0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

نیک مردی بود از زن پای بست

پیش رکن الدین اکافی نشست

پس ز دست زن بسی بگریست زار

گفت بی او یکدمم نبود قرار

نه طلاقش میتوانم داد من

نه توانم گشت از او آزاد من

زانکه جانم زنده از دیدار اوست

رونقم از نازش بسیار اوست

لیک ترک دین و سنت میکند

زانکه بر بوبکر لعنت میکند

گرچه میرنجانمش هر وقت سخت

مینگوید ترک این آن شور بخت

نه ازو یک روز بتوانم برید

نه ازو این قول بتوانم شنید

میسزد گردل ازین پر خون کنم

در میان این دو مشکل چون کنم

خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش

هر زمان سرگشته تر گردانیش

گر بگوئی از سر لطفیش راز

او دگر نکند زفان هرگز دراز

اعتقادی کژ درو بنشاندهاند

نقلهای کژ برو برخواندهاند

گفتهاند او را که بوبکر از مجاز

کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز

باز کرد آل پیمبر را ز کار

کرد بر باطل خلافت اختیار

ملک بودش آرزو بگشاد دست

نی بحق بر جای پیغمبر نشست

او چنین بوبکر دانستست راست

بر چنین بوبکر بس لعنت رواست

لعنتی کو کرد ما هم میکنیم

ما هم این لعنت دمادم میکنیم

گر چنین جائی ابوبکری بود

آن نه بوبکری که بومکری بود

گر چنین بوبکر را دشمن شوی

گر بدیده تیرهٔ روشن شوی

لیک چون بوبکر صدیق آمدست

جان او دریای تحقیق آمدست

صبح صادق از دم جان سوز اوست

آفتاب از سایه هر روز اوست

صدق او سر دفتر هفت آسمانست

قدس او سر جمله هر دو جهانست

جان پاکش را دو عالم هیچ نیست

ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست

هست بوبکر این چنین نه آن چنان

دوستان را می مپرس از دشمنان

گر بدی گفتند مشتی بی فروغ

در حق اوآن دروغست آن دروغ

هست بوبکر آنکه بر سنت رود

گر چنین نبود بر او لعنت رود

گر چنین گوئی زنت آید براه

پس زفان در بند آید از گناه

مرد شد شادان وبا زن گفت راز

توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز

از صحابه سی هزار و سه هزار

از میان جانش کردند اختیار

او کجا در بندآب و جاه بود

کاب و جاه او همه اللّه بود

آنکه از عرش و فلک فارغ بود

شک نباشد کز فدک فارغ بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کیست حق را و پیمبر را ولی

آن حسن سیرت حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت

آن محمد صورت و حیدر صفت

نه فلک را تا ابد مخدوم بود

زانکه او سلطان ده معصوم بود

قرة‌العین امام مجتبی

شاهد زهرا شهید کربلا

تشنه او را دشنه آغشته بخون

نیم کشته گشته سرگشته بخون

آن چنان سرخود که برد بی دریغ

کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا بخون آلوده شد

خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه

کو محمد کو علی کو فاطمه

صد هزاران جان پاک انبیا

صف زده بینم بخاک کربلا

در تموز کربلا تشنه جگر

سر بریدندش چه باشد زین بتر

با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند

وانگهی دعوی داد ودین کنند

کفرم آید هرکه این را دین شمرد

قطع باد از بن زفانی کین شمرد

هرکه در روئی چنین آورد تیغ

لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ای من سگ هندوی او

کمترین سگ بودمی در کوی او

یا درآن تشویر آبی گشتمی

در جگر او را شرابی گشتمی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کرد حیدر را حذیفه این سؤال

گفت ای شیر حق و فحل رجال

هیچ وحیی هست حق را در جهان

در درون بیرون قرآن این زمان

گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک

دوستان راداد فهمی نیک نیک

تا بدان فهمی که همچون وحی خاست

در کلام او سخن گویند راست

فکرت قلبی که سالک آمدست

زبدهٔ کل ممالک آمدست

ز ابتدا تا انتهای کار او

می بگویم فهم کن اسرار او

در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین

از لوش شد جمع و زماء مهین

گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست

تاکند سرگشتگی برخود درست

در میان خون بنه ماه تمام

ساخت ازخون رحم خود را طعام

عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس

جسم این بودت که گفتم جان مپرس

سرنگونسار از رحم بیرون فتاد

همچوخاکی در میان خون فتاد

شد پدید آب مهین آغاز کار

یعنی اومید چنان پاکی مدار

در سه ظلمت میدوید و مینشست

یعنی این نورت نخواهد داد دست

همچو گوئی گرد بودن خوی کرد

یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد

نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد

یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد

سرنگون آمد بدنیا غرق خون

یعنی از فرقت قدم کن سرنگون

لب بشیر آورد آنگه اشک بار

یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار

دید پستان را سیه تا چند گاه

یعنی اکنون عیش کن تلخ و سیاه

بعد از آن در شد بطفلی بیقرار

یعنی از طفلان نیاید هیچ کار

درجوانی رفت از بیگانگی

یعنی این شاخیست از دیوانگی

بعد از آن عقلش شد از پیری تباه

یعنی از پیر خرف دولت مخواه

بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک

یعنی او بوئی نیافت از جان پاک

هر که او در قید چندین پیچ پیچ

جان نیابد باز میرد هیچ هیچ

تا نیابی جان دور اندیش را

کی توانی خواند مردم خویش را

نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک

هست مردم سرقدس و جان پاک

صد جهان پر فرشته در وجود

نطفهٔ را کی کنند آخر سجود

آرزو مینکندت ای مشت خاک

تا شود این مشت خاکت جان پاک

تا ز نطفه قرب جان یابد کسی

درد باید برد بی درمان بسی

چارهٔ این کار سرگردانیست

داروی این درد بی درمانیست

ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه

در نگر تاچند در پیش است راه

هردلی را کاین طلب حاصل بود

تا قیامت مست لایعقل بود

سالک فکرت ز درد این طلب

می نیاساید زمانی روز و شب

میدود تا تن کند با جان بدل

در رساند تن بجان پیش از اجل

کار کار فکر تست اینجایگاه

زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه

کار فکرت لاجرم یک ساعتت

بهتر از هفتاد ساله طاعتت

سالک فکرت بجان درمانده

سرنگون چون حلقه بر درمانده

نه به پیری سر فرو میآمدش

نه طریق خود نکو میآمدش

نه زخود خشنود نه از خلق هم

نه خوش از زنار نه از دلق هم

نه زسگ دانست خود را بیشتر

نه ز خود دیده کسی درویشتر

نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل

نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل

نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز

نه تن ونه جان و نه توحید نیز

نه گمانی نه یقینی نه شکی

نه بسی نه اوسطی نه اندکی

نه قرینی نه یکی نه همدمی

نه رفیقی نه کسی نه محرمی

نه دلی نه دیدهٔ نه سینهٔ

نه تنی نه مهری و نه کینهٔ

نه مسلمان دولتی نه کافری

وین تحیر را نه پائی نه سری

نه کم از یک قطره از پیشان نشان

نه کم از یک ذره از پایان بیان

نه کسی جوینده از پایندگان

نه کسی گوینده از آیندگان

نه ز حال رفتگان دل را خبر

نه ز کار خفتگان جان را اثر

نه ز چندان قافله گردی پدید

نه میان مشغله مردی پدید

نه کسی را کفر نه ایمان تمام

نه یکی را درد و نه درمان تمام

نه سری پیدا و نه راهی پدید

راه را در هر قدم چاهی پدید

نه نصیحت بوده دامن گیر کس

نه شریعت دیده جز تقصیر کس

جمله در غوغای غفلت مانده

جمله در معلول و علت مانده

صد هزاران خلق درهم آمده

جمله در یغمای عالم آمده

آن یکی زین میبرد این یک از آن

آن یقین دارد ازین این شک از آن

آن یکی چون خوک گمراهی شده

وان دگر از حیله روباهی شده

آن یکی چون پیل در زور آمده

وآن دگر از حرص چون مور آمده

آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده

وآن دگر چون موش پر حیلت شده

آن یکی از دانه در دام آمده

وآن دگر از سوختن خام آمده

آن یکی مردار خواری چون عقاب

وآن دگر فریاد خواهی چون غراب

آن یکی از غصه در خشم آمده

وآن دگر از شرک بد چشم آمده

آن یکی آبستن قاضی شده

وآن بحیض شحنگی راضی شده

آن یکی را عین مجهول آمده

وآن دگر چون عین معلول آمده

آن چو شیری طبل غریدن زده

وآن چو گرگی بانگ دریدن زده

این کشیده جمله در خود چون نهنگ

وآن دریده جمله برخود چون پلنگ

این چو ماهی تازه روی آب باز

وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز

این ملک وش دیو مردم آمده

و آن پری جفتی چو کژدم آمده

این چو نمرودی بدوزخ ساختن

و آن چو شداد از بهشت افراختن

این مرصع ریش چون فرعون پیس

وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس

این ز کینه سینهٔ تا سر غرور

و آن ز اجره حجره تا در فجور

این ز سردی همچو یخ افسرده کار

و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار

این ز کوری همچونرگس جلوه کن

و آن ز کری ناشنیده یک سخن

آن ترش روئی چو سرکه آمده

و آن لژن طبعی چو برکه آمده

این همه از مکر افسون ساخته

و آن همه از کبر معجون ساخته

این سموم بخل را همدم شده

و آن ریا و عجب را محرم شده

این حسد را بر جسد طغرا زده

و آن ریا را از هوا سودا زده

این بعذری چون زنان درمانده

و آن چون طفلان صد هجا برخوانده

این چو خوشه در ربا خوردن عیان

و آن چو داسی حرف علت در میان

هم مدرس از دروغ قول خویش

مانده در ادرار همچون بول خویش

هم مذکر همچو مرغ چارچوب

خلق مجلس دست زن او پای کوب

عارفان هم گردن گاو آمده

باسری هر یک چو غرقاوآمده

صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ

اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ

زاهدان با روی همچون خار پشت

راست چون در سرکه سوهان درشت

عابدان دم از جو خوشه زده

لیک چون فرزین بهرگوشه زده

هم بزرگان جمله متواری شده

هم عزیزان نقطهٔ خواری شده

پای مردان دست خوش گشته همه

شاهبازان بار کش گشته همه

اهل صفه گشته همدم کوف را

صوف جسته پنبه کرده صوف را

اهل دل با روی چون زر خشک لب

تن زده تابوکه روز آید بشب

روی در دیوار کرده اهل راز

گفته راز خویش با دیوار باز

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر دلی از شبهه در چاهی دگر

فلسفی در کیف و در کم مانده

سفسطی در نفی عالم مانده

جمله بر تقلید سر افراشته

پیشوایان را چو خود پنداشته

ای تعصب را توانش کرده نام

شبهه را اسرارو دانش کرده نام

این کلام آموخته بهر جدل

و آن بمنطق در شده بهر حیل

این خلاقی خوانده از بهر غلو

و آن منجم گشته از بهر علو

هر خسی غرقه شده تحصیل را

لیک نه تحصیل را تفضیل را

صد هزاران شهوت بی پا و سر

حلقه کرده گرد جان از بام ودر

سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش

صد جهان میدید چون دریا بجوش

دید یک یک ذره را طلاب حق

اوفتاده جمله در گرداب حق

خاک عالم جمله بر غربال کرد

ترک عقل و شبهه و اشکال کرد

خاک عالم صد هزاران بار بیخت

در بی بر تختهٔ دینار ریخت

آخر از حق دستگیری آمدش

با سر غربال پیری آمدش

آفتابی در دو عالم تافته

عالمی اختر ازو ره یافته

محو گشته فانی مطلق شده

در جهان عشق مستغرق شده

هم منیت در هویت باخته

هم سری در سرمدیت باخته

تا بپیشان دیده ره را گام گام

تا بپایان رفته در در بام بام

نه زمانی در زمانی مانده

در مکان نه در مکانی مانده

دیده سر ذره ذره در دو کون

ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون

در جهان و از جهان بیرون شده

در میان و از میان بیرون شده

ساکن دایم مسافر آمده

غایبی پیوسته حاضر آمده

همچو خورشیدی جهان زوغرق نور

واو خود از سرگشتگی خود نفور

پیر ره کبریت احمر آمدست

سینهٔ او بحر اخضر آمدست

هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر

خواه پاک و خواه گو ناپاک میر

راه دور است و پر آفت ای پسر

راه رو را میبباید راهبر

گر تو بی رهبر فرودائی براه

گر همه شیری فرود افتی بچاه

کور هرگز کی تواند رفت راست

بی عصاکش کور را رفتن خطاست

گر تو گوئی نیست پیری آشکار

تو طلب کن در هزار اندر هزار

زانکه گر پیری نماند در جهان

نه زمین بر جای ماند نه زمان

پیر هم هست این زمان پنهان شده

ننگ خلقان دیده در خلقان شده

کی جهان بی قطب باشد پایدار

آسیا از قطب باشد بر قرار

گر نماند در زمین قطب جهان

کی تواند گشت بی قطب آسمان

گر ترا دردیست پیر آید پدید

قفل دردت را پدید آید کلید

پاکبازان را که سلطان میکنند

از برای درد درمان میکنند

چون نداری درد درمان کی رسد

چون نهٔ‌بنده تو فرمان کی رسد

تا زدرد خود نگردی سوخته

کی کند آتش ترا افروخته

درد پیش آری تو درمان باشدت

جان دهی اومید جانان باشدت

سالک القصه چو پیری زنده یافت

خویش را در پیش او افکنده یافت

جانش از شادی او آمد بجوش

از میان جانش شد حلقه بگوش

سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد

کافتابش در تنورستان فتاد

نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت

عشق آمد عقل و حشمت میگریخت

صد هزاران گل که در ناید بگفت

در گلستان دل سالک شکفت

چون چنین گلها درون جان بدید

وز دو چشم خون فشان باران بدید

همچو رعدی در خروش افتاد زار

همچو برقی خنده میزد بی قرار

گاه اندر خنده گه در گریه بود

این نبود از کسب او این هدیه بود

جذبهٔ بود از عنایت در رسید

کفر بگریخت و هدایت در رسید

سالها باید که تا یک قطره آب

در دل دریا شود در خوشاب

قطرهٔ باران اگرچه پر بود

بحر را در عمرها یک در بود

گر شدی هر قطرهٔ در یتیم

هر یتیمی مصطفا بودی مقیم

عاقبت چون گشت سالک بی قرار

در رهش افکند پیر نامدار

گفت در ره رهزنانت خفتهاند

تو مخسب اینجا کن آنچت گفتهاند

راه دور است ای پسر هشیار باش

خواب با گور افکن و بیدار باش

کار هر کس هرکسی را اوفتاد

همچو تو این غم بسی را اوفتاد

جهد آن کن تا درین راه دراز

تو بیک ذره نمانی بسته باز

هرکجا کانجا بمانی بسته تو

تا ابد آنجا بمانی خسته تو

واعظت در سینه درد وداغ بس

بلبل جان ترا مازاغ بس

راست میروجهد میکن هوش دار

بار میکش خار میخور گوش دار

سالک عاشق مزاج و سخت کوش

همچو آتش آمد از سودا بجوش

هرچه بود از شور و سودا برفکند

برهنه خود را بدریا درفکند

چون سر شکر و شکایت بر نهاد

سر براه بی نهایت در نهاد

باز بود آن صبح دولت روز او

طفل ره شد عقل پیراموز او

صد هزاران راه گوناگون بدید

صد هزاران قلزم پرخون بدید

صد جهان میتافت از هر سوی او

صد فلک میگشت در پهلوی او

صد محیط موج زن با خویش داشت

صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت

گشت حیران سالک افتاده کار

لاشه مرده راه دور افتاده بار

گر بسی در زد کسش نکشاد در

ور بسی پر زد کسش نگشاد پر

میطپید و میچخید و میدوید

میکشید و میبرید و میپرید

گر بپایان رفت شد پیشان ز دست

ور بپیشان رفت شد پایان ز دست

گر نمیشد هر دمش میخواندند

ور همی شد هر دمش میراندند

در درصد پیچ پیچی اوفتاد

او همه میجست هیچی اوفتاد

لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت

وز خرد یکبارگی بیگانه گشت

نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد

بال و پر مرغ مستی باز کرد

گفت ای دردی که درمان منی

جان جانی کفرو ایمان منی

گر مرا صد کوه بر گردن نهی

آن همه بر جان خود بی من نهی

من که باشم تا چنین دردی کشم

دامن خود در چنین گردی کشم

بس عجب دردی نمیدانم ترا

این قدر دانم که میخوانم ترا

گر بگریم گوئیم از گریه چند

ور بخندم گوئیم بگری مخند

گر نخفتم خواب بهتر بینیم

ور بخفتم خواب دیگر بینیم

گر کنم گوئی مکن بشنو سخن

ور نخواهم کرد خواهی گفت کن

ور خورم گوئی مخور ای بیخبر

ور نخواهم خورد خواهی گفت خور

با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ

با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ

خواستن از تو نه زشت و نه نکوست

نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پیش ذوالقرنین شد مردی دژم

سیم خواست از شاه عالم یک درم

شاه کان بشنود گفت ای بی خبر

از چو من شاهی که خواهد این قدر

گفت پس شهری ده و گنجی مرا

تا براید کار بی رنجی مرا

گفت چندینی بشاه چین دهند

تو که باشی تا ترا چندین دهند

سالک سرگشته چون اینجا رسید

رخت همت هرچه بد اینجا کشید

روی از پس رفتنش ممکن نبود

ور ز پس میرفت دل ساکن نبود

ره بپیشان بردنش امکان نداشت

زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت

دید عالم عالم از خون موج زن

گاه عرش و گاه گردون موج زن

صد هزاران عالم پر شور بود

جای زاری بد نه جای زور بود

لاجرم انبان زاری برگرفت

در بدر بی زور زاری درگرفت

خویشتن را رسته دید اول ز بند

لاجرم بر شد برین دود بلند

پر شد از پندار وسودا در گرفت

زان بدین زودی ز بالا درگرفت

اول آغازی نهاد از جبرئیل

صدقه میجست او چو ابناء السبیل

در بدر میرفت تا پایان کار

بشنو اکنون قصه از پیشان کار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

سالک آمد تا جناب جبرئیل

همچو موری مرده پیش زنده پیل

گفت ای سلطان اسرار علوم

نقش غیب الغیب را جان تو موم

ای برادر خواندهٔ خیل رسل

مهدی اسلام و هادی سبل

هم تو روح القدس و هم روح الامین

هم امین وحی رب العالمین

هم اولوالعزم از تو رفته پیش صف

هم گرفته مرسلین از تو شرف

حامل قرآن و تورات و زبور

صد کتاب آورده از حق جمله نور

خانهٔ خاص تو خدر کبریا

منزل پاک تو جان مصطفی

صد هزاران پر طاوسی تراست

در مقام قدس قدوسی تراست

انبیا را ترجمانی کردهٔ

شرح صد عالم معانی کردهٔ

عاجزم وز خان و مان افتادهام

بی سرو بن در جهان افتادهام

در دلم دردیست ار درمانش هست

چاره کن چون رگی باجانش هست

جبرئیلش گفت راه خویش گیر

در سلامت رو صلاحی پیش گیر

ما درین دردیم همچون تو مدام

تو برو خود درد ما ما را تمام

یک مقام خاص دارم از هزار

بیشتر زان نبودم یک ذره بار

گر به انگشتی کنم زانجا گذر

همچو انگشتم بسوزد بال و پر

این دمم سدره ست باری منتها

تا کیم آید خبر از مبتدا

بر من از هیبت که آید هر نفس

شرح نتوان داد آن با هیچکس

زانکه کس طاقت ندارد آن سماع

زان کند هر دوجهان جان را وداع

تا که حمال کلام او شدم

ذره ذره ز احترام او شدم

نه توانم بار آن هرگز کشید

نه توانم ذل بی آن عز کشید

زین همه هیبت که بر جان منست

آنچه بس پیداست پنهان منست

من نیم از خوف شاد او هنوز

می نیارم کرد یاد او هنوز

تو سر خود گیر کاینجا راه نیست

ورنه سر زن چون سرت آگاه نیست

سالک آمد پیش پیر راهبر

قصهٔ خود بازگفتش سر بسر

پیر گفتش هست جبریل امین

روح یعنی امر رب العالمین

ذرهٔ گر جبرئیلی بایدت

امر را جانی سبیلی بایدت

مدتی جبریل طاعت کرد و کار

سال آن هفتاد ره هر یک هزار

تا خدا را یاد کردن زهره داشت

پیش از آن دایم خموشی بهره داشت

باز همچندان که اول کرد کار

تا که حاجت خواه شد از کردگار

عمرها در طاعت و در راه شد

تا بنامش خواند و حاجت خواه شد

این همه اورا چو میبایست کرد

تو چه خواهی کرد ای فرتوت مرد

جبرئیل از بعد چندین ساله کار

یافت گنج یاد کرد کردگار

تو زننگ خویش نندیشی دمی

بر تهور نام او گوئی همی

یاد او مغز همه سرمایهاست

ذکر او ارواح را پیرایهاست

گر ملایک را نبودی یاد او

نیستندی بندهٔ آزاد او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

ظالمان کردند مردی را اسیر

ریختند آبی برو چون ز مهریر

میزدندش چوب و او میگفت زار

دست من گیر ای خدای کامگار

شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه

خادمی گفتش که ای سلطان راه

گر از ایشانش شفاعت میکنی

همچنان دانم که طاعت میکنی

این شفاعت گفت چون آرم بجای

کین زمان یاد آمد او را از خدای

هر کرا این لحظه آید یاد ازو

دل دریده سر بریده باد ازو

یاد آن بهتر که آرام آورد

مار را چون مور در دام آورد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مار افسایی یکی حربه بدست

کرده بد بر مار سوراخی نشست

هر زمان میساخت معجونی دگر

هر نفس میخواند افسونی دگر

ناگهی عیسی برانجا درگذشت

مار آمد پیش او در سر گذشت

گفت ای روح اللّه ای شمع انام

هست سیصد سال عمر من تمام

مرد سی ساله مرا افسون کند

تا زسوراخم مگر بیرون کند

رفت عیسی عاقبت زانجایگاه

چوندگر باره فرود آمد براه

مرد را گفتا چه کردی کار را

گفت اندر سله کردم مار را

شد سر آن سله عیسی برگرفت

چون بدید او را سخن از سرگرفت

گفت ای مار از چه طاعت داشتی

خاصه چندانی شجاعت داشتی

آن همه دعوی که کردی از نخست

از چه افتادی چنین در دام سست

گفت من نفریفتم ز افسون او

میتوانستم که ریزم خون او

لیک چون بسیار حق را نام برد

نام حق خوش خوش مرا در دام برد

چون بنام حق شدم در دام او

صد چو جان من فدای نام او

وصل همچون آتشی جان سوزدت

یاد باید تا جهان افروزدت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی درخواند مجنون را ز راه

گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه

گفت هرگز مینباید زن مرا

بس بود این زاری و شیون مرا

گفت او را چون نمیخواهی برت

این همه سودا برون کن از سرت

یاد خوشتر گفت از لیلی مرا

سرکشی او را و واویلی مرا

مغز عشق عاشقان یادی بود

هرچه بگذشتی ازین بادی بود

من نیم زان عاشقی شهوت پرست

تا کنم خالی زیاد دوست دست

تاکه باشد یاد غیری در حساب

ذکر مولی باشد از تو در حجاب

چون همه یاد تو از مولی بود

همچو مجنونت همه لیلی بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پیره زالی برد پیش بوسعید

کودکی را تا بود او را مرید

آن جوان در کار مرد آمد ولیک

زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک

برگ بی برگی و بی خویشی نداشت

طاقت خواری و درویشی نداشت

خاست مرد و شیخ را گفت این زمان

صوفیم ناکرده کردی ناتوان

خواستم تا صوفئی گردانیم

همچو خویش از خویشتن برهانیم

تو مرا در دام مرگ انداختی

کار من جمله ز برگ انداختی

گفت چون صوفی نشاند بوسعید

صوفی او چون تو باشد ای مرید

لیک چون صوفی نشاند کردگار

لاجرم چون بوسعید آید بکار

هرچه آن از من رود چون من بود

دوست از من گر رود دشمن بود

راست ناید صوفئی هرگز بکسب

خر کجاگردد بجد و جهد اسب

لیک اگر دولت رسد ازجای خویش

یک خر عیسی بود صد اسب بیش

جد وجهدت را چو رای دیگرست

صوفئی کردن ز جای دیگرست

جد وجهدت بی ثوابی کی بود

لیک گنجشگی عقابی کی بود

گر همه عالم ثواب تو بود

تا تو باشی تو عذاب تو بود

صوفئی سنگیست مبهوت آمده

سنگ رفته لعل و یاقوت آمده

تا بذات اندر تبدل نبودت

جزو باشی ذات تو کل نبودت

در حقیقت گرچه توکل آمدی

لیک این ساعت همه ذل آمدی

گر شود ذل تودر کل ناپدید

تو بکلی کل شوی ذل ناپدید

ور بماند ذرهٔ از ذل تو

پس بود آن ذره ذلت غل تو

هست صوفی ذل در کل باخته

ذل و کل در کل کل انداخته

کل کل در کل کلات آمده

بی صفت بی فعل و بی ذات آمده

پای ناگاهی فرو رفتن بگنج

پیشهٔ نبود که آموزی برنج

هست صوفی مرد بی رنج آمده

پای او ناگاه در گنج آمده

صوفئی باید ترا اندیشه کن

تا که دانی گنج یابی پیشه کن

لیک جد و جهد میباید ترا

تادر این گنج بگشاید ترا

زانکه در راهی که سلطانان گنج

گنجها دیدند بی رنج و برنج

صد نشان دادند ازان ره پیش تو

تا بجنبد نفس کافر کیش تو

سر بدان راه آور و مردانه وار

گنج میجو با دلی پرانتظار

زانکه در راهی که گنج آنجا نهند

هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند

گر تو در راهی دگر پویندهٔ

گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ

در رهی رو کان نشانت دادهاند

جهد کن تا سر بدانت دادهاند

جهد میکن روز و شب در کوی رنج

بو که ناگاهی ببینی روی گنج

هان و هان گر گنج دین بینی تو مست

ظن مبر کز جهد تو آمد بدست

زانکه آنجا جهد را مقدار نیست

گنج را جز گنج کس بر کار نیست

هرکرا بنمود آن محض عطاست

وانکه را ننمود از حکم قضاست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پادشاهی دختری دارد چو ماه

تو درون خانه باشی قعر چاه

کی توانی دید هرگز روی او

پس چه کن لازم شواندر کوی او

تو چو لازم باشی آن درگاه را

برتو افتد یک نظر آن ماه را

در دوعالم بس بود آن یک نظر

ور دگر خواهی دگر باشد دگر

آن نظر از جهد تو ناید بدست

لیک بر درگاه میباید نشست

تو نمازی دار دایم سوخته

تادرافتد آتشت افروخته

جد و جهد تو نمازی کردنست

آتش آوردن نه بازی کردنست

لیک آتش هر رکوعی را نخواست

کی بود بر هر رکوعی رنگ راست

ای رکوعی نانمازی چند ازین

نیست این کار مجازی چند ازین

آن رکوعی مستحاضه از توبه

نیم جو زر یک قراضه از تو به

رهروان رفتند پیش گنج باز

در مقامر خانه تو شش پنج باز

رهروان رفتند تو درماندهٔ

حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ

راه زد مشغولی عالم ترا

نیست پروای خدا یکدم ترا

چون نمیآئی بسر از خویش تو

چون توانی شد خدا اندیش تو

آخر از خواب امل بیدار شو

یکدم ای مست هوا هشیار شو

پس بدین وادی فرو رو مردوار

تا به بینی صد هزاران مرد کار

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

چند گویم هرکه مرد دین بود

در دلش یک ذره درد این بود

لیک چون تو مرد درد دین نهٔ

دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ

دین ندارد کار با عنین بسی

هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار

روز و شب در شهر میگردید خوار

گفت لیلی را کسی کان خیره مرد

جمله گرد شهر میگردد بدرد

گفت اگر در عشق باشد استوار

یک دمش با شهر گردیدن چکار

بعدازان شد سر بصحرا در نهاد

پای ناکامی بسودا در نهاد

گشت میکردی بصحرا ژاله بار

از سرشکش گشته صحرا لاله زار

گفت لیلی هست او در عشق سست

نیست صحرا گشتن از عاشق درست

بعدازان در ناتوانی اوفتاد

مردن او را زندگانی اوفتاد

بودش از بی طاقتی بیم هلاک

زار میخفتی میان خار و خاک

گفت لیلی نیست او در عشق زار

یک نفس با خواب عاشق را چه کار

بعدازان شد عشق لیلی غالبش

گم شد از مطلوب جان طالبش

یکدمش فریاد واویلی نماند

از قدم تا فرق جز لیلی نماند

تن فرو داد و چنان در کار شد

کز وجود خویشتن بیزار شد

دل ز دستش رفت و در خون محو گشت

جمله لیلی ماند مجنون محو گشت

گر همی بودیش میل صد طعام

خواندی آن جمله لیلی را بنام

از زفانش البته هرگز یکدمی

نامدی بیرون به جز لیلی همی

در نمازش ای عجب بی عمد او

ذکر لیلی آمدی الحمد او

در تشهد در رکوع و در سجود

نام لیلی بودی او را در وجود

گر نشستی هیچ و گر برخاستی

زو همه لیلی و لیلی خواستی

این خبر گفتند با لیلی مگر

گفت اکنون عشقش آمد کارگر

تا که در گنجید چیزی دیگرش

می نیامد عشق لیلی در خورش

چون کنون برخاست اوکلی ز دست

عشق من کلی بجای او نشست

گنجدی در عشق اگر درگنجدی

عاشق این جاسنجدی کم سنجدی

تا بود یک ذره از هستی بجای

کفر باشد گر نهی در عشق پای

عشق در خود محو خواهد هر که هست

ورنه نتوان برد سوی عشق دست

هرکه انگشتی برد آنجایگاه

همچو انگشتی بسوزد پیش راه

عشق از فانی توان آموختن

فانی آنجا کی تواند سوختن

گر تو پیش عشق فانی میروی

غرق آب زندگانی میروی

ور ز هستی میبری یک ذره تو

تا ابد زان ذره مانی غره تو

تا بود یک ذره هستی در میان

برکناری از صفای صوفیان

صوفئی نتوان بکسب اندوختن

در ازل آن خرقه باید دوختن

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود شاهی را غلامی سیمبر

هم ادب از پای تا سر هم هنر

چون بخندیدی لب گلرنگ او

گلشکر گشتی فراخ از تنگ او

ماه را خورشید رویش مایه داد

مهر را زلف سیاهش سایه داد

دام مشکینش چوشست انداختی

جان بهای و دل ز دست انداختی

راستی از بس کژی کان شست بود

صیدش از هفتاد فرقت شست بود

ابروی او در کژی طاق آمده

راستی محراب عشاق آمده

مردمی چشم او در جادوئی

ترک تازش در میان هندوئی

از میانش بود دل در هیچ و بس

وز دهانش روح در ضیق النفس

لعل او را وصف کردن راه نیست

زانکه کس از آب خضر آگاه نیست

این غلام دلربای جان فزای

پیش شاه خویش استادی بپای

از قضا روزی مگر در پیش شاه

کرد بسیاری همی در خود نگاه

شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش

جان بداد و آن جهان شد منزلش

پس زفان در خشم او بگشاد شاه

گفت تا چندی کنی بر خود نگاه

گه علم میبینی و بازوی خویش

گه نظاره میکنی بر موی خویش

گه کنی در پا و در موزه نگاه

گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه

گه شوی مشغول در انگشتری

خودپرستی تو و یا خدمت گری

چون چنین تو عاشق خویش آمدی

بهر خدمت از چه در پیش آمدی

ترک خدمت گیر و خود را میپرست

بعدازین برخیز و با خود کن نشست

دعوی خدمت کنی با شهریار

خود ز عشق خویش باشی بی قرار

گرچه خود را سخت بخرد میکنی

در حقیقت خدمت خود میکنی

من ز تو بر مینگیرم یک نظر

تو زخود دیدن نمیآئی بسر

مردم دیده چو خود بینی نکرد

جای خود جز دیده میبینی نکرد

کار نزدیکان خطر دارد بسی

چون تواند جست نزدیکی کسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کشتئی آورد در دریا شکست

تختهٔ زان جمله بر بالا نشست

گربه و موشی بر آن تخته بماند

کارشان با یکدگر پخته بماند

نه ز گربه بیم بود آن موش را

نه بموش آهنگ آن مغشوش را

هر دو تن از هول دریا ای عجب

در تحیر باز مانده خشک لب

زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر

هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر

در قیامت نیز این غوغا بود

یعنی آنجا نه تو و نه ما بود

هیبت این راه کار مشکلست

صد جهان زین سهم پرخون دلست

هرکه او نزدیک تر حیران ترست

کار دوران پارهٔ آسان ترست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت روزی شبلی افتاده کار

در بردیوانگان شد سوکوار

دید آنجا پس جوان دیوانهٔ

آشنا با حق نه چون بیگانهٔ

گفت شبلی را که مردی روشنی

گر سحرگاهان مناجاتی کنی

از زفان من بگو با کردگار

کوفکندی در جهانم بی قرار

دور کردی از پدر وز مادرم

ژندهٔ بگذاشتی اندر برم

پردهٔ عصمت ز من برداشتی

در غریبی بی دلم بگذاشتی

کردی آواره ز خان و مان مرا

آتشی انداختی در جان مرا

آتش تو گرچه در جانم خوشست

برجگر بیآییم زان آتشست

بستی از زنجیر سر تا پای من

تا رهائی یابم ازتو وای من

گر ترا گویم چه میسازی مرا

در بلای دیگر اندازی مرا

نه مرا جامه نه نانی میدهی

نان چرا ندهی چو جانی میدهی

چند باشم گرسنه این جایگاه

گر نداری نان زجائی وام خواه

این بگفت وپارهٔ شد هوشیار

بعد از آن بگریست لختی زار زار

گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی

گر بگوئی بو که درگیرد یکی

رفت شبلی از برش گریان شده

در تحیر مانده سرگردان شده

چونب رون رفت از در آن خانه زود

دادش آواز از پس آن دیوانه زود

گفت زنهار ای امام رهنمای

تانگوئی آنچه گفتم با خدای

زانکه گر با او بگوئی اینقدر

زآنچه میکرد او کند صد ره بتر

من نخواهم خواست از حق هیچ چیز

زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز

او همه با خویش میسازد مدام

هرچه گوئی هیچ باشد والسلام

دوستان را هر نفس جانی دهد

لیک جان سوزد اگر نانی دهد

هر بلا کین قوم راحق داده است

زیر آن گنج کرم بنهاده است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سوی آن دیوانه شد مردی عزیز

گفت هستت آرزوی هیچ چیز

گفت ده روزست تا من گرسنه

ماندهام لوتیم باید ده تنه

گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت

از پی حلوا و بریانی و نانت

گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای

نرم گو تا نشنود یعنی خدای

گر نیم آهسته کن آواز را

زانکه گر حق بشنود این راز را

هیچ نگذارد که نانم آوری

لیک گوید تا بجانم آوری

دوست را زان گرسنه دارد مدام

تا ز جان خویش سیر آید تمام

چون زجان سیرآید او در درد کار

گرسنه گردد بجانان بی قرار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها