0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

با پسر لقمان چنین گفت ای پسر

گرچه بسیاری سخن گفتم چوزر

ای عجب با آنکه لقمان آمدم

از بسی گفتن پشیمان آمدم

لیک هرگز از خموشی کردنم

نه پشیمان بود ونه غم خوردنم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

این سخن نقلست از نوشین روان

گفت اگر خواهی که رازت در جهان

دشمنت نشناسد از زشتی که اوست

توبه نیکوئی مگو در پیش دوست

گردرین پرده نگهداری نفس

هم نفس باشی و گرنه هیچکس

صبح اگر کشتی نفس را در دهان

کی رسیدی این بشولش در جهان

تا زفان سرخ دارد ساکنی

تو بسرسبزی نشسته ایمنی

چون زفان جنبان شود کام سیاه

برتو سر سبزی کند حالی تباه

هیچ عضوی بنده را روز شمار

مهر نکند جز دهن را کردگار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بوعلی طوسی امام قال وحال

کرده است از میرکاریز این سؤال

کز حق آمد راه سوی بنده باز

یا ز بنده سوی حق برگوی راز

گفت ره نه زین بدان نه زان بدین

لیک راه از حق بحق میدان یقین

نیست غیر او که دارد غیر دوست

گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست

نیست غیر او و غیری چون بود

راه رو زوهم بدو موزون بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

مصطفی گفتست جمعی از ملک

می فرو آیند هر روز از فلک

گرد میگردند بر روی زمین

تا کجا بینند جمعی اهل دین

کز خدای خویش میگویند باز

صف زنند آن قوم گرد اهل راز

خویشتن را وقف آن منزل کنند

زان سخن مقصود خود حاصل کنند

گرچه در معنی نیم از اهل راز

گفتهام باری ز اهل راز باز

جمله از حق گویم و از کار او

تا ملایک بشنوند اسرار او

چون درین اسرار بینندم مدام

قصه گوی حق نهندم بوکه نام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در مناجات آن بزرگ دین شبی

پیش حق میکرد آه و یاربی

گفت الهی چون شود حشر آشکار

بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار

پس بدست آرم یکی خنجر ز نور

خلق را میرانم از دوزخ ز دور

تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند

در بهشت جاودان ساکن شوند

هاتفی آواز دادش آن زمان

گفت تو خاموش بنشین هان و هان

ورنه عیب تو بگویم آشکار

تا کنندت خلق عالم سنگسار

بعدازان داد آن بزرگ دین جواب

گفت هان و هان چه گفتم ناصواب

تو بدان میآریم تااین زمان

برگشایم بر سر خلقان زفان

از تو چندان بازگویم فضل وجود

کز همه عالم کست نکند سجود

پادشاها با دمی سرد آمدم

با دلی پرغصه و درد آمدم

چون نیم من هیچ و آگاهی ز من

ای همه تو پس چه میخواهی ز من

گرعذاب تو ز صد رویم بود

در خور یک تارهٔ مویم بود

لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد

جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد

آمد از من آنچه آید از لئیم

تو بکن نیز آنچه آید از کریم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خاشه روبی بود سرگردان راه

خاشه میرفتی همه در کوی شاه

سایلی پرسید ازو کای پرهوس

خاشه چون در کوی شه روبی و بس

گفت تا خلقان بدانندم همه

خاشه روب شاه خوانندم همه

تا ابد نقد من این انعام بس

خاشه روب کوی شاهم نام بس

آنکه او داعی من آمد برین

یاد داریدش دعا از صدق دین

این دم از گفتن نیندیشم بسی

چون خموشی هست در پیشم بسی

زود خواهد بود کاین جان و دلم

فرقتی جویند از آب و گلم

شیر مرداگر دلت خواهد همی

عزم کن برگورم و بگری دمی

برسر عطار چون زاری گری

اندکی بنشین و بسیاری گری

باز پرس از حال من حالی براز

تاجواب تو دهم از گور باز

خالم آن دم از زفان حال پرس

کر شو و حال از زفان لال پرس

تشنگی من ببین در زیر خاک

یک دمم آبی فرست از اشک پاک

کاشکی هرگز نبودی نام من

تا نبودی جنبش و آرام من

هرکرا در پیش این مشکل بود

خون تواند کرد اگر صددل بود

صد جهان جان مبارز آمده

هست سرگردان و عاجز آمده

زین چنین کاری که در پیش آمدست

علم مفلس عقل درویش آمدست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بوسعید مهنه با مردان راه

بود روزی در میان خانقاه

مستی آمد اشک ریزان بیقرار

تا در آن خانقاه آشفته وار

پرده از ناسازگاری باز کرد

گریه و بد مستئی آغاز کرد

شیخ کو را دید آمد در برش

ایستاد از روی شفقت بر سرش

گفت هان ای مست اینجا کم ستیز

از چه میباشی بمن ده دست خیز

مست گفت ای حق تعالی یار تو

نیست شیخا دست گیری کار تو

تو سر خود گیر و رفتی مردوار

سر فرو رفته مرا با او گذار

گر ز هر کس دستگیری آیدی

مور در صدر امیری آیدی

دستگیری نیست کار تو برو

نیستم من در شمار تو برو

شیخ درخاک اوفتاد از درد او

سرخ گشت از اشک روی زرد او

ای همه تو ناگزیر من تو باش

اوفتادم دستگیر من تو باش

ای جهانی خلق مور خاکیت

پاک دامن کن مرا از پاکیت

برامیدی آمد این درویش تو

چون بنومیدی رود از پیش تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود از آن اعرابئی بی توشهٔ

یافته در شوره جائی گوشهٔ

گوشهٔ او جای مشتی عور بود

آب او گه تلخ و گاهی شور بود

در مذلت روزگاری میگذاشت

روز و شب در اضطراری میگذاشت

خشک سالی گشت و قحطی آشکار

مرد شد از ناتوانی بی قرار

شد ز شورستان برون جائی دگر

تا رسید آخر به آبی چون شکر

چون بدید آن آب خوش مرد سلیم

گفت بیشک هست این آب نعیم

آب دنیا تلخ و زشت آید پدید

آب شیرین از بهشت آید پدید

حق تعالی از پس چندین بلا

کرد روزی این چنین آبی مرا

روی آن دارد کزین آب روان

پر کنم مشکی و برخیزم دوان

مشک بر گردن رهی بیرون برم

تحفه سازم پس بر مأمون برم

بیشکم مأمون ازین آب لطیف

خلعتی بخشد چو آب من شریف

مشک چون پر کرد و پیش آورد راه

همچنان میرفت تا نزدیک شاه

بازگشته بود مأمون از شکار

چون بدیدش گفت برگو تا چه کار

گفت آوردستم از خلد برین

تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین

گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت

گفت ماءالجنه آبی از بهشت

این بگفت و مشک پیش آورد باز

در زمان مأمون بجای آورد راز

از فراست حال او معلوم کرد

می نیارستش ز خود محروم کرد

چون چشید آن آب گرم و بوی ناک

گفت احسنت اینت زیبا آب پاک

هست این آب بهشت اکنون بخواه

تا چه میباید ترا از پادشاه

گفت هستم از زمین شوره دار

آب او تلخ و هوای او غبار

هم طراوت برده از خاکش سموم

هم شده ازتفت سنگ او چو موم

در قبیله اوفتاده فاقهٔ

هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ

خشک سالی گشته کلی آشکار

جملهٔ‌مردم شده مردار خوار

حال خود با تو بگفتم جمله راست

چون شدی واقف کنون فرمان تراست

ریخت مأمون آن زمانش در کنار

بر سر آن جمع دیناری هزار

گفت بستان زر بشرط آنکه راه

پیش گیری زود هم زینجایگاه

بی توقف بازگردی این زمان

زانکه نیست اینجا ترا بودن امان

زر ستد آن مرد و حالی بازگشت

با خلیفه سایلی همراز گشت

گفت برگوی ای امیرالمؤمنین

کز چه تعجیلش همی کردی چنین

گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه

آب دیدی در فرات اینجایگاه

از زلال خود شدی حالی خجل

بازگشتی از بر ما تنگ دل

عکس آن خجلت رسیدی تا بماه

آینهٔ‌انعام ما کردی سیاه

او وسیلت جست سوی ما زدور

چون کنم از خجلتش از خود نفور

او بوسع خویش کار خویش کرد

من توانم مکرمت زو بیش کرد

چون شدم از حال او آگاه من

باز گردانیدمش از راه من

حرف انعام و نکوکاری نگر

هم سخاوت هم وفاداری نگر

این چنین جودی که جان عالمیست

در بر جود تو یارب شبنمیست

چون تو دادی این کرم آن بنده را

از کرم برگیر این افکنده را

چون زشورستان دنیا میرسم

وز سموم صد تمنا میرسم

روزگار خشک سال طاعتست

این همه وقتیست نه این ساعتست

از همه خشک و تر این درویش تو

اشک میآرد بتحفه پیش تو

ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش

همچو اعرابی کنم پرمشک خویش

پس بگردن برنهم آن مشک را

بو که نقدی بخشیم این اشک را

آمدم از دور جائی دل دو نیم

نقد رحمت خواهم از تو ای کریم

گر چه هستم از معاصی اهل تیغ

رحمت خود را مدار از من دریغ

ای جهانی جان و دل حیران تو

صد هزاران عقل سرگردان تو

گوئیا سرگشتگی داری تو دوست

کاسمان از گشتگی تو دو توست

ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر

هر زمانم بیش کن سرگشتهتر

عقل وجان را جست و جوی تو خوشست

در دو عالم گفت و گوی تو خوشست

در تحیر ماندهام در کار خویش

می بمیرم از غم بسیار خویش

نیست در عالم ز من بیخویشتر

هر زمانم کم گرفتن بیشتر

پای و سر شد محو فرسنگ مرا

غم فراخ‌ آمد دل تنگ مرا

یک شبم صد تحفه افزون میرسد

یک شبم گر میرسد خون میرسد

گاه شادی گاه یا ربها مراست

این تفاوت بین که در شبها مراست

گه پر و بالی ز جائی میزنم

گاه بیخود دست و پائی میزنم

گاه میسوزم ز بیم زمهریر

گه شوم افسرده ازخوف سعیر

گاه مینازم ز سودای بهشت

گاه مییازم بسر سرنوشت

گه ز نار آزاد گردم گه ز نور

گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور

گه نماید هر دو کونم مختصر

گه شوم از یک سخن زیر و زبر

میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ

دست من گیری و انگاری که هیچ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی اعرابئی از عشق مست

حلقهٔ کعبه درآورده بدست

زار میگفت ای خدای ذوالعلو

کردم آن خویش من آن تو کو

گر بحج فرمودیم حج کرده شد

آنچه فرمودی بجای آورده شد

ور مرا در عرفه بایست ایستاد

ایستادم دادم از احرام داد

سعی آوردم بقربان آمدم

رمی را حای بفرمان آمدم

ور طواف و عمره گوئی شد تمام

خود دگر از من چه آید والسلام

از در خود بی نصیبم می مدار

آن من بگذشت آن خود بیار

خالقا آنچ از من آمد کرده شد

عمر رفت و نیک یابد کرده شد

چند مشتی خاک را دلریش تو

خون دود از رگ که آرد پیش تو

گر جهانی طاعت آرم پیش باز

تو زجمله بی نیازی بی نیاز

ور بود نقدم جهانی پرگناه

تو از آن مستغنئی ای پادشاه

چون بعلت نیست نیکوئی ز تو

بد نبیند هیچ بدگوئی زتو

آنچه توفیق توام از بحر جود

شد مدد گر آمد از من در وجود

این دم اکنون منتظر بنشستهام

دل ندارم زانکه در تو بستهام

بادرت افتاد کارم این زمان

هیچ در دیگر ندارم این زمان

تو چنین انگار کاین دم آمدم

گرچه بس دیر آمدم هم آمدم

چون بعلت نیست از تو هیچ کار

عفو کن بیعلتی ای کردگار

گرچه کفر من گناه من بسست

عین عفوت عذرخواه من بسست

گر مرا یک ذره دولت میدهی

پس بده چون نه بعلت میدهی

خشک شد یارب ز یاربهای من

در غم تر دامنی لبهای من

میروم گمراه ره نایافته

دل چو دیوان جز سیه نایافته

ره نمایم باش و دیوانم بشوی

وز دو عالم تختهٔ‌جانم بشوی

بی نهایت درد دل دارم ز تو

جان اگر دارم خجل دارم ز تو

عمر در اندوه تو بردم بسر

کاشکی بودیم صد عمر دگر

تادر اندوهت بسر میبردمی

هر زمان دردی دگر میبردمی

ماندهام از دست خود در صد زحیر

دست من ای دستگیر من تو گیر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها