پاسخ به:مصیبت نامه عطار
پیش روح آمد بصد دل روح خواه
گفت ای عکسی ز خورشید جلال
چون برونی تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئی ونه در صفت
چون تو بی ذات و صفت باشی مدام
هم صفت هم ذات جاویدت تمام
بی نشانی پاک و بی نامی تراست
هست بر قد تو غیب الغیب راست
کی چراغی را توان کردن صفت
محو در محوی تو و گم در گمی
چون همه داری و هستی هیچ تو
چون همه هیچی نداری پیچ تو
نه که از هیچ وهمه پاکی مدام
وی عجب از پاک پاکی بردوام
سالکان را آخرین منزل توئی
صد جهان در صد جهان حاصل توئی
صد جهان در صد جهان برسرگذشت
در جهانهای تو میخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشای تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقی
من دران وسعت بواسع ره برم
جان من یک شعبه از دریای تست
می بمیرم رای اکنون رای تست
همچو خویشم جاودان رفعت دهی
روح گفت ای سالک شوریده جان
صد جهان گشتی تو در سودای من
نیست راه از ماه تاماهی شدن
آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ
هست آن در تو تو خود را پردهٔ
تا بخود در ره نیافت او ره نیافت
گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس
این زمان کاینجا رسیدی مرد باش
غرقهٔ دریای من شو فرد باش
دل ز جان برگیر و خود را غرق کن
چون در این دریا شوی غرقه تمام
هر زمانی غرق تر میشو مدام
زانکه هرگز تا که میباشی جدای
توازین دریا نه سر بینی نه پای
تا بدین دریای بی پایان دری
ای عجب تا غرقه تر تشنه تری
قطره را پیوسته استسقا بود
زانکه میخواهد که چون دریا بود
در چرا و در چه و چون میرود
لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود
کی توان جستن ترا از خاک باز
گر همه عالم ببیزی پیش و پس
هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او
آنچه بود او هم دران سوداست او
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
راحت و محنت ازینجا میبرند
تو در آنساعت که بیرون میروی
درنگر تاآن زمان چون میروی
گر تو زینجا بر سر طاعت شدی
همچنان باشی که آن ساعت شدی
ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ
همچنان باشی که آن دم رفتهٔ
بازگشتت سوی دریاست ای پسر
این چه باشد کار آنجاست ای پسر
قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نیک دریا فارغ است
قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دایماً دریا چنان باشد که هست
نیک و بد در تو پدید آید همه
هم ز تو پاک و پلید آید همه
قطره براندازهٔ دیدار خویش
میکند بر روی دریا کار خویش
چون ندارد هیچ این دریا کنار
قطره چون بیند کناریش آشکار
گر کناری بیند آن تصویر اوست
ور خیالی بیند آن تقدیر اوست
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش کم از کاهی بود
خون او برخویش کی کردی سبیل
کی شدی حربا ز عشق او خراب
بست حربا را ز نادانی خیال
کافتاب از بهر او کرد انتقال
چون رود در عین مغرب آفتاب
در رود از رشک نیلوفر در آب
گوید او چون گشت خورشیدم نهان
من چه خواهم کرد بی رویش جهان
تا بدست خویشش اندازی بپای
صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف
تا نهی خورشید را در زیر پای
قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش
تا کنی دریای اعظم جمله نوش
این سخنها روح چون تقریر کرد
زاد ره سالک ازو تدبیر کرد
مرد جانش دیده رو در جانش داد
سالک القصه چو در دریای جان
غوطه خورد و گشت ناپروای جان
جانش چندان کز پس و از پیش دید
هر طلب هر جد و هر جهدی که بود
هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود
وان همه فریاد و آه و ماتمش
نه زتن دید او که از جان دید او
نی ندید از جان و جانان دید او
در تحیر ماند شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست
گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت
آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت
گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست
خود بلی گفتی و بشنودی الست
چون تو بودی هر دو کون معتبر
از چه گردانیدیم چندین بسر
زانکه چون گنجی بدست آرد یکی
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 7:13 PM
تشکرات از این پست