0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بر سر گوری مگر بهلول خفت

همچنان خفته از آنجا مینرفت

آن یکی گفتش که برخیز ای پسر

چند خواهی خفت اینجا بی خبر

گفت بهلولش که من آنگه روم

کاین همه سوگند از وی بشنوم

گفت چه سوگند با من باز گوی

گفت شد این مرده با من راز گوی

میخورد سوگند و میگوید براز

من نخواهم کرد خاک از خویش باز

تا همه خلق جهان را تن به تن

در نخوابانم بخون چون خویشتن

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بیدلی را گفت آن پیر کهن

حق بود ظالم روا هست این سخن

گفت ظالم نیست اما دایم او

صد هزاران بنده دارد ظالم او

هرچه جمع آری بظلم این جایگاه

جمله برخیزد بیک ساعت ز راه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آب بسیار آن یکی در شیر کرد

حق تعالی گاو را تقدیر کرد

چون بیامد سر بسوی آب برد

تا که دم زد گاو را سیلاب برد

هرچه او صد باره گرد آورده بود

جمله در یکبار آبش برده بود

آب چون بر شیر بیش از پیش کرد

جمع کرد و گاه را در پیش کرد

هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت

چون تواند ظلم کردن پیشه داشت

چون براندیشم ز مردن گاه گاه

عالمم بر چشم میگردد سیاه

لیک وقتی هست کز شادی مرگ

پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ

زانکه میدانم که آخر جان پاک

باز خواهد رست از زندان خاک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بر سر خاکی زنی خوش میگریست

گفت مجنونیش کاین گریه زچیست

گفت چشمم تر دلم غمناک ماند

زین جوان من که زیر خاک ماند

گفت تو در خاکی او در خاک نیست

کو کنون جز نور جان پاک نیست

تا که در تن بود جایش خاک بود

چون بمرد از خاک رست و پاک بود

گرچه تن را نیست قدری پیش دوست

یوسف جان در حریم خاص اوست

چون بغایت بود رتبت روح را

کردتنبیه از پی او نوح را

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون برآمد جان باقی از خلیل

باز پرسیدش خداوند جلیل

کای ز کل خلق نیکو بخت تر

در جهان چه چیز دیدی سخت تر

گفت اگر کشتن پسر را سخت بود

در سقر دیدن پدر را سخت بود

در میان آتشم انداختی

روزگاری با بلا درساختی

گر بسی سختی و پیچاپیچ بود

در بر جان دادن آنها هیچ بود

حق تعالی کرد سوی او خطاب

گفت اگر جان دادنت آمد عذاب

از پس جان دادن و مردن ز خویش

هست چندان سختی زاندازه بیش

کانکه را شد نقد افتادن درو

راحت روحست جان دادن درو

چون چنین در کار مشکل ماندهٔ

روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ

چارهٔ این کار مشکل پیش گیر

راه بر مرگست منزل پیش گیر

ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز

راه بس دورست ره را برگ ساز

زانکه دنیا گر همه بر هم نهی

باز مانی عاقبت دستی تهی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون سکندر را مسخر شد جهان

وقت مرگ او درآمد ناگهان

گفت تابوتی کنید از بهر من

دخمهٔ سازید پیش شهر من

کف گشاده دست من بیرون کنید

نوحه بر من هر زمان افزون کنید

تا زمال و لشکر و ملک و شهی

خلق میبینند دست من تهی

گر جهان در دست من بودآن زمان

در تهی دستی برفتم از جهان

ملک و مال این جهان جز پیچ نیست

گر همه یابی چو من جز هیچ نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

این سخن نقلست در قوت القلوب

زان بزرگ پای دین پاک از عیوب

گفت هر روز ازملایک عالمی

سوخته گردد ز نور حق همی

ز ابتداتا انتهای روزگار

چند دانی نسل آدم را شمار

راست هم چندان بهر روزی ملک

از سماک انگشت گردد تا سمک

میبسوزند این همه روحانیان

پس دگر میآید آنگه در میان

ای عجب هر روز چندین سوخته

خیل دیگر خویشتن بر دوخته

چون ملایک حاضر و جمع آمدند

سر بسر پروانهٔ شمع آمدند

این همه هر روز میسوزند پاک

دیگران در آرزوی آن هلاک

تاملک کردند آدم را سجود

عشقشان یک ذره آمد در وجود

ره بحق چون جان آدم یافتند

تا ابد در خدمتش بشتافتند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون ز دنیا شد جنید پاک دین

پس جنازهش برگرفتند از زمین

پر زنان مرغی سپید از آسمان

بر جنازه او نشست اندر میان

خلق چندان کاستین افشاندند

مرغ را از نعش او میراندند

مرغ یک ذره از آنجا بر نخاست

لیک بگشاد او زفان در نطق راست

گفت ای ارباب ذوق و اهل دین

چند رنجانید خود را بیش ازین

زانکه شد مسمار عشقی آشکار

بر جنیدم دوخت تا روز شمار

قالب او حصه کروبیانست

لیک پای خلق این دم در میانست

گر نبودی زحمت و شور شما

قالبش با ما پریدی در هوا

قالبش ماراست قلبش آن دوست

مغز آن اوست وان ماست پوست

گر شود یک ذره از قلبش پدید

بس بود قفل دو عالم را کلید

صد جهان پر فرشته هر نفس

تشنهٔ بوئی شدند از پیش وپس

تشنه میمیرند در دریا همه

گوئیا دارند استسقا همه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

نوح پیغامبر چو از کفار رست

با چهل تن کرد بر کوهی نشست

برد یک تن زان چهل کس کوزه گر

برگشاد او یک دکان پر کوزه در

جبرئیل آمد که میگوید خدای

بشکنش این کوزهها ای رهنمای

نوح گفتش آن همه نتوان شکست

کین بصد خون دلش آمد بدست

گرچه کوزه بشکنی گل بشکند

در حقیقت مرد رادل بشکند

باز جبریل آمد و دادش پیام

گفت میگوید خداوندت سلام

پس چنین میگوید او کای نیکبخت

گر شکست کوزهٔ چندست سخت

این بسی زان سخت تر در کل یاب

کز دعائی خلق را دادی بآب

همتی را بر همه بگماشتی

لاتذر گفتی و کس نگذاشتی

یک دکان کوزه بشکستن خطاست

یک جهان پر آدمی کشتن رواست

خود دلت میداد ای شیخ کبار

زان همه مردم برآوردن دمار

کز پی آن بندگان بی قرار

لطف ما چندان همی بگریست زار

کاین زمانش در گرفت از گریه چشم

تو مرو از کوزهٔ چندین بخشم

یا رب این خود چه عنایت کردنست

این چه شکر اندر شکایت کردنست

که بجانها میکند چندین عتاب

گاه جانها میکند خون بی حساب

صد هزاران بی سر و بن را بخواند

جمله رادر کشتی حیرت نشاند

بعد ازان کشتی بدریا درفکند

صد جهان جان را بغوغا درفکند

بعد ازان باد مخالف روز و شب

گرد کشتی میفرستاد ای عجب

تادران دریای بی پایان همه

سر بسر برخاستند از جان همه

جمله را بگسست در دریا نفس

از همه با سر نیامد هیچ کس

گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد

میندارم زهره این اندیشه کرد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عیسی مریم که بودی شاد او

چون زمرگ خویش کردی یاد او

با چنان بسطی که بودی حاصلش

آن چنان بیمی فتادی در دلش

کز عرق آغشته گشتی جای او

وان عرق خون بود سر تا پای او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

دید بوموسی مگر یک شب بخواب

بر سر خود عرش همچون آفتاب

روز دیگر رفت سوی بایزید

زانکه بوموسی ز جان بودش مرید

گفت تا تعبیر خوابم او کند

مرهم جان خرابم او کند

چون بر او رفت خلق آشفته بود

زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود

چون کفن کردند و شستندش پگاه

بر جنازه بر گرفتندش ز راه

گفت بوموسی که چندانی که من

میزدم بر خلق ماتم خویشتن

کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش

مینداد آنکس بمن گشتم خموش

زیر آن در رفتم و کردم مقام

تا جنازه بر سر آوردم تمام

چون جنازه بر سرم شد استوار

گشت حالی بایزیدم آشکار

گفت ای بینندهٔ خواب صواب

نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب

شخص ما عرش است برگیر وبرو

فهم کن زان خواب تعبیر و برو

گر ملک نزدیک تو کاملترست

جانت از دل دل ز جان غافلترست

در ملک از دیدهٔدل کن نظر

زانکه عقل این قول دارد مختصر

هر دو عالم از برای آدمیست

از ملک بی آدمی مقصود چیست

زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند

تا همه در کار مردم ماندهاند

گرچه امروز این گهر در خاک بود

باک نبود زانکه گنجی پاک بود

باش تا فردا محک کردگار

نقد مردان را پدید آرد عیار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پشت بر فرش آورید

حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید

گفت ای عرش خدا بر دوش تو

عرش روشن ازدل پرجوش تو

زیر بار عرش اعظم آمدی

بارکش تر از دو عالم آمدی

عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست

وی عجب در زیر پایت هیچ نیست

گر بخواهد گشت طی این هفت فرش

برنخواهی داشت رو از ساق عرش

تو بتن ساکن تری از کوه قاف

لیک از دل همچو بحری در طواف

تن ستاده دل رونده چون تو کیست

بال و پر بسته پرنده چون تو کیست

در ظهوری عرش را ظاهر شده

در بطون ذوالعرش را حاضر شده

هم مقیم و هم مسافر هردوی

غایبی از خویش و حاضر هر دوی

چون تو بار عرش اکبر میکشی

هم توانی بار من گر میکشی

روز عمر من نگر بیگه شده

رفته همراهان و من گمره شده

چون کنم گمره بیک کس بازگشت

پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت

حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد

عرش را از دوش خود پرجوش کرد

گفت من در زیر بارم ماندهٔ

همچو تو در درد کارم ماندهٔ

عرش بر دوش است و پایم بر هواست

طاقت این در همه عالم کراست

بیم لرزش باشدم از نور عرش

ور بلرزم میفرو افتم بفرش

آنچنان باری زبردر زیر هیچ

چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ

زیر بارم گر نه چالاک اوفتم

بیم آن باشد که بر خاک اوفتم

در چنین معرض که هستم من بپا

کژنشین و راست گو کو کیمیا

زیر بار عرش در جان باختن

کیمیای عشق نتوان ساختن

چون ملایک در زمین و آسمان

بسته دارند از پی مردم میان

جمله دل در خدمت او باختند

خویشتن را خادم او ساختند

عشق چون خاصیت انسان بود

گر ملک عاشق شود انس آن بود

انس انسان را بود از ما مخواه

آنچه اینجانیست زین جاوا مخواه

سالک آمد پیش پیر نامدار

قصهٔ خود کرد بروی آشکار

پیر گفتش حملهٔ و خیل ملک

عالم کارند وطاعت یک بیک

دایماً در طاعت حق حاضرند

بادلی پرخون و جانی ناظرند

چون شوند از شوق حضرت بیقرار

جان کنند آخر بران حضرت نثار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کاملی گفتست آن بیگانه را

کاخر ای خر چند روبی خانه را

چند داری روی خانه پاک تو

خانه چاهی کن برافکن خاک تو

تا چو خاک تیره برگیری ز راه

چشمهٔ روشن برون جوشد ز چاه

آب نزدیکست چندینی متاب

چون فرو بردی دو گز خاک اینت آب

کار باید کرد مرد کار نیست

ورنه تا آب از تو ره بسیار نیست

ای دریغا روبهی شد شیر تو

تشنه میمیری ودریا زیر تو

تشنه ازدریا جدائی میکنی

بر سر گنجی گدائی میکنی

ای عجب چندان ملک در دردورنج

بر سر گنجند و میجویند گنج

تا نیامد جان آدم آشکار

ره ندانستند سوی کردگار

ره پدید آمد چو آدم شد پدید

زو کلید هر دو عالم شد پدید

آنچه حمله عرش میپنداشتند

تا بتوفیق خدا برداشتند

آن دل پر نور آدم بود و بس

زانکه آدم هر دو عالم بود و بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت چون هاروت و ماروت از گناه

اوفتادند از فلک در قعر چاه

هر دو تن را سرنگون آویختند

تادرون چاه خون میریختند

هر دو تن را تشنگی در جان فتاد

زانکه آتش در دل ایشان فتاد

تشنگی غالب چنان شد هر دو را

کز غم یک آب جانشد هردو را

هر دو تن از تشنگی میسوختند

همچوآتش تشنه میافروختند

بود ازآب زلال آن قعر چاه

تا لب آن هر دویک انگشت راه

نه لب ایشان بر انجا میرسید

نه ز چاه آبی به بالا میرسید

سرنگون آویخته در تف و تاب

تشنه میمردند لب بر روی آب

تشنگیشان گر یکی بود از شمار

در بر آن آب میشد صد هزار

بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب

تشنگی میسوخت جانها ای عجب

هر زمانی تشنگیشان بیش بود

وی عجب آبی چنان در پیش بود

تشنگان عالم کون و فساد

پیش دارند ای عجب آب مراد

جمله درآبند و کس آگاه نیست

یا نمیبینند یا خود راه نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سوی اسپاهان براه مرغزار

باز میآمد ملکشاه از شکار

مرغزاری ودهی بد پیش راه

کرد منزل وقت شام آنجایگاه

از غلامان چند تن بشتافتند

بر کنار راه گاوی یافتند

ذبح کردند و بخوردندش بناز

آمدند آنگه بلشگرگاه باز

بود گاو پیر زالی دل دو نیم

روز و شب درمانده با مشتی یتیم

قوت او و آن یتیمان اسیر

آن زمان بودی که دادی گاو شیر

چند تن درگاو مینگریستند

جمله بر پشتی او میزیستند

پیرزن را چون خبر آمد ازان

بی خبر گشت و بسر آمد ازان

جملهٔ شب در نفیر و آه بود

پیش آن پل شد که پیش راه بود

چون ملکشه بامداد آنجا رسید

پیرزن پشت دوتا آنجا بدید

موی همچون پنبه روئی چون زریر

با یتیمان آمده آنجا اسیر

با عصا در دست پشتی چون کمان

گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان

گر برین سر پل بدادی داد من

رستی از درد دل و فریاد من

ورنه پیش آن سر پل و ان صراط

داد خواهم این زمان کن احتیاط

گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو

پیش حق فردا بخون گردم ز تو

من ز ظلمت میندانم سر ز پای

گرچه شاهی بر نیائی با خدای

هان و هان دادم برین پل ده تمام

تا بران پل بر نمانی بر دوام

از همه سود و زیان در پیش و پس

مر یتیمان مرا این بود بس

گرسنه بگذاشتی اطفال را

پیش خلق انداختی این زال را

در سحر یک نالهٔ این پیر زال

مردی صد رستم آرد در زوال

این نه از شاه جهانم میرسد

کاین ز دور آسمانم میرسد

سخت کندم کرد چرخ تیز گرد

چون توان با سرکشی آویز کرد

این بگفت وهمچو باران بهار

با یتیمان شد بزاری اشکبار

هیبتی در جان شاه افتاد ازو

سخت شوری در سپاه افتاد ازو

گفت ای مادر مگردان دل ز شاه

هرچه میخواهی برین سر پل بخواه

تابراین پل بر تو برگویم جواب

کان سر پل را ندارم هیچ تاب

حال چیست ای زال گفت او حال خویش

دادش او هفتاد گاو از مال خویش

گفت این هفتاد گاو ای پیر زال

در عوض بستان که هست این از حلال

این بگفت وآن غلامان را بخواند

زجر کرد و سبز خنگ از پل براند

پیرزن را وقت چون شبگیر شد

حق آن انعام دامن گیر شد

غسل آورد و نماز آغاز کرد

روی بر خاک ودر دل باز کرد

گفت ای پروردگار دادگر

چون ملکشه بادنیمی از بشر

از کرم نگذاشت بر من مابقی

تو که جاویدان کریم مطلقی

فضل کن با او و در بندش مدار

وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار

چون ملکشه رفت از آن جای خراب

دیدش از عباد دین مردی بخواب

گفت هان چون رفت حال ای پادشاه

گفت اگر آن بیوه زال دادخواه

از برای من نکردی آن دعا

جز شقاوت نیستی دایم مرا

نیک بختی گشت آن بدبختیم

از دعای اونماند آن سختیم

عالمی بار اوفتاد از گردنم

تا ابد آزاد کرد آن زنم

گرچه مرد ملک و مالی آمدم

در پناه پیر زالی آمدم

کس چه داند تا دعای پیر زن

چون بود وقت سحرگه تیر زن

آنچه زالی در سحر گاهی کند

میندانم رستیم ماهی کند

گر نبودی رحمت آن پادشاه

باز ماندی تا ابد در قعر چاه

ور نبودی آن دعای پیر زال

دولت دین آمدی بروی زوال

بود اول رحمت آن شهریار

این دعا با او در آخر گشت یار

لاجرم شه رستگار آمد مدام

از رحیمی نیست برتر یک مقام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها