0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالکی کاسرار قدسش دایه بود

پیش حس آمد که اول پایه بود

گفت ای جاسوس ظاهر نام تو

سوی باطن دایما آرام تو

پنج نوبت در همه عالم تراست

شش جهت در زیر فرمان هم تراست

از قدم تا فرق ذات تو منیست

از منی بیرون ذاتت ایمنیست

هر کجا هستیست آنجا ذات تست

نیستی بالای محسوسات تست

چون نمیآمد منی در قرب راست

لاجرم در تو منی از بُعد خاست

چون ترا بعد فراوان پیش بود

تشنگی تو زجمله بیش بود

دایهٔ عقلی و عقل پیر کار

هست از پستان تو یک شیر خوار

دایما در نقل میبینم ترا

در نثار عقل میبینم ترا

تا تو در ظاهر نگردی کار ساز

عقل در باطن نگردد اهل راز

چون زحکمت عقل صاحب راز گشت

پیش درگاه تو باید بازگشت

تا مرا از راز آگاهی دهی

در گدائی خلعت شاهی دهی

حس که بشنود این سخن افسرده شد

شمع پنج ادراکش از غم مرده شد

گفت چون عین منی ذات منست

شرک و بدعت از اضافات منست

کی شراب صرف توحیدم رسد

گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد

صد هزاران شاخم از هر سوی من

چون شوم یک قبله و یک روی من

کی بود از کثرتم بگسستگی

تا بگردن در عدد پیوستگی

ذرهٔ آگاهی معنیم نیست

جز حیات ظاهر و دنیام نیست

آنکه او را زندگی در ظاهرست

گر ز باطن بوی یابد نادرست

چون مرا از سر معنی نیست بوی

کردهام بر صورت اعداد خوی

چون مرا از مشک معنی بوی نیست

حس مشرک لایق این کوی نیست

حس ناقص چون دهد کس را کمال

گر گزیرت نیست زوبازی خیال

سالک آمد پیش پیر بحر و بر

حال خود راداد شرحی معتبر

پیر گفتش حس منی اندر منی است

راه او بر وادی ناایمنی است

عالمی پر تفرقهست از پیش و پس

ندهد او یک ذره جمعیت بکس

بازکن خوی ای پسر از تفرقه

تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه

دولت جاوید جمعیت شناس

هرچه بشناسی بدین نیت شناس

تامنی تو زبون میداردت

باد ریشت سرنگون میداردت

تا که از پندار آئی مست خواب

خاک میبس باد ریشت را جواب

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در میان جمع یک صاحب کمال

کرد محی الدین یحیی را سؤال

کان همه منصب که پیدا ونهان

مصطفی را بود در هر دوجهان

از چه گفت او کاشکی از بحر جود

حق نیاوردی مرا اندر وجود

آنکه جمله از برای او بود

هر دوعالم خاک پای او بود

این چرا گوید چه حکمت دانی این

شرح ده چندان که می بتوانی این

گفت دو لوری بچه مرد و زنی

کرده در خرگه بصحرا مسکنی

بود دو خرگه برابر هر دو را

وصل یکدیگر میسر هر دو را

هر دو در خوبی کمالی داشتند

هم ملاحت هم جمالی داشتند

هر دو مست روی یکدیگر شدند

صید شست موی یکدیگر شدند

روز و شب در عشق هم میسوختند

سال و مه سر تا قدم میسوختند

بر جمال یکدیگر میزیستند

دایماً در هم همی نگریستند

یک دم از همشان شکیبائی نبود

زانکه عشق هر دو هر جائی نبود

عاقبت آن هر دو را از روزگار

گوسفند و گاو شد بیش از شمار

کار و بار هر دو تن بسیار شد

هر دو خرگه جای گیر و دار شد

چون زیادت گشت هر ساعت مقام

بیشتر شد هر زمان خیل وغلام

آمدند از دشت سوی شهر باز

شد میسرشان دو قصر سرفراز

پرده دار و حاجبان بنشاندند

پادشاهی جهان میراندند

کار هر دو در گذشت از آسمان

زانکه بود آن در ترقی هر زمان

زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز

اوفتادند از بر هم دور باز

هر دو را از کار و بار و گیر دار

وصل رفت و هجر آمد آشکار

در میان هر دو راهی دور ماند

این ازان و آن ازین مهجور ماند

در فراق یکدگر میسوختند

هر دم از نوع دگر میسوختند

هیچکس از دردشان آگه نبود

هیچ سوی یکدگرشان ره نبود

هر دو مشتاق گدائی آمدند

دشمن آن پادشائی آمدند

درگدائی هر دوچون شیر و شکر

تازه و خوش میشدند از یکدگر

لیک چون منشور شاهی خواندند

از سپیدی در سیاهی ماندند

در گدائیشان بسی به بود کار

پادشاهیشان نیامد سازگار

در گدائی عشق با هم باختند

در شهی با هم نمیپرداختند

عاقبت از گردش لیل ونهار

هر دو تن را کرد مفلس روزگار

پادشاهی رفت وآن بیشی نماند

حاصلی جز نقد درویشی نماند

شهر را بیخویشتن بگذاشتند

راه صحرا هر دو تن برداشتند

هر دوچون محروم و مسکین آمدند

با سر جای نخستین آمدند

همچو اول بار دو خرگه تمام

برکشیدند آن دو تن در یک مقام

بار دیگر هر دو دلبر بی تعب

در برابر اوفتادند ای عجب

هر دو از سر باز در هم گم شدند

وز همه عالم بیک دم گم شدند

نقد وصل وگنج جان برداشتند

زحمت هجر از میان برداشتند

هر زمان ذوقی دگرگون یافتند

هر نفس صد لذت افزون یافتند

برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان

شکرها گفتند حق را هر زمان

کز شهی با این گدائی آمدیم

با سر این آشنائی آمدیم

پادشاهی دام ما افتاده بود

تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود

خاک درویشی شدیم از جان پاک

بر سر آن پادشاهی باد خاک

کاش آن شاهی نبودی وان کمال

تانبردی روزگار این وصال

کاش بی کوس و علم می بودمی

تا چنین دایم بهم میبودمی

گر همه عالم مسلم بودن است

از همه مقصود با هم بودن است

هر دو چون باهم رسیدیم این نفس

فارغیم از جمله کار اینست و بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

از اکابر بود شیخی نامدار

دید در خواب آن بزرگ کامگار

کو براهی میشدی روشن چو ماه

یک فرشته آمدی پیشش براه

پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست

گفت عزم من بدرگاه خداست

آن فرشته گفتش آخر شرم دار

تو شده مشغول چندین کار و بار

این همه اسباب و املاکت بود

پس هوای حضرت پاکت بود

کار و بار خویش میداری عزیز

قرب حق باید بسر باریت نیز

این همه لنگر ز تو آویخته

چون شوی با نور حق آمیخته

روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک

هرچه بودش سر بسر در باخت پاک

یک نمد پاره که از وی جامه ساخت

آن نگه داشت و دگر جمله بباخت

چون شب دیگر بخفت آن پاکباز

آن فرشته در رهش افتاد باز

گفت هان قصد کجا داری چنین

گفت قصد قرب رب العالمین

گفت آخر بی خرد آنجا روی

با چنین ژنده نمد آنجا روی

با نمود آنجا مرو ای حق شناس

با خداوند جهان آخر پلاس

شد حجاب راه عیسی سوزنی

از نمدسازی تو خود را جوشنی

روز دیگر مرد آتش بر فروخت

وان نمود پاره بیاورد و بسوخت

دید القصه شب دیگر بخواب

کان فرشته کرد سوی او شتاب

گفت عزم تو کجاست ای نامدار

گفت نزدیک خدای کامگار

آن فرشته گفت ای بس پاکباز

چون تو کردی هرچه بود از خویش باز

تو کنون بنشین مرو زین جایگاه

چون تو بنشستی بیاید پادشاه

چون همه سوی حق آمد پوی تو

حق خود آید بیشک اکنون سوی تو

پاک شو از هرچه داری و بباز

تا حقت در پاکی آید پیش باز

تا نتابد نقطهٔ‌درویشیت

نبود از قربخدا بی خویشیت

نقطهٔ فقرست پیشان همه

فقر جانسوزست درمان همه

گر بفقرت نیست فخری چون رسول

هست دینت شرک و فضل تو فضول

فقر همچون کعبه چار ارکان نمود

پنجمش جز ذات حق نتوان نمود

در زمان مصطفی این هر چهار

بر صحابه بود دایم آشکار

جوع و جان بازی و ذل و غربتست

چون گذشت این چار پنجم قربتست

جمله را بی جوع آرامی نبود

هیچ کس در نان و در نامی نبود

جملهٔ اصحاب جانباز آمدند

عاشق و مرد و سرانداز آمدند

جمله را عزی که بود ازذل بود

لاجرم هر جزو ایشان کل بود

جمله در غربت وطن بگذاشتند

دل ز زاد و بود خود برداشتند

لاجرم در فقر سلطان آمدند

بهترین خلق دو جهان آمدند

در بیابانی که صعلوکان راه

در رکاب آرند پای آن جایگاه

خواجگان از عشق دستار آن زمان

جمله در خانه گریزند از میان

گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه

ازدر حق صد هزاران دیده خواه

تا بدان هردیده عمری بنگری

خویشتن بینی مخنث گوهری

هر زمانت تازه انکاری دگر

در بن هر موی زناری دگر

پس بچندان چشم چون کردی نگاه

بار دیگر صد هزاران گوش خواه

تا بدان هر گوش در لیل ونهار

بشنوی از درگه حق آشکار

کای مخنث گوهر اینجا بار نیست

عشق حق را با مخنث کار نیست

مرد میباید نه سر او را نه پای

جمله گم گشته درو او در خدای

گر بود یک ذره در فقرت منی

نبودت جاوید روی ایمنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش آدم خون فشان

تاازان دم یابد از آدم نشان

گفت ای بنیاد فطرت ذات تو

دو جهان پر شور ذریات تو

تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی

اصل کرمنا بنی آدم توئی

در زمین و آسمان لشکر تراست

جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست

مرکز دنیا و دین مطلق توئی

نقطهٔ عالم صفی حق توئی

هم توئی بر صورت اصل آمده

صورتی از صورتش فصل آمده

هم خمیر دست حق دایم تراست

جان بحق بیواسطه قایم تراست

هم دلت را اصبعین قدرتست

جان پاکت مرغ خاص حضرتست

چون توداد نقطهٔ مردم دهی

هشت جنت را بیک گندم دهی

طفل ره بودی که در زیر و زبر

سجده کردندت ملایک سر بسر

باز چون در راه دین بالغ شدی

از دوعالم تا ابد فارغ شدی

گرملک بسیار عالم دیده بود

کس بنامی زان همه نرسیده بود

جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست

وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست

چون تو استاد ملایک آمدی

جمله مملوک و تو مالک آمدی

از مسمی ابجدی در حد من

در من آموز ای اب هم جد من

چند سوزم جان پرسوزم ببین

روز من شب شد شب و روزم ببین

آدم معصوم گفت ای مرد راه

می بباید شد ترا تا پیشگاه

پیشگاه دولت دین مصطفاست

پیش او شو تا شود این کار راست

گرچه میدانم دوای این طلب

نیست با او این دوا کردن ادب

درحضور او ز ما دولت مخواه

دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه

زانکه فردا انبیا و اولیاش

جمله ره جویند در زیر لواش

هرکه در راه محمد ره نیافت

تا ابد گردی ازین درگه نیافت

دولت دنیا و دین درگاه اوست

انبیا را قبله خلوتگاه اوست

دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب

مرجع اهل یقین آنجا طلب

پیش گیر اکنون ره و عالم ببین

نوح بر راهست او را هم ببین

سالک آمد پیش پیر سرفراز

در میانآورد با او نقد راز

پیر گفتش هست آدم اصل کل

عز را بفروخته بخریده ذل

جسته ازتخت خداوندی کنار

بندگی را کرده در دل اختیار

از بهشت عدن آزاد آمده

در غم بنده شدن شاد آمده

بود نور قدسی هم پیراهنش

خواست کان بیرون فتد از گردنش

زانکه او را بندگی مطلوب بود

لاجرم در بندگی محبوب بود

بندگی راترک جنت گفت پاک

عاشق آسا از بهشت آمد بخاک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

غافلی میشد بصحرا روز برف

دید مردی را ز مردان شگرف

برف میرفت آن بزرگ و میگذشت

دانه میپاشید در صحرا ودشت

برف در گرمی چو آتش میفشاند

مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند

غافل او را گفت ای بس بی خبر

نیست وقت کشت این ناید ببر

در چنین فصلی که کارد دانهٔ

ور کسی کارد بود دیوانهٔ

مرد گفتش این چه گویم زشت نیست

کشت اینست و جزین خود کشت نیست

وقت کشت من کنونست ای پسر

گر تو نشناسی جنونست ای پسر

این زمین کاین تخم افکندم درو

از سرشکم آب میبندم درو

آن درو چون وقتش آید من کنم

وان زمین را گاو در خرمن کنم

تا بکی از خام بودن سوز کو

چند از تاریکی شب روز کو

ای نمازت نانمازی آمده

پاک بازی تو بازی آمده

چون نماز تو چنین پرتفرقهست

ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رفت آن غافل سوی مسجد فراز

تاکسی دم زد بپرداخت از نماز

نه سجودی کرد لایق نه رکوع

خواست کز مسجد کند عزم رجوع

بود در مسجد یکی مجنون مست

بادلی پر شور و با سنگی بدست

مرد را گفتا که هین ای حیله جوی

این نماز اینجا کرا کردی بگوی

گفت آن کاهل نمازش کاین نماز

کردم از بهر خدای بی نیاز

مرد مجنون گفت از آن گویم همی

وین نشان ازتو از آن جویم همی

کاین نماز از بهر حق گر کردهئی

بس که این سنگم تو بر سر خوردهئی

مرد گفتا روز بس بیگاه بود

زان نماز من چنین کوتاه بود

نیستت یک ذره آگاهی ز خویش

دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش

خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد

این عمل جز بر امل نتوان نهاد

چون امل بسیار و چون عمراندکست

گر بسی اندک شود کم چه شکست

هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر

تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر

در چنین عمری که بیش از برق نیست

گر بخندی گر بگریی فرق نیست

عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی

از سر یک موی در زیر آمدی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود کشتی گیر برنائی چو ماه

سرکشان را سرنگون کردی براه

عاقبت از گردش لیل و نهار

شد ز یک مویش سپیدی آشکار

موی را بر کند و بر دستش نهاد

پس سرشک از چشم خون افشان گشاد

گفت در کشتی چو سرافراختم

سرکشان را سرنگون انداختم

ای عجب این موی سرافراختست

سرنگونم بر زمین انداختست

با همه مردان بکوشم وقت کار

نیستم در پیش موئی پایدار

ساختستم با بتر در صبح و شام

وز بتر بهتر همی جویم مدام

با بتر تا چند خواهی ساخت تو

در بتر بهتر چه خواهی باخت تو

بهترین چیزی که عمرست آن دراز

در بتر چیزی که دنیاست آن مباز

ای بیک جو بهر دنیا جان فروش

بوده یوسف را چنین ارزان فروش

چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ

لاجرم او را بجان نگزیدهٔ

یوسف جان را کسی سلطان کند

کو خریداری او از جان کند

یوسف جانت عزیزست ای پسر

بهترت از وی چه چیزست ای پسر

قدر یوسف کور نتواند شناخت

جز دلی پر شور نتواند شناخت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن غریبی را وزارت داد شاه

یافت عمری در وزارت آب و جاه

عاقبت چون پیری آمد کارگر

خواست آن دستور دستوری مگر

گفت خواهم کرد عزلت اختیار

زانکه میترسم ز مرگ ای شهریار

منع نکند پادشاه سرفراز

تا روم زینجا بجای خویش باز

میگذارم روز و شب در طاعتی

پس دعا میگویمت هر ساعتی

شاه گفتش تو که اول آمدی

در تهی دستی معطل آمدی

هرچه داری جمله کن تسلیم شاه

همچو اول روز رو زینجایگاه

چون تو اینجاآمدی دستی تهی

میروی با این همه گنج آنگهی

مرد گفتا گر وزارت ساختم

نقد عمرم در ره تو باختم

نقد من با من ده آن خویش گیر

ورنه تن زن ترک آن خویش گیر

کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز

باختم من در ره ملک تو نیز

چون همه سرمایه تو عمر بود

پس چرا بر باد دادی عمر زود

چون چنین سرمایه از دستت برفت

هرچه آن بودست یا هستت برفت

تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس

مردگان دانند قدر عمر بس

با زپرس از اهل گورستان تو نیز

تا چه میگویند از عمر عزیز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

ابن ادهم چون ادا کردی نماز

دست بنهادی بروی خویش باز

روی گفتی من بپوشم از خطر

تاب رویم باز نتوان زد مگر

زانکه میدانم که دست بی نیاز

باز خواهد زد بروی من نماز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

دید شیخی پاک دینی را بخواب

چون سلامش گفت نشنود او جواب

گفت آخر ای بزرگ نیک نام

از چه میندهی جوابم را سلام

چون تو میدانی که فرض است این جواب

پس جوابم باز ده سر بر متاب

گفت میدانم که فرض است ای امام

لیک بر ما بسته شد این در تمام

چون جواب تو توانم داد باز

چون در طاعت فراز آمد فراز

هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود

تا ابد از ما نیاید در وجود

گرچو تو در دار دنیا بودمی

یک دم از طاعت کجا آسودمی

پیش ازین بودیم مشتی بیخبر

قدر اکنون می بدانیم این قدر

ای دریغا راه طاعت بسته شد

دم گسسته گشت و غم پیوسته شد

نه بسوی طاعتم راهی بماند

نه دلم را زهرهٔ آهی بماند

ای دریغا فوت شد عمر دراز

غصه ماند و قصه نتوان گفت باز

هر نفس صد کوه رادرنده بود

لیک از مادر بوش افکنده بود

ای دریغا می ندانستیم ما

کار کردن میتوانستیم ما

لاجرم امروز حیران ماندهایم

در پشیمانی بزندان ماندهایم

مرغ قدر بال و پر اندک قدر

آن زمان داند که سوزد بال و پر

تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه

خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه

کار تو یارب که چون زیبا کنند

گر بکوری خودت بینا کنند

کوپله بحری تو پر باد آمده

وانگهت بر باد بنیاد آمده

ماندهٔ پر باد این دم بیخبر

باش تا بادت برون ‌آید ز سر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی دیوانه حیران میشتافت

کلهٔ در راه گورستان بیافت

کرد پرخاک و نهفتش بر زمین

آن یکی گفتش چرا کردی چنین

گفت مجنونش که ای از کار دور

بوده است این کله پر باد غرور

میکنم پرخاک این سر تا مگر

چون در آمد خاک باد آید بدر

گرچه سر بر آسمان داری کنون

در زمین چون آسمان گردی نگون

کار و بار تو در این عالم بود

چون تو رفتی آن همه ماتم بود

نیست آنجا جز فنا را هیچ روی

زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

کرد مجنونی بگورستان نشست

مردهٔ را سردرآورده بدست

موی از آن سر پاک برمیکند زود

در میان خاک میافکند زود

سایلی گفتش چه میجوئی ازین

گفت ای غافل چرا گوئی چنین

مینگنجیدست این سر در جهان

لیک موئی در نگنجد این زمان

همچو گوئی کردهای گم پا و سر

این چه سرگردانی است ای بیخبر

بر کنار آی از همه کار جهان

پیش از آن کت در ربایند از میان

هیچ را چون پایداری روی نیست

دشمنی و دوستداری روی نیست

گوئیا آس فلک سود و نسود

هرچه هست ای جان من بود و نبود

روی را چون نیست روی اینجا بدن

فرق نبود زشت یا زیبا بدن

موی را چون نیست در بودن امید

پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

گر کسی آمد ببالا بازگشت

قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت

غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

شبنمی افتاد در غرق و بمرد

کار و بار عالم حس هیچ نیست

تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست

زندگی عالم حس عالمی

هست در جنب حقیقت یک دمی

هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

من نخواهم گر همه باشد بهشت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کاملی گفتست کز بیم گناه

گر نبودی پیش حاصل رنج راه

یا زجان کندن بلا بودی و بس

یا عذاب گور بودی پیش و پس

یا صراطستی و یا میزانستی

هرچه هستی آن همه آسانستی

این همه سهل است اگر نبود فراق

چون بود فرقت دلی پر اشتیاق

هر عذابی کان همی داند یکی

جمله در جنب فراقست اندکی

تو چه دانی ای پسر سوز فراق

عاشقی داند دلی پراشتیاق

تو چو عاشق نیستی دل مردهٔ

دعوی عشق از چه در سرکردهٔ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خواندمحمود را سر بی خویشئی

عاشقی را مانده در درویشئی

عاشق درویش بود و سوخته

سینهٔ همچون چراغ افروخته

گفت ای درویش با من راز گوی

نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی

زانکه میگویند مرد عاشقست

هرچه تو در عشق گوئی لایقست

بود ایاز ماهروی آنجایگاه

چست بر پای ایستاده پیش شاه

عاشق درویش گفت ای شهریار

تو نهٔ عاشق ترا با این چکار

نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست

گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست

شاه گفت آخر چرا عاشق نیم

عاشقی را به ز تو لایق نیم

گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ

شاد بنشسته نمی آسودهٔ

خوش بود عاشق نشسته دل بجای

بر سرش استاده معشوقش بپای

عشق را گر بودئی صاحب یقین

نیستی استاده معشوقت چنین

کار و بار سلطنت داری تو دوست

پس بسر باریت عشقی آرزوست

عشق در درویشی و خواری دهند

نه بکار و بار سر باری دهند

خسروی بس باشدت ای شهریار

عشق و درویشی برو با من گذار

عشق در معشوق فانی گشتن است

مردن او را زندگانی گشتن است

زندگانی گر ترا از مرگ نیست

عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست

در مقام عشق اگر بالغ شوی

از عذاب جاودان فارغ شوی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خسروی میرفت در صحرا و شخ

با سپاهی در عدد مور و ملخ

جملهٔ صحرا غبار و گرد بود

بانگ پیل و کوس و بردا برد بود

بود بر ره شاه را ویرانهٔ

خفته بر دیوار آن دیوانهٔ

شاه چون پیش آمدش او برنخاست

همچنان میبود کرده پای راست

شاه گفتش ای گدای خاک راه

تو چرا حرمت نمیداری نگاه

شاه میبینی و لشکر پیش و پس

برنخیزد چون منی را چون تو کس

پیش شه دیوانهٔ آزادوش

همچنان خفته زبان بگشاد خوش

گفت آخر از چه دارم حرمتت

یا کجا در چشمم آید نعمتت

گر بقارونی برون خواهی شدن

همچو قارون سرنگون خواهی شدن

ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

همچو او گردی بیک پشه تباه

ور نکو روئیست در غایت ترا

کافری باشی ز ترکان ختا

ور ترا علمست و با آن کار نیست

از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

ور تو همچون صاحب عادی بزور

سردهد چون عوج یک سنگت بگور

ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

همچو شدادت کشند اندر بهشت

ور نداری این همه عیب و بدی

پس چو هم باشیم هر دو در خودی

هر دو از یک آب در خون آمدیم

هر دو از یک راه بیرون آمدیم

هر دو از یک زاد بر پائیم ما

هر دو از یک باد برجائیم ما

هر دو در یک گز زمین افتادهایم

هر دو اندر یک کمین افتادهایم

هر دو از یک مرگ خیره میشویم

هر دو با یک خاک تیره میشویم

در همه نوعی چو باتو همدمم

من چرا برخیزم ازتو چه کمم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها