره میکردی درو بلبل نگاه

مرغ را عمری برین هم برگذشت

تا که سفیانش ز عالم در گذشت

چون جنازه شد روان از کوی او

مرغ میزد خویشتن بر روی او

گرد او میگشت چون شوریدهٔ

بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ

عاقبت چون دفن کردندش بخاک

بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک

یک زمان غایب نشد از خاک او

تا برآمد نیز جان پاک او

چون چنان مرغی ز دست آسان بداد

خون ز منقارش چکید و جان بداد

بیوفا مردا وفاداری ببین

چشم بگشای و نکوکاری ببین

کم نهٔ از مرغکی ای بینوا

پیش او تعلیم کن درس وفا

یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو

گر نمیدانی وفا آموز ازو

رحمت سفیان چو آمد کارگر

سر نپیچید ازدرش مرغی بپر

کار مهرش تا بجان میساخت او

تا که جان در راه مهرش باخت او

جان اگر بر حلق میآید ترا

رحمتی بر خلق میناید ترا

هرکه از شفقت نگاهی میکند

شیوهٔ خلق الهی میکند

در ترازو هیچ چیز از هیچ جای

نیست بیش از خلق با خلق خدای

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بامدادی شهریار شاد کام

داد بهلول ستمکش را طعام

او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد

آن یکی گفتش که هرگز این که کرد

از چنین شاهی نداری آگهی

چون طعام او سگان را میدهی

این چنین بی حرمتی کردن خطاست

کار بی حرمت نیاید هیچ راست

گفت بهلولش خموش ای جمله پوست

گر بدانندی سگان کاین آن اوست

سر بسوی او نبردندی بسنگ

یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش کرسی دل شده

خاک زیر پایش از خون گل شده

پیش کرسی خیره بر جا ایستاد

همچو کرسی بر سر پا ایستاد

گفت ای صحن مرصع زان تو

صد هزاران قبه سرگردان تو

جملهٔ در فلک در درج تست

مهر خندان در ده و دو برج تست

از تو میگردد فلک ذات البروج

هم افول از تست ظاهر هم عروج

در جهان گر ثابت و گر نایریست

لازم درگاه چون تو سایریست

منطقه بر بسته داری روز و شب

می نیاسائی زمانی از طلب

کهکشان پردانهٔ زرین تر است

در جهان تخم طلب چندین تراست

گر ز یک قطبست عالم را قرار

در جهان تو دو قطبست آشکار

بر زمین وآسمان وسعت تراست

واسع مطلق توئی رفعت تراست

آیة الکرسی است اندر شان ترا

بس بود این آیت و برهان ترا

چون ترا چندین مقام و دولتست

وین همه صدق و صفا و صولتست

میتوانی گر مرا با این شکست

ره نمائی سوی مقصودی که هست

زین سخن کرسی قوی جنبنده شد

گفتی از عرش مجید افکنده شد

گفت من ره جستهام هر جا ازین

کرسیم زان ماندهام بر پا ازین

آیة الکرسی چو از برکردهام

در دعا سر سوی عرش آوردهام

میبباید تا هزاران ساله راه

با چنین عمری رسم با جایگاه

چون رسیدم بعد از آن با جای خویش

راه با سر گیرم از سودای خویش

میروم از سر ببن از بن بسر

همچو گوئی بام بام و در بدر

هر زمانم زخم چون گوئی رسد

میندانم تا کیم بوئی رسد

انک ازین سرش سر یک موی نیست

چون رساند دیگری را روی نیست

سالک آمد پیش آن پیر رجال

داد پیش پیر حالی شرح حال

پیر گفتش ذات کرسی واسعست

آسمان زو خافض و زو رافعست

پای تا سر در مکنون آمدست

نوربخش هفت گردون آمدست

هست هر کوکب درو در طلب

می نیاساید زمانی روز و شب

میدود از شوق حضرت هر نفس

میدواند آسمانها را ز پس

هر کرا دایم چنین شوقی بود

تحفهٔ او هر زمان ذوقی بود

پادشاهی ذوق معنی بردنست

نه بزور خشک دینی بردنست

گر چو کرسی سرفرازی بایدت

ترک ملک نانمازی بایدت

ملک دنیا را که بنیادی نهند

گرچه بس عالیست بربادی نهند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود اندر مطبخ جم ای عجب

دیگ و کاسه در خصومت روز و شب

دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد

کاسه زرین بود قصد سنگ کرد

هر دو تن از خشم در شور آمدند

سنگ وزر بودند در زور آمدند

دیگ گفتش گر اباگر روغن است

شور وشیرین هرچه هست آن منست

کار تو بی من کجا گیرد نظام

گر منت ندهم تهی مانی مدام

تو ز سنگ آئی در اول آشکار

باز بر سنگت زنند اندر عیار

گر ترا سنگی نباشد در نهاد

دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد

تو چنین زیباو سنگین از منی

تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی

کس سیه دیگم نمیخواند بنام

چون سیه کاسه توئی در هر مقام

چون شنیدی این دلیل دلپذیر

دست چون من دیگر در کاسه مگیر

این سخن چون کاسه را آمد بگوش

همچو دیگی خون او آمد بجوش

گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم

فارغم من چون منم در پیش جم

خیز تا خود را بصرافان بریم

تا زما هر دو کدامین برتریم

چون محک پیدا شود صراف را

خود محک گوید جواب این لاف را

تو ببین وقت گرو در سنگ و زر

تا ازین هر دو کدام ارزنده تر

در گرو کهنه ز نو آید پدید

کار در وقت گرو آید پدید

تا سفر در خود نیاری پیش تو

کی بکنه خود رسی از خویش تو

گر بکنه خویش ره یابی تمام

قدسیان را فرع خود یابی مدام

لیک تا در خود سفر نبود ترا

در حقیقت این نظر نبود ترا

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

ناگهی بهلول را خشکی بخاست

رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست

آزمایش کرد آن شاهش مگر

تا شناسد هیچ باز از یکدیگر

گفت شلغم پاره باید کرد خرد

پاره کرد آن خادمیش و پیش برد

اندکی چون نان و آن شلغم بخورد

بر زمین افکند و مشتی غم بخورد

شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه

چربی از دنبه برفت اینجایگاه

بی حلاوت شد طعام از قهر تو

میبباید شد برون از شهر تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت یک روزی مگر بهلول مست

در بر هارون و بر تختش نشست

خیل او چندان زدندش چوب و سنگ

کز تن او خون روان شد بیدرنگ

چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان

گفت هارون را که ای شاه جهان

یک زمان کاین جایگه بنشستهام

از قفا خوردن ببین چون خستهام

تو که اینجا کردهٔ عمری نشست

بس که یک یک بند خواهندت شکست

یک نفس را من بخوردم آن خویش

وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

خسروی قصری معظم ساز کرد

اوستاد کار کار آغاز کرد

در بر آن قصر زالی خانه داشت

از همه عالم همان ویرانه داشت

شاه را گفتند ای صاحب کمال

گر نباشد کلبهٔ این پیر زال

قصر نبود چار سو آن را بخر

تا شود قصرت مربع در نظر

پیرزن را خواند شاه سخت کوش

گفت گشت این کلبه را واجب فروش

تا مربع گردد این قصر بلند

این زمانت رخت میباید فکند

پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی

از فروش این بنا ای شه مگوی

گر ترا ملک جهان گردد تمام

کار حرص تو کجا گیرد نظام

هر کرا حرص جهان ازجان نخاست

کی شود کارش بدین یک کلبه راست

ترک این گیر و مرا مپشول هیچ

تا زآه من نگردی پیچ پیچ

صبر کرد القصه روزی پادشاه

تا برفت آن پیره زن زان جایگاه

شاه گفت آن خانه راویران کنید

چارسویش با زمین یکسان کنید

هرچه دارد رخت او بر ره نهید

پس بنای قصر من آنگه نهید

پیره زن آخر چو باز آمد ز راه

کلبهٔ خود دید قصر پادشاه

رخت خود بر راه دید انداخته

کلبه را دیوار ایوان ساخته

آتشی در جان آن غمگین فتاد

چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد

با دلی پرخون زدست شهریار

روی رادر خاک ره مالید زار

گفت اگر اینجا نبودم ای اله

تو نبودی نیز هم این جایگاه

تن زدی تا کلبهٔ احزان من

در هم افکندند بی فرمان من

این بگفت و با رخی تر خشک لب

برکشید از حلق جان آهی عجب

غلغلی در آسمان افتاد ازو

سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو

حق تعالی کرد آن شه را هلاک

در سرای خود فرو بردش بخاک

عدل کن در ملک چون فرزانگان

تا نگردی سخرهٔ دیوانگان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت سنجر پیش زاهر ناگهی

گفت از وعظیم ده زاد رهی

شیخ زاهر گفت بشنو این سخن

چون شبانت کرد حق گرگی مکن

خانهٔ خلقی کنی زیر و زبر

تا براندازی سرافساری بزر

خون بریزی خلق را در صد مقام

تا خوری یک لقمهٔ وانگه حرام

خوشه چین کوی درویشان توئی

در گدا طبعی بتر زیشان توئی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها