0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود پیری عاجز و حیران شده

سخت کوش چرخ سرگردان شده

دست تنگی پایمالش کرده بود

گرگ پیری در جوالش کرده بود

بود نالان همچو چنگی ز اضطراب

پیشهٔ او از همه نقلی رباب

نه یکی بانگ ربابش میخرید

نه کسی نان ثوابش میخرید

گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب

برهنه مانده نه نانی و نه آب

چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی

برگرفت آخر رباب و شد بکوی

مسجدی بود از همه نوعی خراب

برفت آنجا و بزد لختی رباب

رخ بقبله زخمه را بر کار کرد

پس سرودی نیز با آن یار کرد

چون بزد لختی رباب آن بیقرار

گفت یا رب من ندانم هیچ کار

این چه میدانستم آن آوردمت

خوش سماعی با میان آوردمت

عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم

چون ندارم هیچ نان جان میبسم

نه کسم میخواند از بهر رباب

نه کسم نان میدهد بهر ثواب

من چو کردم آن خود بر تو نثار

تو کریمی نیز آن خود بیار

در همه دنیا ندارم هیچ چیز

رایگان مشنو سماع من تو نیز

کار من آماده کن یکبارگی

تا رهائی یابم از غمخوارگی

چون ز بس گفتن دلش در تاب شد

هم دران مسجد خوشی درخواب شد

صوفیان بوسعید آن پیر راه

گرسنه بودند جمله چند گاه

چشم در ره تا فتوحی دررسد

قوت تن قوت روحی در رسد

عاقبت مردی درآمد با خبر

پیش شیخ آورد صد دینار زر

بوسه داد و گفت اصحاب تراست

تا کنندامروز وجه سفره راست

شد دل اصحاب الحق خوش ازان

رویشان بفروخت چون آتش ازان

شیخ آن زر داد خادم را و گفت

در فلان مسجد یکی پیری بخفت

با ربابی زیر سر پیری نکوست

این زر او را ده که این زر آن اوست

رفت خادم برد زر درویش را

گرسنه بگذاشت قوم خویش را

آن همه زر چون بدید آن پیر زار

سر بخاک آورد و گفت ای کردگار

از کرم نیکو غنیمی میکنی

با چو من خاکی کریمی میکنی

بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب

جمله از بهر تو خواهم زد رباب

میشناسی قدر استادان تو نیک

هیچکس مثل تو نشناسد ولیک

چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت

لیک چون زر برسدم بازآیمت

هرکرا در عقل نقصان اوفتد

کار او فی الجمله آسان اوفتد

لاجرم دیوانه را گرچه خطاست

هرچه میگوید بگستاخی رواست

خیر و شر چون جمله زینجا میرود

نوحهٔ دیوانه زیبا میرود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مجنونی همه در دشت گشت

گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت

چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر

خوش باستادی و میکردی نظر

صد هزاران خلق بودی پیش و پس

میدویدندی همه سر پر هوس

او نظر میکردی استاده خموش

خیره گشتی زان همه جوش و خروش

چون باستادی چنان روزی تمام

سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام

نعرهٔ کردی و در جستی ز جای

وز سر حیرت بگفتی وای وای

وای هم از دبه هم از دبه گر

هست چندین دبه میآرد دگر

این چنین خواهد شدن گر حبهٔ

میخرد آن را که باید دبهٔ

می مزن از دبه و زنبیل لاف

گر سلیمانی برو زنبیل باف

کار کن مخلص شو از غش و عیوب

زانکه بر دبه نیاید درز خوب

تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ

دبه در پای شتر افکندهٔ

جملهٔ عالم پر از تعجیل تست

دبدبه از دبه و زنبیل تست

نرسد از تو گردهٔ آسان بکس

جان بدادی وندادی نان بکس

گر چه از خود مینیاسائی دمی

می نیاسائی ز کار خود همی

دین زردشتی گرفتی پیش در

نیست این دین محمد ای پسر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

خلق از حجاج بسیاری گریست

زانکه با او کس نمییارست زیست

جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت

از شما من راز نتوانم نهفت

خویشتن را بنگرید ای مردمان

تا چه بد خلقید حق را این زمان

کو چو من خلقی برون آورده است

بر سر جمله مسلط کرده است

ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین

از جهان عقل میخیزد یقین

گر چهان عقل را بر هم نهی

ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی

عشق را جان صرف کردی محو گیر

عقل را چون صرف خواندی نحو گیر

چون زعین عشق گردی دردناک

پاک گردی پاک از اوصاف پاک

چون نماند در ره عشقت صفات

ذات معشوقت دهد بی تو حیات

لاجرم تا یک نفس باشد ترا

هستی معشوق بس باشد ترا

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بامدادی شد بر سلطان ایاس

خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس

صد شکن در گرد ماه افکنده بود

هر شکن صد پادشاه افکنده بود

شاه را پیوسته رو با روی او

حاجبی نزدیکتر ابروی او

شاه درچشم سیاهش خیره بود

ماه درجنب جمالش تیره بود

هر دو لعل او کلید مشکلات

این چو آب کوثر آن آب حیات

آفتاب روی او از نیکوی

شاهرا الحق بچشم آمد قوی

گفت هان ای چشم من روشن ز تو

تو ز من نیکوتری یا من ز تو

گفت من نیکوترم ای شهریار

پادشاهش گفت رو آئینه آر

گفت آئینه کژ آید بیشتر

حکم کژ هرگز نباشد معتبر

گفت چون سازیم حکم این جمال

گفت از آئینهٔ دل پرس حال

حکم دل بینندگان را جان فزود

هرچه دل گوید بران نتوان فزود

شاه گفتش کز دل خود کن سؤال

تامنم پیش ازتو یا تو در جمال

چون برآمد ساعتی آنگه ایاس

گفت من نیکوترم ای حق شناس

شاه گفت ای حاجت هر بیقرار

این چه میگوید دلت حجت بیار

گفت چندانی که من در پیش شاه

میکنم در بند بند خود نگاه

من نبینم هیچ جز سلطان مدام

ذرهٔ از خود نمیبینم تمام

چون همه شاه مظفر آمدم

لاجرم بی شک نکوتر آمدم

در نکوئی کار تو دیگر بود

عاقبت محمود نیکوتر بود

گر شود عالم سراسر پر غلام

عاقبت محمود باید والسلام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود

خسروی او علی الاطلاق بود

دختری چون ماه زیر پرده داشت

از غمش خورشید ره گم کرده داشت

پای تا سر لطف و زیبائی و ناز

دلفروز و دلفریب و دلنواز

آفتاب روی او افروخته

مهر و مه را ذره گی آموخته

کرده آهو یاد زلفش در تتار

تا قیامت ناف آهو نافه دار

شب ز شبگون حلقهای شست او

حلقه در گوش هلال از دست او

حلقهٔ هندوی او چون مقبلی

صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی

چون کمان ابرویش بس کوژخاست

هر زفانی را زهی بنشست راست

ازکمانش تیر اگر رفتی برون

هرکه خوردی در زمان خفتی بخون

تیر مژگانش زسر تیزی که بود

بود ازو صد گونه خونریزی که بود

تاکه چشم نرگسین را برگشاد

بر همه جانها کمین را برگشاد

شورشی در جادوان افتاد ازو

های و هو در آهوان افتاد ازو

بود چون میمی دهان تنگ او

سر بمهر از لعل گوهر رنگ او

در نمیگنجید موئی در دهانش

گر همه بودی خودان موی میانش

گر سخن گویم ز نطق او خطاست

زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست

تلخی و شیرینیش آمیختست

کز نمکدانش شکر میریختست

آب حیوان تشنهٔ گفتار او

چشم رضوان عاشق دیدار او

از لب او گر صفت میبایدت

صدجهان پر معرفت میبایدت

چون دهم شرحش چگویم یاربش

نیست شیرین هرچه گویم جزلبش

خود چه گویم چون کنم من یاد ازو

زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو

بود باغی آن صنم را چون بهشت

پردرخت و پر گل عنبر سرشت

خادمی آورده بود اندر بهار

از برای باغ صد مزدور کار

کار میکردند چون آتش همه

وز خوشی آن چمن دلخوش همه

تا که آن دختر برون آمد بباغ

همچنان کاید بشب چارم چراغ

همچو کبکی میخرامید از خوشی

همچو شهبازی سری پر سرکشی

اطلسش در خاک دامن میکشید

گیسوش عنبر بخرمن میکشید

چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم

جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم

در میان آن همه مزدور کار

بود برنائی چو آتش بیقرار

عشق دختر در میان جان نهاد

عشق او در جان چرا نتوان نهاد

عشق دختر آتشی درجانش زد

جانش غارت کرد و بر ایمانش زد

رفت مرد از دست و در پای اوفتاد

دست و پایش سست بر جای اوفتاد

جامه در سیلاب اشکش غرق شد

آه آتش پاش او چون برق شد

دل شد و جان بیقرارش اوفتاد

کارش افتاد و چه کارش اوفتاد

آه او کز پرده پیدا آمدی

دوزخی دیگر بصحرا آمدی

اشک او کز دیده بیرون ریختی

ابر بودی ابر اگر خون ریختی

گاه سر بر سنگ میزد بیقرار

گاه بر دل سنگ میزد بیشمار

گاه جان میداد جانی مست عشق

گاه میخائید دست از دست عشق

عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت

همچنان تا نیم شب خاموش گشت

دختر آگه شد ز عشق آن جوان

خادمی را گفت هین او را بخوان

تا زمانی خوش برو خندیم ما

تا مگر خود را برو بندیم ما

رفت خادم وان جوان را پیش برد

سوی گورش هم بپای خویش برد

چون درآمد آن جوان بیقرار

مجلسی میدید الحق چون نگار

ماهرویان ایستاده پیش و پس

جمله همدم همنشین و هم نفس

در میان میگشت جامی پر شراب

همچنان کز چرخ گردد آفتاب

شمعهای عنبر آتش میفشاند

عود هر دم دامنی خوش میفشاند

مرغ بریان پیش خوبان آمده

پس ز لبشان پای کوبان آمده

گشته موسیقار را رازی که بود

ظاهر از داود آوازی که بود

بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی

معتدل با یکدگر چون شیر و می

از خوشی و مستی و آواز خوش

وز جمال لعبتان ماه وش

جوش و شوری در میان افتاده بود

های و هوئی در جهان افتاده بود

وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ

جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ

دل جمالش را بصد جان میخرید

ذرهٔ دردش بدرمان میخرید

آن جوان چون آنچنان مجلس بدید

در چنان مجلس چنان مونس بدید

لرزه بر اندام او افتاد سخت

سخت میلرزید چون برگ درخت

همچو ابر نوبهاری میگریست

زار میسوخت و بزاری میگریست

خواست تا فریاد بر گیرد چو مست

یک قدح پر باده دادندش بدست

آن قدح چون نوش کرد از دست شد

مست بود از عشق کلی مست شد

همچنان با ژندهٔ مست و خراب

بادلی پر آتش و چشمی پر آب

سوی او دزدیده مینگریستی

خود کجا دیدیش چون بگریستی

دختر آمد پیش او جامی بدست

جانش را میزد چو در پیشش نشست

زلف خود در دست آن مسکین نهاد

در دگر دستش می سنگین نهاد

گفت زلفم سخت دار و می بنوش

غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش

آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید

زلف او در دست و او را پیش دید

میندانست آن گدای بیقرار

تا کدامین چیز بیند زان نگار

چشم بیند یا خم ابروی او

روی بیند یا شکنج موی او

خنده بیند یا دو لعل آبدار

غمزه بیند یا دو زلف تابدار

در چنان جائی شکیبائی نداشت

طاقت غوغای زیبائی نداشت

عاقبت از بیخودی پست اوفتاد

جان بداد و جامش از دست اوفتاد

زین جهان جان ستان آزاد شد

شد بخاک و عشق او چون باد شد

چون نداری زور عشق دلبران

بیخبر مردی که داری دل بران

چون نداری مردی این کار را

میفروشی هر زمانی یار را

هرکه یار مهربان خواهد فروخت

پیش آب خضر جان خواهد فروخت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

سالک بیدل فغان برداشته

پیش دل شد دل ز جان برداشته

گفت ای حایل میان جسم و جان

عکس اسرار تو ذرات جهان

جملهٔ اسرار هست و نیست راست

تا ابد از ذات تو حاصل تراست

هست آن ذرات جمله معنوی

دایماً پاک از یکی و از دوی

وی عجب آنجا یک و دو نیز هست

نیست تمییز و همه تمییز هست

گر نبودی هست و نیست آیات تو

جزو بودی کل نبودی ذات تو

جمله داری و نداری هیچ چیز

تا چو هر بودت بود نابود نیز

با احد دور از عدد چون شنیدی

همچو جمعه نی خودی نه بیخودی

چون یسار تو یمین آمد همه

هرچه آن را گوئی این آمدهمه

این و آنت نقد آن و این بس است

حجت کلت ایدیه این بس است

در میان اصبعین افتادهٔ

لاجرم غیری و عین افتادهٔ

اصبعینت را یمین سلطان بسست

این دو حجت دایمت برهان بسست

چون چنین قربی مسلم آمدت

کمترین بعدی دو عالم آمدت

قربتی ده این بعید افتاده را

بیدلی در من یزید افتاده را

دل ز بیدل چون شنود اسرار او

همچو دل سرگشته شد در کار او

گفت من عکسیام از خورشید جان

مست جاوید از می جاوید جان

دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست

کی کند ظاهر چو باطن کار راست

قلب از آنم من که میگردم مقیم

تا رسد از نفخ روحم یک نسیم

قلب از آنم من که میگردم مدام

تا رسد از قرب جانم یک سلام

قلب از آنم من که میگردم چو گوی

تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی

دایماً بی باده مست افتادهام

کز چنان باطن بدست افتادهام

باطنی کانرا نهایت روی نیست

اهل ظاهر را ازو یک موی نیست

جان ز باطن میرسد من چون کنم

لاجرم زین غصه خود را خون کنم

یک نفس گر قرب من میبایدت

در میانخون وطن میبایدت

ورنه ترک خون و ترک خاک گیر

پاک گرد و راه جان پاک گیر

سالک آمد پیش پیر هوشیار

حال خود برگفت دل پر اضطرار

پیر گفتش هست دل دریای عشق

موج او پرگوهر سودای عشق

درد عشق آمد دوای هر دلی

حل نشدبی عشق هرگز مشکلی

عشق در دل بین و دل در جان نهان

صد جهان در صد جهان درصد جهان

در کلیدانی چه میباشی همی

این جهانها راتماشا کن دمی

چند اندیشی بدین میدان درای

همچو گوئی گرد و سرگردان درای

مصلحت اندیش نبود مرد عشق

بیقراری خواهد از تو درد عشق

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در مناجات آن بزرگ کاردان

گفت ای دانندهٔ‌اسرار دان

کور گردان خلق را در رستخیز

پس مرا جاوید چشمی بخش نیز

تا نبیند هیچکس جز من ترا

تا توانم دید بی دشمن ترا

بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین

زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین

گفت ای یاری ده هر دم مرا

در قیامت کور گردان هم مرا

تا نبینم آن جمال پر فروغ

کان بخویش آید دریغم بی دروغ

گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست

غیرت معشوق دایم بیش ازوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

برزفان میراند یحیی بن المعاد

کای خداوندان علم و اعتقاد

قصرهاتان هست یکسر قیصری

خانهاتان کسروی نه حیدری

جامهاتان جمله خاتونی شده

مرکبانتان جمله قارونی شده

رویهاتان گشته ظلمانی همه

خویهاتان جمله شیطانی همه

هم عروسیهای فرعونی کنید

ماتم گبرانه صد لونی کنید

هم بعادتهای شدادی درید

هم بکبر و نخوت عادی درید

این همه دارید و هم زین بیش نیز

احمدی تان نیست آخر هیچ چیز

روز و شب مشغول رسم و کار و بار

نیستتان با دین احمد هیچ کار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عاشقی را بود معشوقی چو ماه

مهر کرده ترک پیش او کلاه

مدتی در انتظارش بوده بود

جان بلب پرخون دل پالوده بود

داد آخر وعدهٔ وصلیش یار

گفت خواهد بودت امشب روز بار

مرد آمد تا در دلخواه خویش

اوفتادش مشکلی در راه پیش

گفت اگر این حلقه را بر در زنم

گویدم آن کیست من گویم منم

گویدم پس چون توئی با خویش ساز

عشق اگر بازی همه با خویش باز

ور بدو گویم نیم من این توی

گویدم پس تو برو گر میروی

در میان این دو مشکل چون کنم

خویش را بیخویش حاصل چون کنم

از شبانگه بر در آن دلفروز

هم درین اندیشه بود او تا بروز

این سخن گفتند پیش صادقی

گفت عاقل بود او نه عاشقی

زانکه همچون عاقلان صد گونه حال

گشت بروی در جواب و در سؤال

لیک اگر بودیش عشقی کارگر

درشکستی زود و در رفتی بدر

تا براندیشی تو کار از بد دلی

حاصلت گردد همه بی حاصلی

عاشقان را نیست با اندیشه کار

مصلحت اندیش باشد پیشه کار

عاشق جانسوز خواهد سوز عشق

روز محشر شب شود در روز عشق

عشق بر معشوق چشم افتادنست

بعد از آن از بیدلی جان دادنست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در شبی کز میغ شد عالم سیاه

بود مجنونی در افتاده براه

در بیابانی میان رعد و برق

کرده برقش سوخته بارانش غرق

دیده پرخون راه میبرید سخت

بادلی پر بیم میترسید سخت

هاتفیش آواز داد از قعر جان

گفت حق با تست کم ترس ای جوان

گفت پس گرمی بباید گفت راست

من ازان ترسم که تا بامن چراست

من چنین از بیم او ترسندهام

هرچه خواهد گو بکن تا زندهام

چون بمیرم سخت گیرم دامنش

بو که آخر دل بسوزد برمنش

هرکه زین یک ذره آتش باشدش

نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش

زانکه کار جملهشان دل دادگیست

سرنگونساری و کار افتادگیست

هرچه میبینند خوابی بیش نیست

خلق عالمشان سرابی بیش نیست

عالمی پر شور و فریاد آمده

جمله همچون دبه پر باد آمده

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت یک روز از ایاز نازنین

در میان جمع سلطان خشمگین

خواند پیش خود حسن را شهریار

گفت ازین پس با ایازم نیست کار

جان من میجوشد از وی چون کنم

تخت بندش بر نهم یا خون کنم

یا کنم آزادش و سر در دهم

یا برانم از درش سر بر نهم

هرچه اورا سخت تر آید ز من

این دمش بیشک بسر آید ز من

چون وزیرش دید الحق سخت کوش

گفت باشد سخت تر چیزی فروش

آن سخن از وی خوش آمده شاه را

گفت بفروشید این گمراه را

چون سوی بازار بردندش دوان

شد خریدار از همه سوئی روان

عاقبت بخرید مردی نامدار

آن سمن بر را بدیناری هزار

چون برین بگذشت آخر چندروز

شد پشیمان خسرو گیتی فروز

خواجه راگفتا ایازم را بیار

خواجه آمد با ایاز شهریار

چون بدید از دور سلطان روی او

دید جان را موی یک یک موی او

شد خجل از کردهٔ خود شهریار

اشک بر رویش روان شد صد هزار

مرد را گفتا که بودی تو پلید

تا ایازم را توانستی خرید

تو ندانستی که هر نااهل و اهل

کی خرد معشوق شاهان را ز جهل

او سزای آن بود کز زخم تیغ

خون بریزندش بزاری بیدریغ

در سخن آمد ایاز نامدار

در میان گریه گفت ای شهریار

هرکه او معشوق را خواهد خرید

می بباید ازتن او سر برید

هرکه او معشوق را خواهد فروخت

شرح ده این همه که جان من بسوخت

چون خریدن را سزائی خون بود

گر کسی بفروشد او خود چون بود

عاشقی باید بمعنی پادشاه

تا تواند داشت معشوقی نگاه

کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست

از دو عالم مرد آن طاق آمدست

کعبه‌ای کانجا طواف جان بود

هرکسی را کی محل آن بود

مینترسی تو که چون نبود محل

هشت فردوست نهند اندر بغل

گر نبودی نور دل در پیش کار

هشت جنت را نبودی کار و بار

زندگی دل ز عشق جان بود

عشق جان از غمزهٔ جانان بود

هرچه ازجانان بعاشق میرسد

گر همه کفرست لایق میرسد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی پرسید از مجنون مگر

کز سخنها تو چه داری دوستر

گفت من لا دوستر دارم مدام

تاکه جان دارم مرا لامی تمام

گفت تا باشد نعم ای بیخبر

لاتو از بهر چه داری دوستر

گفت وقتی کردم از لیلی سؤال

کای رخت خورشید را داده زوال

دوستم داری چنین گفتا که لا

میکشم بر پشتی آن لا بلا

از زفانش تا که لا بشنودهام

از دل و جان عاشق لابودهام

نیست لایق لاجرم اصلا مرا

یک سخن لا واللّه الالا مرا

عشق را جانی بباید آتشین

دوزخی با آتش او همنشین

تا دل عشاق افروزنده شد

از تف آتش چنین سوزنده شد

آتش از عشقست در سوز آمده

گرم در عشق دلفروز آمده

جملهٔ ذرات پیدا ونهان

نقطهٔ عشقست در هر دوجهان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کاملی بگذشت در آتش گهی

چون بدید آتش زهش شد ناگهی

چون بهوش آمد رفیقی بر رسید

کز چه مرغ عقلت از بر برپرید

گفت چون آتش بدیدم آن زمان

برگشاد از حال خود آتش زفان

گفت هان تادر من از دون همتی

ننگری از دیدهٔ بیحرمتی

زانکه چندانیم تاب وسوز هست

وانگهی این هر شب و هر روز هست

ز تف و سوزی که من هستم دران

مینپردازم بدین مشی خران

هرکه او درعشق چون آتش نشد

عیش او درعشق هرگز خوش نشد

گرم باید مرد عاشق در هلاک

محو باید گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خود شو بی نشان

تا همه معشوق باشی جاودان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کرهٔ میتاخت سلطان در شکار

میگریخت از وی شکار بیقرار

بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه

شاه گفتش ای غلام نیک خواه

از چه پیدا شد چو باران اشک تو

گفت چون پنهان نماند از رشک تو

تاچرا تو بادتک تازی براه

از پی چیزی که بگریزد ز شاه

چون توئی خواهندهٔ این بینوا

واو ز تو بگریزد این نبود روا

گفت اسب اندر عقب زان تازمش

تا بگیرم یا فرو اندازمش

گفت شد یک رشک من اینجا هزار

تامرا گیری نه اورادر شکار

گفت ازانش می بگیرم دردناک

تا کشم اورا و خون ریزم بخاک

گفت اکنون رشک من شد صد هزار

تا چرا نکشی مرا وانگاه زار

گفت ازانش میکشم من ای غلام

تاخورم او را که خواهد این مقام

گفت شد رشک من اینجا بی قیاس

تا چرا قوتی نسازی از ایاس

گفت اگر من قوت سازم از تنت

محو گردی هیچ ناید از منت

گفت لا واللّه اگر شاه جهان

قوت خود سازد ازین شوریده جان

گر کنون هستم غلامی ناکسم

آن زمان محمود گردم این بسم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک راحت طلب ریحان راه

پیش روح آمد بصد دل روح خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال

پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمدست

آن همه در تو محقق آمدست

چون برونی تو ز عقل و معرفت

نه تو در شرح آئی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام

هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی نشانی پاک و بی نامی تراست

هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر

نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت

کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی

وز گمی تست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو

چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام

وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل توئی

صد جهان در صد جهان حاصل توئی

صد جهان در صد جهان برسرگذشت

در جهانهای تو میخواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت

در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی

هم دم رحمن و هم نفخ حقی

من دران وسعت بواسع ره برم

رفعتم ده تا برافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای تست

می بمیرم رای اکنون رای تست

گر مرا در زندگی وسعت دهی

همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان

گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من

تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن

نیست راه از ماه تاماهی شدن

آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ

هست آن در تو تو خود را پردهٔ

آدم اول سوی هر ذره شتافت

تا بخود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس

درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش

غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بینهایت آمدم

تا ابد بیحد و غایت‌آمدم

بر لب بحرم قدم از فرقکن

دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام

هر زمانی غرق تر میشو مدام

زانکه هرگز تا که میباشی جدای

توازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی پایان دری

ای عجب تا غرقه تر تشنه تری

قطره را پیوسته استسقا بود

زانکه میخواهد که چون دریا بود

قطرهٔ کز بحر بیرون میرود

در چرا و در چه و چون میرود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود

نه چرا و نه چه و نه چون بود

تاتو اینجائی چرائی میرود

در فضولی ماجرائی میرود

چون بدریائی رسیدی پاکباز

کی توان جستن ترا از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس

با سر غربال ناید هیچکس

هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او

آنچه بود او هم دران سوداست او

در خیال خویش یک یک میروند

خواه پیر و خواه کودک میروند

راحت و محنت ازینجا میبرند

دوزخ و جنت ازینجا میبرند

تو در آنساعت که بیرون میروی

درنگر تاآن زمان چون میروی

گر تو زینجا بر سر طاعت شدی

همچنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ

همچنان باشی که آن دم رفتهٔ

بازگشتت سوی دریاست ای پسر

این چه باشد کار آنجاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است

از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت پرست

دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه

هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره براندازهٔ دیدار خویش

میکند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کانجا نظر زایل بود

قطره را آنجایگه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار

قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست

ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود

کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل

خون او برخویش کی کردی سبیل

گر بقدر خود نمودی آفتاب

کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال

کافتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب

در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان

من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن

میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرونست از تصویر تو

چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشهٔ تو میکنی بر پیل جای

تا بدست خویشش اندازی بپای

صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف

تا بمنقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای

تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش

تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد

زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر بقعر بحر بیپایانش داد

مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان

غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید

هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود

هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش

وان همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او

نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست

پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت

آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست

خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو کون معتبر

از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی

زانکه چون گنجی بدست آرد یکی

گردهد آن گنج دستش رایگان

ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود

کان بدست آوردنش رنجی بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها