0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد

گر مرا بخشند دوزخ در معاد

هیچ عاشق را نسوزم تا ابد

زانکه صد ره سوختست او از احد

هر که او یکبار نه صد بار سوخت

چون توان از بهر او‌آتش فروخت

سایلی گفتش اگر کار اوفتد

عاشقی را جرم بسیار اوفتد

سوزیش یانه چو باشد جرم کار

گفت نه کان جرم نبود اختیار

کار عاشق اضطراری اوفتد

زان ز فرط دوستداری اوفتد

هیچ عاشق را ملامت روی نیست

سوختن او را قیامت روی نیست

نیست رنج زیرکان در هیچ حال

سخت تر از صبر کردن بر محال

لیک عاشق کز محالی دم زند

گرمی او عالمی بر هم زند

گرمحالی گوید او واجب بود

ور حجابی افتدش حاجب بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بوعلی دقاق آن شیخ جهان

شد بنزدیک مریدی میهمان

آن مرید از عشق او میسوخت زار

کرده بودش روزگاری انتظار

شیخ بنشست آن مرید نونیاز

گفت شیخا کی بخواهی رفت باز

گفت ناافتاده وصلی اتفاق

پیش باز آوردی آواز فراق

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در رهی میشد سلیمان با سپاه

دید جفتی صعوه را یک جایگاه

هر دو عشق یکدگر میباختند

هر دو با دل سوختن میساختند

گاه این یک ناز کرد و گاه آن

گاه این آغاز کرد و گاه آن

صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت

تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت

هرچه فرمودی چنان کردم همه

کارهای تو بجان کردم همه

ور دگر فرمائیم فرمان کنم

هرچه تو حکمم کنی از جان کنم

گر توام گوئی فرو آرم بخود

قبهٔ ملک سلیمان از لگد

چون سلیمان رفت با ایوان خویش

گفت تا آن سعوه را خواندند پیش

صعوه چون آمد بدید آن کار و بار

شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار

پس سلیمان گفت چندینی ملاف

صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف

تو که قادر نیستی یک حبه را

از لگد چون بشکنی این قبه را

از سلیمان صعوه چون بشنود راز

گفت ای در دین و دنیا سرفراز

نامهٔ ناموس عاشق را مدام

مهری از یطوی و لایحکی تمام

عاشقان از بس که غیرت داشتند

جان خود را غرق حیرت داشتند

از سر جان پاک بر میخاستند

هرچه شان بایست در میخواستند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در رهی میرفت بس زیبا زنی

دید مردی چشم زن چون رهزنی

چشم زن در چشم زخمی ره زدش

تیر مژگان برجگر ناگه زدش

زن روان شد مرد بر پی شد روان

زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان

چیست حالت گفت چشم رهزنت

زد رهم چون چشم گفتم روشنت

زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب

تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب

مرد شد کلی ز دست آنجایگاه

جزو جزوش گشت مست آنجایگاه

زن چو آخر در سرای خویش شد

عاشقش بر در حال اندیش شد

عاقبت سنگی در انداخت از غرور

زن برون آمد که ای شوریده دور

رو سر خود گیر ای سرگشته رای

تا نبرندت سر اهل این سرای

مرد گفتش چون نمیبودی مرا

روی از بهر چه بنمودی مرا

گفت الحق دوست میدارم بسی

این که دایم دوستم دارد کسی

چون بنای دوستی محکم کنی

خویشتن را درحرم محرم کنی

تا چو دوران فنای تو بود

دوستت بی تو بجای تو بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شد مگر معشوق طوسی ناتوان

در عیادت رفت پیشش یک جوان

فاتحه آغاز کرد آنجایگاه

تا دمد بادی بران مجنون راه

گفت اگر دادم بخواهی داد تو

چون بخوانی بر حق افکن داد تو

هیچ درخور نیست این درویش را

جمله او را بایدم نه خویش را

هرچه هست و بود خواهد بود نیز

هست اورا جمله زیبا و عزیز

نقد بود آنجا همه چیزی ولیک

بندگی و ذل میبایست نیک

لاجرم در قالب آدم دمید

بندگی رادر خداوندی کشید

شور در بازار عالم اوفکند

جملهٔ‌آفاق در هم اوفکند

صد جهان بد پر خداوندی بزور

از جهان بندگی برخاست شور

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی عیسی مریم را چه گفت

گفت ای طاق ترا خورشید جفت

از چه خود را مینسازی خانهٔ

گفت آخر من نیم دیوانهٔ

هرچه نبود تا ابد همبر مرا

آن کجا هرگز بود در خور مرا

هرچه آن با تو فرو ناید براه

فرق نبود چه گدا آنجا چه شاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

یوسف صدیق در زندان شاه

دید روح القدس را آنجایگاه

گفت ای سر تاقدم جان نفیس

در چه کاری تو دراینجای خسیس

در میان عاصیان چون آمدی

کز کنار سدره بیرون آمدی

گفت پیشت آمدم ای رهنمای

تا بگویم من که میگوید خدای

تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه

جستهٔ از ما بغیر ما پناه

مرد را خواندی چه خواهد بود نیز

تا برد پیغام تو سوی عزیز

چون بوددر کار رب العزه یار

کی گشاید از عزیز مصر کار

کی عزیز مصر داند کار تو

بس بود چون من عزیزی یار تو

یار تو چون من عزیزی کارساز

با عزیزی آن چنان گوئی تو راز

در عتاب اینت اگر من چند سال

حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال

ناز معشوقان اگر آتش بود

تو بجان میکش که نازی خوش بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

کرد محمود از برای احترام

یک شبی آزاد بسیاری غلام

گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه

تاکند آزادت امشب پادشاه

دست زد در زلف ایاز ماهروی

حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی

گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو

جانت را آزاد کن زین حلقه تو

ای شده زلف مرا حلقه بگوش

خویش را آزاد کن چندین مکوش

شیوهٔ معشوق خون خوردن بود

وین ز فرط دوستی کردن بود

دوستی باشد همه در پوستش

دوست دارد آنکه داری دوستش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آتش دل شوریده حال

شد ز خیل حس برون پیش خیال

گفت ای در اصل یک ذات آمده

پنج محسوست مقامات آمده

تو یکی و جملهٔ پاک و نجس

میکنی ادراک همچون پنج حس

شم و ذوق و لمس با سمع و بصر

کرده یک لوح ترا ذات الصور

آنچه حاجت بود پنج آلت برونش

تو بیک آلت گرفتی در درونش

پارهٔ چون دور بودی از عدد

پنج مدرک نقدت آمد از احد

چون زمانی و مکانی آمدی

پنج ره در خرده دانی آمدی

گرچه بودت پنج محسوس آشکار

مدرکت هر پنج شد در پنج یار

چون نیارستی بیک ره پنج دید

از زمان ذات تو چندین رنج دید

وی عجب از پنج ادراک قوی

صورتی ماند از زمانه معنوی

چون بوحدت آمدی نزدیک تر

بود راه تو ز حس باریک تر

پس بوحدت از عدد درکش مرا

ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا

تا برون آیم ز چندین تفرقه

خرقه بر آتش نهم ازمخرقه

سر بوادی محبت آورم

ره درین غربت بقربت آورم

زین سخن همچون خیالی شد خیال

حال بر وی گشت حالی زین محال

گفت من زین نقد بس دور آمدم

زینچه میجوئی تو مهجور آمدم

چون بمن در خواب میآید خطاب

کی توانم دید بیداری بخواب

هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار

نیست جز در پرده بر من آشکار

آنکه در پرده بود فریاد خواه

دیگری را چون دهد در پرده راه

هیچ نگشاید ز من در هیچ حال

من خیالم چند پیمائی خیال

گر طلبکاری ازینجا نقل کن

پای نه بر حس و ره بر عقل کن

سالک آمد پیش پیر مهربان

حال خود با او نهاد اندر میان

پیر گفتش هست دیوان خیال

از حس و از عقل پر خیل مثال

هرکجا صورت جمال آرد پدید

زو مثالی در خیال آرد پدید

قسم حس آمد فراق اما خیال

نقددارد از همه عالم وصال

هرچه خواهد جمله در پیشش بود

وینچنین وصلی هم از خویشش بود

حس چنان در بعد افتادست طاق

کز وصال نقد بیند صد فراق

نانهاده یک قدم در وصل خویش

صد فراقش آید از هر سوی پیش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

رفت دزدی در سرای رابعه

خفته بود آن مرغ صاحب واقعه

چادرش برداشت راه در نیافت

باز بنهاد و بسوی در شتافت

بازبرداشت و بیامد ره ندید

باز چون بنهاد شد درگه پدید

گشت عاجز هاتفیش آواز داد

گفت چادر باید این دم باز داد

زانکه گر شد دوستی درخواب مست

دوستی دیگر چنین بیدار هست

چادرش بنهی اگر در بایدت

ورنه بنشینی چو چادر بایدت

هرچه هستت چون برای او بود

دوستی تو سزای او بود

ور تو خود را دوستر داری ازو

دشمنی تو گر خبر داری ازو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

چون سکندر با حکیم و با خفیر

ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز

جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر

تاخری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد

جمله را زانجا بلشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان

با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری

تا بحکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش

گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود

از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود

دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد

ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود

ورنه گرکامل شود کافر شود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود محمود و حسن در بارگاه

گشته هم خلوت وزیر و پادشاه

نه یکی آمد نه یک تن راه خواست

نه گدائی قرب شاهنشاه خواست

هیچکس در دادخواهی ره نجست

هم رعیت هم سپاهی ره نجست

بود بر درگاه آرامی عظیم

نه امیدی هیچکس را و نه بیم

با وزیر خویش گفت آن شهریار

بر در ما کو نشان کار و بار

نه کسی فریاد میخواهد زما

نه گدائی داد میخواهد ز ما

هر کرا زینسان در عالی بود

کی روا باشد اگر خالی بود

این چنین درگاه عالی ای وزیر

نیست خوش از شور خالی ای وزیر

آن وزیرش گفت عدلی این چنین

کز تو ظاهر گشت درروی زمین

چون جهان پر عدل دارد پادشاه

کی تواند بود هرگز دادخواه

شاه گفتا راست گفتی این زمان

شور اندازم جهانی در جهان

این بگفت و لشکری را راست کرد

پس ز هر شهر و دهی درخواست کرد

جوش و شوری در همه عالم فتاد

درگه محمود خالی کم فتاد

شد در او موج زن از کار و بار

آنچه آن میخواست آن گشت آشکار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک بگذشته از خیل خیال

پیش عقل آمد بجسته از عقال

گفت ای دستور حل و عقد ملک

نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک

خرقهٔ‌تکلیف دین بر قد تست

تا بحد نیستی سر حد تست

ذرهٔ‌گر نیستی بگرفتئی

ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی

اقبل و ادبر خطاب تست خاص

گاه در قیدی و گاهی در خلاص

چون شود در نیستی چشم تو باز

اقبلت گرداند از خود پاک باز

چون شوی در عین هستی دیده ور

ادبرت هر دم کند قیدی دگر

هرچه توداری ز نقصان و کمال

حس ترا بخشیده از راه خیال

حس عدد آمد بصورت در عدد

پس خیال آمد عدد اندر احد

تو احد بودی عدد را معنوی

کز زمان و از مکان دوری قوی

پنج مدرک را خیال از پنج بار

کرد ادراک تو یکدم صد هزار

تو همه در یک نفس دانندهٔ

گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ

گر چه حسن افتادت اول اوستاد

زاوستادت کار برتر اوفتاد

حس بمعنی در حقیقت از تو خاست

لیک کارصورتت او کرد راست

چون تو او را زنده کردی در صفت

داد او در صورتت صد معرفت

چون ترا در زنده کردن دست هست

در دلم این مردگی پیوست هست

زندگی بخش و بمقصودم رسان

در عبودیت بمعبودم رسان

عقل گفتش تو نداری عقل هیچ

می نبینی این همه در عقل پیچ

کیش و دین از عقل آمد مختلف

بر دراو چون توان شد معتکف

صد هزاران حجت آرد بی مجاز

عالمی شبهت فرستد پیش باز

در تزلزل دایماً سرگشتهٔ

در تردد طالب سر رشتهٔ

از وجود عقل خاست انکارها

وز نمود عقل بود اقرارها

عقل را گر هیچ بودی اتفاق

چون دلستی پای تا سر اشتیاق

عقل اندر حق شناسی کاملست

لیک کاملتر ازو جان و دلست

گر کمال عشق میباید ترا

جز ز دل این پرده نگشاد ترا

سالک آمد پیش پیر نامور

نامهٔ از کشف برخواندش زبر

پیر گفتش عقل از حق ترجمانست

قاضی عدل زمین و آسمانست

نافذ آمد حکم او در کائنات

هست حکم او کلید مشکلات

بر درخت عقل هر شاخی که هست

آفتاب آنجا نیارد برد دست

هرکه او از عقل لافی میزند

از سر کذب و گزافی میزند

زانکه هر کس را که گردد عقل صاف

در سرش نه کذب ماند نه گزاف

کی تواند گشت مرد از قیل و قال

در مقام عقل خود صاحب کمال

سالها باید که تا یک نیکنام

عقل را بی عقده گرداند تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بلعمی کو مرد عهد خویش بود

چارصد سالش عبادت بیش بود

کرده بود او چار صد پاره کتاب

جمله در توحید و در رفع حجاب

چارصد روز و شبش در یک سجود

غرقه کرده بود دریای وجود

یک شب از شبها شبی بس سهمگین

روی خود برداشت از خاک زمین

صد دلیل نفی صانع بیش گفت

شمع گردون را خدای خویش گفت

روی خویش آورد سوی آفتاب

سجده کردش صار کلب من کلاب

عقل چون از حد امکان بگذرد

بلعمی گردد زایمان بگذرد

عقل در حد سلامت بایدت

فارغ از مدح و ملامت بایدت

گرتو عقل ساده مییابی ز خویش

از چنان صد عقل دم بریده بیش

گر چه عقلت ساده باشد بی نظام

لیک مقصود تو گرداند تمام

دورتر باشد چنین عقل از خطر

وی عجب مقصود یابد زودتر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در بر دیوانهٔ شد عاقلی

دید آن دیوانه را غمگین دلی

گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای

کز غم او می ندانم سر ز پای

میبترسم زو و گر دیدن بود

جمله را زو روی ترسیدن بود

چون نترسند از کسی خلقان همه

کو چو گرگان را دهد سر در رمه

تا شبان بنشیند و ماتم کند

چه عجب گر از چنین کس غم کند

کرد امروزم چنین شوریده دین

تا چه خواهد کرد با من بعد ازین

ای عجب دیوانه نیز از بیم او

میکند چون عاقلان تسلیم او

بیم او چون دل شکافی میکند

عقل را از عقل صافی میکند

تا زهیبت عقل مجنون میرود

وز جنون خویش در خون میرود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها