0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

با پسر میگفت یک روزی عمر

طعم دین تو کی شناسی ای پسر

طعم دین من دانم و من دیده‌ام

زانکه طعم کفر هم بچشیده‌ام

جان چو در خود دید چندان کار و بار

در خروش آمد چو ابر نوبهار

گفت اگر من نیک اگر بد بوده‌ام

در حقیقت طالب خود بوده‌ام

از طلب یک دم فرو ننشسته‌ام

روز تا شب خویش را میجسته‌ام

هرکجا رفتم به بالا و نشیب

جمله را ازجان من نورست وزیب

در حقیقت چون همه من بوده‌ام

نور بخش هفت گلشن بوده‌ام

پس چرا بیرون سفر میکرده‌ام

سوی این و آن نظر میکرده‌ام

ای دریغا ره سپردم عالمی

لیک قدر خود ندانستم دمی

گر همه در جان خود میگشتمی

من به هر یک ذره صد میگشتمی

سالک سرگشته آمد پیش پیر

شرح روحش داد از لوح ضمیر

گفت هر چیزی که پیدا و نهانست

جملهٔ آثار جان افروز جانست

در جهان آثار جان بینم همه

پرتو جان و جهان بینم همه

پرتوی از قدس ظاهرشد بزور

در جهان افکند و درجان نیز شور

پرتوی بس بی نهایت اوفتاد

تاابد بیحد و غایت اوفتاد

هرچه بود و هست خواهد بود نیز

جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز

نام آن پرتو بحق جان اوفتاد

هر دو عالم را مدد آن اوفتاد

قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی

وی عجب آنبود جان معنوی

لیک چون جان رانبود آن روزگار

در هزاران صورت آمد آشکار

بود جان را هم صفت هم ذات نیز

هر دو چون جان هم گرامی و عزیز

اصل جان نور مجرد بود و بس

یعنی آن نور محمد بود و بس

ذات چون در تافت شد عرش مجید

عرش چون در تافت شد کرسی پدید

بازچون کرسی بتافت از سرکار

آسمان گشت و کواکب آشکار

باز چون اختر بتافت و آسمان

چار ارکان نقد شد در یک زمان

بعد ازان چون قوت تاوش نماند

چار ارکان را در آمیزش نشاند

تا وحوش و طیر وحیوان ونبات

با مرکبهای دیگر یافت ذات

ذات جان را هم صفاتی بود نیز

لاجرم از علم و قدرت شد عزیز

شد ز علمش لوح محفوظ آشکار

شد قلم از قدرتش مشغول کار

چون ارادت را بسی سر جمله بود

هم ملایک بی عدد هم حمله بود

از رضای جان بهشت عدن خاست

وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست

روح چون در اصل امر محض بود

جبرئیل از امر ظاهر گشت زود

باز روح از لطف وز بخشش که داشت

زود میکائیل را سر برفراشت

باز قهرش اصل عزرائیل گشت

دو صفت ماندش که اسرافیل گشت

یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر

وز وجود و از عدم جان بر زبر

گر صفات روح بی اندازه خاست

هر یکی را یک ملک گیری رواست

پیر چون از شرح او آگاه شد

گفت اکنون جانت مرد راه شد

لاجرم یک ذره پندارت نماند

جز فنای در فناکارت نماند

تا که میدیدی تو خود را در میان

برکناری بودی از سر عیان

چون طلب از دوست دیدی سوی دوست

این نظر را گر نگه داری نکوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت شبلی ابتدا پیش جنید

گفت هستم پای تا سر جمله قید

می چنین گویند در هر کشوری

کاشنائی را تودادی گوهری

یا ببخش و گوهرم همراه کن

یا نه بفروش و مرا آگاه کن

گفت اگر بفروشم این گوهر ترا

چون بها نبود کند مضطر ترا

ور ببخشم چون دهد آسانت دست

قدر نشناسی و گردی خودپرست

لیک همچون من قدم از فرق کن

خویش در بحر ریاضت غرق کن

تادران دریا بصبر و انتظار

آیدت آن گوهر آخر با کنار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

برفتاد از جان خرقانی نقاب

دید آن شب حق تعالی را بخواب

گفت الهی روز و شب در کل حال

جستمت پیدا و پنهان شصت سال

بر امیدت ره بسی پیمودهام

طالب تو بودهام تا بودهام

از وجود من رهائی ده مرا

نور صبح‌ آشنائی ده مرا

حق تعالی گفت ای خرقانیم

گر بسالی شصت تو میدانیم

یا بسالی شصت چه روز و چه شب

کردهٔ بر جهد خود ما را طلب

من در آزال الازال بی علتیت

کردهام تقدیر صاحب دولتیت

هم در آزال الازل هم در قدم

در طلب بودم ترا تو در عدم

بودهام خواهان تو بیش از تو من

در طلب بودم ترا پیش از تو من

این طلب کامروز از جان توخاست

نیست هیچ آن تو جمله آن ماست

گر طلب ازما نبودی از نخست

کی ز تو هرگز طلب گشتی درست

چون کشنده هم نهنده یافتی

خویش را بیخویش زنده یافتی

لاجرم جاوید شمع دین شدی

در امانت مرد عالم بین شدی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

این چه شورست از تو درجان ای فرید

نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور

کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی

در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در

سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش

در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ

این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد

جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر

لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور

خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند

هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را

بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست

خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن

من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست

حزمرا هرگز کرادادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان

سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست

یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او

کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام

چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان

هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر

برکشی بر هر دو عالم بر ببر

قصهها دیدی بسی این هم ببین

قصه کم گو کاحسن القصهست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی

غصه خور چون بردهام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص

مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز

گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش

بیغم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر

این یکی با جمله برکش برببر

گر نچربد از همه صد باره این

زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن

چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب

حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود

زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد

همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالودهام

تا نه پنداری که در بیهودهام

جمع کردم آب آسا پیش تو

گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی

گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زانکه هر بیتی که میبنگاشتم

بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من

نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان

پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود

خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش

وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال

گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود

ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار

تاکه عطارش نباشد دست یار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار

می نیارستش همی فرمود کار

عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز

کرد برخود عیب او کردن دراز

حیدرش گفتا برای ذوالفقار

بازوی کرار باید وقت کار

تا نباشد نقد زور حیدری

نسیه باشد کار تیغ گوهری

کی شود از ذوالفقارت کار راست

تو ز من زور علی بایست خواست

هرکه پندارد که مثل این کتاب

دیگری درجلوه آرد از حجاب

گو مبر خود را بغفلت روزگار

زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار

بر سر آب ای عجب عرش مجید

شد بلند از شعر چون آب فرید

هیچکس را تا ابد این شیوه نیست

طوبی فردوس را این میوه نیست

آب هر معنی چنانم روشنست

کانچه خواهم جمله در دست منست

می نباید شد بحمداللّه بزور

همچو فردوسی ز بیتی در تنوز

همچو نوح آبی بزور آید مرا

زانکه طوفان از تنور آید مرا

از تنورم چون رسد طوفان بزور

هیچ حاجت نیست رفتن در تنور

همچو فردوسی فقع خواهم گشاد

چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

زین سخن کامروز آنختم منست

نیست کس همتای من این روشنست

ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت

از زبور پارسی من گرفت

باد محروم از زبورم جز سه خلق

خرده دان و خوش خط و داود حلق

گر خوش آوازی جهان آور بجوش

ورنه میدانی چه کن بنشین خموش

ور نکو دانی شدی پیروز تو

ورنهٔ جولاهگی آموز تو

ور تو زیبا مینویسی مینویس

ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس

نیست کس را تا قیامت این طریق

فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق

گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف

نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف

هرکسی در گوشهٔ دم میزنند

لیک چون عیسی دمی کم میزنند

هرکسی در روی خود دارد سری

لیک یوسف دیگرست او دیگری

هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور

لیک این ختمست بر صاحب زبور

آنچه آن را صوفی آن گوید بنام

ختم شد آن بر محمد والسلام

من محمد نامم و این شیوه نیز

ختم کردم چون محمد ای عزیز

حکمت و نظمی که نه ذاتی بود

نیک ناید حرف طاماتی بود

ذوق اگر با شیر مادر باشدت

شعر شیرین تر ز شکر باشدت

ور نداری و تکلف میکنی

هم تو خود خود را تعرف میکنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت اندر پیش افلاطون کسی

کان فلانی حمد میگفتت بسی

در هنر بستود بسیاری ترا

تا فلک بنهاد مقداری ترا

زان سخن بگریست افلاطون بدرد

روی آورد از سر دردی بمرد

گفت میگریم که در دل مشکلیست

تا چه کردم کان پسند جاهلیست

هرچه باشد مرد نادان را پسند

مرد دانا را بود آن تخته بند

می ندانم تا پسند او چه بود

تاازان توبه کنم در حال زود

یک ستایش کان ز جاهل آیدم

صد عقوبت دان که حاصل آیدم

گر مرا اهل دلی تحسین کند

جملهٔ شعرم دل او دین کند

گر ستایش گوی من صد کس بود

ذوق یک صاحبدلم می بس بود

نی کیم من اهل دین را چند ازین

نفس تا کی داردم دربند ازین

ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود

دیده کور و راه پیچاپیچ بود

گر دمی بودی سخن پذرفتنم

نیستی پروای چندین گفتنم

گر بحضرت ره گشادن دارمی

کی دل برهم نهادن دارمی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

حق تعالی عرش را چون بر فراخت

صد جهان پر فرشته سر فراخت

حق بدیشان گفت بردارید عرش

زانکه این را بر نتابد اهل فرش

صد هزاران باره بیش اند از شمار

در روید از قوت و شوکت بکار

جمله در رفتند چست و سرفراز

عاقبت گشتند عاجز جمله باز

چون مضاعف کرد اعداد همه

عین عجز افتاد میعاد همه

عرش را چندان ملک می بر نتافت

گفتئی موری فلک می بر نتافت

هشت قدسی را ز حق فرمان رسید

در ربودند ای عجب عرش مجید

عرش را بر دوش خود برداشتند

سرازان تعظیم می افراشتند

کای عجب عرشی که چندانی ملک

پر بیفکندند از وی یک بیک

ما بتنهائی خود برداشتیم

خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم

اندکی عجبی پدید آمد مگر

تا رسید امر از خدای دادگر

کای ملایک بنگردید از جای خویش

تا چه میبینید زیر پای خویش

آن ملایک چون نگه کردند زیر

آمدند از جان خود از خوف سیر

زیر پای خود هوا دیدند و بس

در هوا چون پای دارد هیچکس

حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب

کای ز عجب خود خطا کرده صواب

عرش اعظم گر شما برداشتید

حامل آن خویش را پنداشتید

کیست بردارندهٔ بار شما

بنگرید ای پر خلل کار شما

چون ملایک را فتاد آنجا نظر

آن همه پندار بیرون شد زسر

هرکه پندارد که جان بیقرار

بر تواند داشت سر کردگار

یا چنان انوار را حامل شود

یا چنان اسرار را قابل شود

آن ازو عجبی و پنداری بود

وین چنین در راه بسیاری بود

آن امانت سر او هم میکشد

قشر عالم مغز عالم میکشد

گر نبودی در میان آن سر پاک

کی کشیدی آن امانت آب و خاک

روستم را را رخش رستم میکشد

تا نه پنداری که مردم میکشد

گر حملناهم نیفتادی ز پیش

حامل آن سر نبودی کس بخویش

چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد

مرد را اینجا زفان ببریده شد

تا ابد اکنون سفر در خویش کن

هر زمانی رونق خود بیش کن

لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص

تا شوی در پردهٔ توحید خاص

از وجود جان برون باید شدن

محرم جانان کنون باید شدن

حوصله باید اگر آن بایدت

کی بود جانانت گر جان بایدت

عقل و جانت را دو کفه ساز خوش

عقل و جانت را در آنجا نه بکش

عقل اگر افزون بود نقصان تراست

جان اگر راجح شود جانان تراست

در فقیری چون زفانه باش راست

سوی عقل و سوی جان منگر بخواست

تو زفانه گر نباشی بی شکی

با ازل بینی ابد گشته یکی

کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب

جمله یک رنگت شود چون آفتاب

چون همه یک رنگت آمد در احد

از همه درویش مانی تا ابد

ور بود در فقر جان یک ذره چیز

حال کادالفقر باشد کفر نیز

فقر چه بود سایه جاوید آمده

در میان قرص خورشید آمده

پس بقرصی گشته قانع تاابد

قرص و قانع محو احد مانده احد

جز احد آنجا اگر چیزی بود

هم احد باشد چو تمییزی بود

زانکه اینجا این همه هم اوست و بس

بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس

آن و این و این و آن اینجا بود

لیکن آنجا اینهمه سودا بود

گر مثالی بایدت کاسان شود

همچو دریا دان که او باران شود

هرچه از قرب احد آید پدید

چون شود نازل عدد آید پدید

هست قرآن در حقیقت یک کلام

بی عدد آمد چو منزل شد تمام

صد هزاران قطره یک عمان بود

چون زعمان بگذرد باران بود

هرچه اسمی یافت آمد در وجود

آن همه یک شبنمست از بحر جود

حق عرفانت آن زمان حاصل شود

کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود

عقل باید تا عبودیت کشد

جانت باید تا ربوبیت کشد

عقل با جان کی تواند ساختن

با براقی لاشه نتوان تاختن

دردت اول از تفکر میرسد

آخر الامرت تحیر میرسد

علم باید گر چه مرد اهل آمدست

تابداند کاخرش جهل آمدست

هرکه او یک ذره از عز پی برد

هیچ گردد هیچ هرگز کی برد

عاریت باشد همه کردار او

آن او نبود همه گفتار او

گر بیان نیکو بود در شرع و راه

آن بیان در حق بود برف سیاه

در بیان شرع صاحب حال شو

لیک در حق کور گرد و لال شو

چون شنیدی سر کار اکنون تمام

نیز حاجت نیست دیگر والسلام

سالک از آیات آفاق ای عجب

رفت با آیات انفس روز و شب

گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید

هر دو عالم در درون خویش دید

هر دو عالم عکس جان خویش یافت

وز دو عالم جان خود را بیش یافت

چون بسر جان خود بیننده شد

زندهٔگشت و خدا را بنده شد

بعد ازین اکنون اساس بندگیست

هر نفس صد زندگی در زندگیست

سالک سرگشته را زیر و زبر

تا بحق بودست چندینی سفر

بعد ازین در حق سفر پیش آیدش

هرچه گویم بیش از پیش آیدش

چون سفر آنست کار آنست و بس

گیر و دارو کار و بار آنست و بس

زان سفر گر با تو انیجا دم زنم

هر دو عالم بیشکی بر هم زنم

گر بدست آید مرا عمری دگر

باز گویم با تو شرح آن سفر

آن سفر را گر کتابی نو کنم

تاابد دو کون پر پرتو کنم

گر بود از پیشگه دستورئی

نیست جانم را ز شرحش دورئی

لیک شرح آن بخود دادن خطاست

گر بود اذنی از آن حضرت رواست

شرح دادم این سفر باری تمام

تادگر فرمان چه آید والسلام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کاملی گفتست میباید بسی

علم و حکمت تا شود گویا کسی

لیک باید عقل بی حد و قیاس

تا شود خاموش یک حکمت شناس

دم مزن چون کن مکن مینشنوند

با که گوئی چون سخن مینشنوند

ور کسی میبشنود اسرار تو

مینشیند از حسد در کار تو

کوه با آن جمله سختی و وقار

هرچه گوئی باز گوید آشکار

روی در دیوار کن وانگه خموش

زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

ور تودر دیوار خواهی گفت راز

هست دیوار لحد با آن بساز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

حاتم طائی چو از دنیا گسست

یک برادر داشت بر جایش نشست

گفت من در جود درخواهم گشاد

چون برادر دست برخواهم گشاد

در سخاوت ساحری خواهم نمود

همچو دریا گوهری خواهم نمود

مادرش گفتا که این تو کی کنی

لیک بی شک نام حاتم طی کنی

زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد

لب بیک پستان من آنگاه برد

کزدگر پستان بسی یا اندکی

شیر خوردی در بر او کودکی

گر نبودی طفل دیگر همبرش

نفرتی بودی زشیر مادرش

باز تو آنگه که بودی شیرخوار

هیچ طفلی را نکردی اختیار

میل شیر من نبودی یک دمت

تا دگر پستان نبودی محکمت

بود یک پستان بدستی آن زمانت

وآن دگر پستان نهاده دردهانت

این یکی را در دهن میداشتی

و آن دگر یک را بکس نگذاشتی

آنکه در طفلی کند این محکمی

کی تواند کرد هرگز حاتمی

گر برادر همچو حاتم شیر خورد

هرکجا مرغیست او انجیر خورد

کارها با قوت از بنیاد به

دولت و اقبال مادرزاد به

گر بخوانی شعر من ای پاک دین

شعر من از شعر گفتن پاک بین

شاعرم مشمر که من راضی نیم

مرد حالم شاعر ماضی نیم

عیب این شعرست و این اشعار نیست

شعر را در چشم کس مقدار نیست

تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ

ره بمعنی بر اگر دانندهٔ

شعرگفتن چون ز راه وزن خاست

وز ردیف و قافیه افتاد راست

گر بود اندک تفاوت نقل را

کژ نیاید مرد صاحب عقل را

چون گهرداریست شعر من چو تیغ

یک دمی تحسین مدار از من دریغ

زیرکی باید که تحسینم کند

از بسی احسنت تمکینم کند

لیک اگر ابله کند تحسین مرا

آن ندارد مینباید این مرا

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

از ارسطالیس پرسیدند راز

کان چه میدانی که در عمر دراز

بی گنه در خورد زندان آمدست

گفت آنچش حبس دندان آمدست

آنچه او محبوس میباید مدام

آن زفان تست در زندان کام

دو در از دندان و دو در از لبش

بسته میدارند هر روز و شبش

تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار

وانگهش جز بیقراری نیست کار

هرکه خاموشست ثابت آمدست

عزت زر بین که صامت آمدست

با که گویم درد دل چون کس نماند

تن زنم کز عمر من هم بس نماند

چون خموشی این همه مقدار داشت

لیک دو داعیم بر گفتارداشت

جان من چون بودمست و بیقرار

بر نمیزد یک نفس از درد کار

گر دمی تن میزدم از جان پاک

می برآمد از خموشی صد هلاک

از ازل چون عشق با جان خوی کرد

شور عشقم این چنین پرگوی کرد

از شراب عشق چون لایعقلم

کی تواند شد خموشی حاصلم

کاشکی جان مرا بودی قرار

تا همیشه تن زدن بودیم کار

آنچه در جان من آگاه هست

می ندانم تا بدانجا راه هست

چون نمیبینم بعالم مرد خویش

می فرو گویم بدانجا دردخویش

داعی دیگر مرا آن بود و بس

کاین حدیثم شد بحجت هر نفس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

فاضل عالم فضیل آن ابر اشک

گفت از پیغامبرانم نیست رشک

زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز

پیش دارند و صراطی نیز تیز

جمله با کوتاه دستی و نیاز

کرده در نفسی زفان جان دراز

وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست

زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست

لیک ازان کس رشکم آید جاودان

کو نخواهد زاد هرگز در جهان

بازگردد خوش هم از پشت پدر

تاشکم مادر نیارد بر زبر

کاشکی هرگز نزادی مادرم

تانکردی کشته نفس کافرم

بکشدم نفسم که نفسم کشته باد

بکشدم در خون که در خون گشته باد

از توانگر بودن و درویشیم

هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم

چون مرا از ترس این صد درس هست

هرکرا جانست جای ترس هست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کودکی میرفت و در ره میگریست

کاملی گفتش که این گریه ز چیست

گفت بر استاد باید خواند درس

چون ندارم یاد میگریم ز ترس

هرچه در یک هفته گفت استاد باز

این زمانم جمله باید داد باز

زین غمم شاید اگر دل خون کنم

چوب سخت و نیست نرم چون کنم

زین سخن آن پیر کامل شد ز دست

پشت امیدش از آن کودک شکست

گفت حال و کار من یک یک همه

هست همچون حال این کودک همه

خوش بخفته نرم ناکرده سبق

می بباید رفت فردا پیش حق

نیست درسم نرم سختم اوفتاد

زانکه در پیش است چوب اوستاد

پادشاها آمد این درویش تو

با جهانی درد دل در پیش تو

گر جهانی طاعتم حاصل بود

گر نخواهی تو همه باطل بود

گر نخواهی دولت غمخوارهٔ

کی بود ناخواستن را چارهٔ

گر همه توفیق و گر خذلان بود

آنچه آن باید ترا اصل آن بود

چون حواله باتو آمد هرچه هست

درگذر از نیک و از بدهرچه هست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خطبهٔ در نعت و توحید خدای

کرده بود انشا بزرگی رهنمای

سجع بود آن خطبه رنجی برده بود

پیش شیخ کرکان آورده بود

چون بخواند آن خطبه را در پیش او

خواست تحسین طبع دوراندیش او

شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد

آن دل بیکارکاین برهم نهاد

هر که دل زندهست در سودای دین

نبودش بی هیچ شک پروای این

یک نشان مرد بیکار این بود

شغل مشغولان پندار این بود

مرد را آن خطبه بر دل سرد شد

خجلتش آورد و رویش زرد شد

حال من با این کتاب اینست و بس

حجت بیکاری دینست و بس

چند گوی آخر ای دل تن بزن

نفس را خاموش کن گردن بزن

چند شعر چون شکر گوئی تو خوش

همچو بادامی زفان در کام کش

پنبه را یکبارگی برکش ز گوش

در دهن نه محکم و بنشین خموش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن گدائی چون برست از نان و آب

بعد مرگ او کسی دیدش بخواب

گفت حق با تو چه کرد ای مهربان

گفت چون رفتم بر حق گفت هان

پیشم آور تا چه آوردی مرا

گفتم آخر من چه دارم ای خدا

قرب پنجه سال رفتم در بدر

راه پیمودم جهانی سر بسر

جمله میگفتند ای مرد گدا

نیست ما را نان پدید آرد خدا

مردمان نانم ندادندی بسی

با تو کردندی حوالت هر کسی

چون حوالت باتو آمد روز و شب

از گدائی میکنی چیزی طلب

جمله گفتندی خدا بدهد ترا

پس بده گر میدهی ای پادشاه

شاه هرگز از گدا چیزی نخواست

گر نخواهد خالق شاهان رواست

چون حوالت با تو آمد در پذیر

وین گدا را دست گیر ای دست گیر

پادشاها چون همه هیچیم ما

سر ز فرمان تو چون پیچیم ما

قدرت وعلم وارادت چون تراست

هرچه خواهی میتوانی کرد راست

گرچه کردم جرم بسیار ای خدای

قادری ناکرده انگار ای خدای

هست جود و فضل تو بحری عظیم

در بر آن کی بود امکان بیم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رهروی را چون درآمد وقت مرگ

لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ

اشک میبارید همچون ابر زار

پس چو آتش دست میزد بیقرار

سایلی گفتش چرائی منقلب

در چنین وقتی چه باشی مضطرب

دل بخود باز آور و آرام گیر

جمع کن خود را بشولید ممیر

گفت ممکن نیست آرامم بسی

زانکه این دم میروم پیش کسی

کاین جهان و آن جهان و هست و نیست

کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست

آنکسی را کاین همه یکسان بود

پیش او رفتن نه بس آسان بود

میروم پیش چنین کس بس رواست

گر بترسم ترس اینجا خود سزاست

میروم پیش چنین کس چون بود

گرهزاران دل بود پرخون بود

چنداندیشم که جان من بسوخت

وز تف جانم زفان من بسوخت

در نخواهد داد کس آواز را

تا که خواهد برد پی این راز را

شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من

خاک خود نپذیردم از ننگ من

برد غفلت روزگارم چون کنم

برنیامد هیچ کارم چون کنم

برده در بازی دنیا روزگار

چون توانم رفت پیش کردگار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها