0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مرگ را مردی بجان مشتاق شد

پیش خواجه بوعلی دقاق شد

گفت من از دست شیطان رجیم

می ندارم ذرهٔ از مرگ بیم

هر دمم جان گوئیا شیطان برد

مرگ نیکوتر بود گر جان برد

خواجه گفت ای چاره خواه نیکبخت

در سرایت از میان بر کن درخت

تا برو گنجشگ ننشیند دگر

بی درختت دیو کی بیند دگر

تا درونت آشیان دیو هست

دایمت ازدیو سر کالیو هست

چون بسوزی آشیان دیو پاک

دیو را با تو چه کار ای دردناک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن زنی اندر زنا افتاده بود

وز ندامت تن بخون در داده بود

از پشیمانی که بود آن مستمند

خویشتن میکشت و درخون میفکند

عاقبت شد سوی پیغامبر همی

شرمناک از قصهٔ خود زد دمی

سر بگردانید پیغامبر ز راه

در برابر رفت و گفت آنجایگاه

از دگر سو سر بگردانید باز

از دگر سو آمدش این زن فراز

قصهٔ برگفت و بس بگریست زار

وز نبی درخواست خود را سنگسار

مصطفی گفتش که ای شوریده جان

نیست وقت سنگسارت این زمان

تا بشوئی سر بپردازی شکم

زانکه فرزندی تواند بود هم

رفت آن زن همچنان میسوخت زار

تا شد آبستن بحکم کردگار

آن بلا و رنج یک چندی کشید

تا که از وی گشت فرزندی پدید

پیش سید برد طفل خویش را

گفت برهان این زن درویش را

مصطفی گفتش برو با صبر ساز

تاکنی این طفل را از شیر باز

زانکه گر شیر دگر شکر بود

از همه شیر تو لایق تر بود

رفت آن زن با بلا دمساز شد

تاکه آن کودک ز شیرش باز شد

باز برد آن طفل را آنجایگاه

گفت برگیرید این زن را زراه

چند سوزم بیش ازین تابم نماند

زآتش دل بر جگر آبم نماند

مصطفی گفتش که وقت کار نیست

طفل را در جمع پذرفتار نیست

نیست کس تا هفت سال اینجایگاه

کو ز آب و آتشش دارد نگاه

هم تو اولیتر چو او بی کس بود

هفت سالش چون بداری بس بود

بود شخصی در پی آن کار شد

طفل را برداشت و پذرفتار شد

مصطفی را سخت ناخوش آمد آن

زانکه کاری بس مشوش آمد آن

چون کسی شد طفل را پروردگار

شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار

مصطفی فرمود تا مردم بسی

برگرفت از راه سنگی هر کسی

عاقبت کردند زن را سنگسار

تا گرفت آن تایب صادق قرار

از پس تابوت زن آن رهنمای

گام میزد برسر انگشت پای

گفت غوغای ملک بگرفت راه

گام می نتوان نهاد اینجایگاه

کس نکرد این توبه اندر روزگار

بود آن زن در حقیقت مردکار

عاقبت چون کرد پیغامبر نماز

دفن کرد آن کشته راو گشت باز

مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب

گفت هان چون کرد حق با تو خطاب

گفت حق گفتا ندانستی مگر

کانبیا را زان فرستادم بدر

تا شریعت را اساس ایشان نهند

آنچه چندان گفتم آن چندان نهند

چون محمد بود امین روزگار

ترک نتوانست کردن سنگسار

ای ز بی انصافی خود خورده سنگ

با خدای خویشتن بودی بجنگ

سوی او ده بار رفتی وانگهی

سوی ما گفتی ندانستی رهی

گر نهان یکبار با ما گشتئی

از گناه خود مبرا گشتئی

جبرئیل آنگاه بفرستادمی

تا ابد منشور عفوت دادمی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

با رفیقی شب روی فرزانهٔ

شد بدزدی نیم شب درخانهٔ

ناگهی آن یار خود راگفت زود

پای بیرون نه ازین خانه چو دود

یار ازو پرسید کاخر حال چیست

نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست

گفت میکردم طلب تا هیچ هست

پارهٔ نانم مگر آمد بدست

بر فراموشی نهادم در دهان

چون بخوردم یادم آمد در زمان

کاخر اینجا خورده شد نان و نمک

گر بداندیشی شوی رد فلک

کاملان در راه خود خون خوردهاند

بندگی و حق گزاری کردهاند

لاجرم در بندگی سلطان شدند

بهتر خلق جهان ایشان شدند

بندگی و چاه باید حبس نیز

تا شوی در مصر چون یوسف عزیز

گرچو جعفر آمدی صادق بباش

ور چو معشوق آمدی عاشق بباش

چون حسن شو هم بعلم و هم بکار

تا حسن آئی تونیز اندر شمار

لعب کم کن چند بازی کعب را

تا چو کعب آئی تو کار صعب را

نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع

چون خریف نفس رفت اینک ربیع

اعجمی شو چون حبیب از غیر دور

تا حبیبت نام آید از غیور

گرچو معروف از خداواقف شوی

زود هم معروف و هم عارف شوی

گرچو ابراهیم ادهم بایدت

اشهب تقوی مسلم بایدت

گرچو ثوری بایدت در دل چراغ

طالع ثوری برون کن ازدماغ

گرچو طاووس یمانی بایدت

پر طاووس معانی بایدت

گر ترا چون فتح میباید مقام

کار کن تا فتح بینی والسلام

گر تو خود را سهل خواهی اهل باش

دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش

گر تو در دین چون سری داری سری

این سری را ترک کن چون آن سری

ور ترا همچون شه کرمانست سوز

پس شه کرمان توئی و نیمروز

ور عطا دانی تو نه کسب و جزا

پس ابوالفضلی تو و ابن عطا

ور کمال و صفو نوری بایدت

از زر تاریک دوری بایدت

هرکه او مالک بوددینار را

مالک دینار نبود کار را

چون نمانی و بمانی این همه

گر نمیدانی بدانی این همه

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تاتوانی هرچه بتوانی مکن

لطف و شفقت مهربانی پیش گیر

راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ‌گر شفقت جانت دهند

پایگاه آل عمرانت دهند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کافری پیش خلیل آمد فراز

گفت نانی ده بدین صاحب نیاز

گفت اگر مؤمن شوی وائی براه

هرچه دل میخواهدت از من بخواه

این سخن کافر چو بشنود از خلیل

درگذشت اوحالی آمد جبرئیل

گفت حق میگوید این کافر مدام

از کجا میخورد تا اکنون طعام

او که چندین گاه نان مییافتست

ازخداوند جهان مییافتست

این زمان کو از درت نان خواه شد

تن زدی تا گرسنه در راه شد

چون توئی دایم خلیل کردگار

باخلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدی

جود کن چون در خلیلی آمدی

یا رب این انعام و بخشایش نگر

عین آرایش برالایش نگر

با چنین فضلی ترا در پیشگاه

کی توان ترسید از بیم گناه

زانکه آن دریا چو در جوش آیدت

نیک و بد جمله فراموش آیدت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مصطفی چون آمد از معراج در

وام میخواست از جهودی جومگر

از برای قوت جو میخواستش

وان جهود سگ گرو میخواستش

هر دو عالم دید آن شب ارزنی

روز دیگر جو نبودش یک منی

لاجرم چون این و آن یکسانش بود

هر دو عالم زیر یک فرمانش بود

ضعف ایمان باشدت ای ناتوان

تو چه دانی سر فقر شب روان

جان آدم نیز سر فقر سوخت

هشت جنت را بیک گندم فروخت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

بایزید از خانه میآمد پگاه

اوفتاد آنجا سگی با او براه

شیخ حالی جامه را در هم گرفت

زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت

سگ زفان حال بگشاد آن زمان

گفت اگر خشکم مکش از من عنان

ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم

صلح اندازد میان ما مقیم

گر تو را سهل است با من زان چه باک

کار تو با تست کاری خوفناک

گر بخود دامن زنی یک ذره باز

پس ز صد دریا کنی غسل نماز

زان جنابت هم نگردی هیچ پاک

پاک میگردی ز من از آب و خاک

اینکه تو دامن ز من داری نگاه

جهد کن کز خویشتن داری نگاه

شیخ گفتش ظاهری داری پلید

هست آن در باطن من ناپدید

عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم

بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم

گر دوجا آب نجس بر هم شود

چون بدو قله رسد محرم شود

همرهی کن ای بظاهر باطنم

تا شود از پاکی دل ایمنم

سگ بدو گفت ای امام راهبر

من نشایم همرهی را در گذر

زانکه من رد جهانم این زمان

وانگهی هستی تو مقبول جهان

هرکرا بینم مرا کوبی رسد

با لگد یا سنگ یا چوبی رسد

هرکرا بینی تو گردد خاک تو

شکر گوید ز اعتقاد پاک تو

از پی فردای خود تا زادهام

استخوانی خویش را ننهادهام

تو مگر شکاک راه افتادهٔ

لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ

تا بود گندم مگر فردات را

سر نمیگردد چنین سودات را

شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد

روی و ره نه روی سوی راه کرد

گفت چون من مینشایم زابلهی

تا کنم با یک سگ او همرهی

همرهی لایزال و لم یزل

چون توانم کرد با چندین خلل

تا که میماند من ومائی ترا

روی نبود ایمنی جائی ترا

چون ز ما و من برون آئی تمام

هر دو عالم کل تو باشی والسلام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

آن سگی مرده براه افتاده بود

مرگ دندانش ز هم بگشاده بود

بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید

عیسی مریم چو پیش او رسید

همرهی را گفت این سگ آن اوست

و آن سپیدی بین که در دندان اوست

نه بدی نه زشت بوئی دید او

و آن همه زشتی نکوئی دید او

پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ

پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ

جمله را یک رنگ و یک مقدار بین

مار مهره بین نه مهره ماربین

هم نکوئی هم نکوکاری گزین

مهربانی و وفاداری گزین

گر خدا را میشناسی بنده باش

حق گزار نعمت دارنده باش

نعمت او میخوری در سال و ماه

حق آن نعمت نمیداری نگاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت ذوالنون است کان دانای راز

چون کند از هم بساط مجد باز

گر گناه اولین و آخرین

بیش باشد ز آسمانها و زمین

برحواشی بساطش آن گناه

محو گردد جمله بر یک جایگاه

گر شود خورشیدنور افشان دمی

محو گردد صد جهان ظلمت همی

قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید

در چنان دریا کجا آید پدید

نه همه آنجایگه طاعت خرند

عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

دعوئی بد صوفی درویش را

سوی قاضی برد خصم خویش را

صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه

بیّنت را خواستش قاضی گواه

رفت صوفی ودل از بند آورید

در گواهی صوفئی چند آورید

قاضیش گفتادگر باید گواه

برد ده صوفی دگر آنجایگاه

باز قاضی گفت ای مرد مجاز

صوفیان را می میار اینجا فراز

زانکه هر صوفی که با خود آوری

یک تنند ایشان اگر صد آوری

چون عدد نبود میان آن گروه

دو گواه آور نه زان آن گروه

کاین گروهیاند چون یک تن شده

وز میانشان رسم ما و من شده

هر که یک دم اوفتاد این جایگاه

تا ابد جاوید برخیزد ز راه

نام او از هر دو عالم گم شود

همچو یک شبنم که در قلزم شود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شد جوانی را حج اسلام فوت

از دلش آهی برون آمد بصوت

بود سفیان حاضر آنجا غم زده

آن جوان را گفت ای ماتم زده

چار حج دارم برین درگاه من

میفروشم آن بدین یک آه من

آن جوان گفتا خریدم و او فروخت

آن نکو بخرید وین نیکو فروخت

دید آن شب ای عجب سفیان بخواب

کامدی از حق تعالیش این خطاب

کز تجارت سود بسیار آمدت

گر بکاری آمد این بار آمدت

شد همه حجها قبول از سود تو

تو زحق خشنود و او خشنود تو

کعبه اکنون خاک جان پاک تست

گر حجست امروز برفتراک تست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود درویشی بغایت غم زده

آن یکی گفتش که ای ماتم زده

غم بدر کن زانکه من هم کردهام

گفت چندین غم نه من آوردهام

این زمان من روز و شب در ماتمم

کانتواند برد کاورد این غمم

این همه غم کز دل پرخون خورم

چون نه من آوردهام من چون برم

من ندانم هیچ غم در روزگار

چون فراق و سخت تر زین نیست کار

گم شود صد عالم غم باتفاق

در بر یک ذرهٔ غم از فراق

ذرهٔ تا هستی خویشت بود

صد فراق سخت در پیشت بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مالک دینار شب بیدار بود

روز نیز از سوز دل در کار بود

چون بروز آورد شبهای دراز

همچو شبها در گرفت از روز باز

روز و شب صبر وقرارش رفته بود

این چنین کس چون تواند خفته بود

دختری بودش جگر سوز از پدر

گفت آخر شب بخفت و غم مخور

خلق خفته جمله تو چون کوکبی

از چه معنی مینخفتی یک شبی

گفت خفتن نیست درمان پدر

کز شبیخون ترسم ای جان پدر

خواب اگر در شارع سیلی بود

چون شوی بیدار واویلی بود

می ندانم کاین چه مردان بودهاند

کز عمل یک دم نمیآسودهاند

گر ترا یک دم غم ایشانستی

تا ابد درد تو بیدرمانستی

درد ایشان نیست از کسب و عطاست

کی چنان دردی شود از کسب راست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عورتی را کودکی گم گشته بود

دل از آن دردش بخون آغشته بود

در میان راه میشد بیقرار

وز غم آن طفل مینالید زار

صوفئی گفتش منال ای نیک زن

پیشه کن تسلیم و فال نیک زن

غم مخور گر تو نیابی ای درش

باز یابی در جهان دیگرش

چون سخن بشنود زن آمد بجوش

گفت ای صوفی چه میگوئی خموش

من ندانم این که هرک اینجایگاه

کم بود فردا شود پیش دو راه

زانکه من دانم که خلق روزگار

زین دو عالم در یکی دارد قرار

بی شکی هم آدمی هم دیگران

یا درین عالم بود یا نه دران

صوفیش گفتا بدان گر اندکی

در میان صوفیان افتد یکی

نیز کس در هر دو عالم جاودان

نه خبر یابد نه نام ونه نشان

هر که او با صوفیان دارد قرار

هست او از هر دو عالم برکنار

توازان غم خور که آن طفل لطیف

در میان صوفیان افتد حریف

محو گردد جاودان نامش همی

در دو عالم نبود آرامش همی

هر که قرب حق بدست آرد دمی

همچو دریائی نماید شبنمی

قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود

هر دو کونش جز خدا سودا بود

آب دریا باشد از شش سوی او

واو بمیرد تشنه دل در کوی او

قرب جوی ای دوست وز دوران مباش

وصل خواه از خیل مهجوران مباش

گر نیاید قرب اینجا حاصلت

پیش آرد بعد کاری مشکلت

گر مقام قرب حق میبایدت

بر نکوکاران سبق میبایدت

خوردروز و خواب شب گردان حرام

تا مگر در قرب حق یابی مقام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت وقت حلق خلقی در حجاز

بهر سنت موی میکردند باز

از یکی پرسید آن مجنون راه

کز چه اندازید موی اینجایگاه

گفت موی افکندن اینجا سنت است

ترک این سنت دلیل محنت است

چون شنود القصه آن دیوانه راز

گفت ای مشتی گدای بی نیاز

حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد

پس فریضه ریش میباید سترد

زانکه در ریش تو چندان باد هست

کان بلای صد دل آزاد هست

زینچه گفتم بر شما صد منّت است

کاین فریضه بهتر از صد سنت است

کار کن چون وقت کارت این دمست

زانکه این یک دم ترا صد عالمست

تاکی از خواب هوس بیدار شو

همچو بیداران دین در کار شو

گر نخواهی کشت کرد امروز تو

چون کنی فردا میان سوز تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد موج زن جان از وفا

پیش صدر و بدر عالم مصطفی

حال او اینجا دگرگون اوفتاد

خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد

گفت ای سلطان دارالملک دین

وی رسول خاص رب العالمین

ای دل افروز همه دین گستران

وی سپیدار همه پیغامبران

ای ملک را بوده استاد ادب

وی فلک را کرده ارشاد طلب

ای مه و خورشید عکس روی تو

عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو

آفرینش را توئی مقصود بس

چون تو اصلی پس توئی موجود بس

بهترین جملهٔ وز حرمتت

بهترین امتان شد امتت

بهترین شهرها هم شهر تست

بهترین قرنها از بهر تست

بهترین هر کتاب از حق تراست

بهترین هر زفان مطلق تراست

بهترین خانها بیت اللّه است

وان ترا هم قبله هم خلوتگه است

چون بهینی در بهینی یا بهین

پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین

گرچه ننگیام ولی زان توام

عاشق دیرینه حیران توام

گرچه دارم بیعدد بیحرمتی

تو منه بیرون مرا از امتی

ازدرت گر هیچ درماند یکی

هیچ در دیگر نماند بی شکی

از درت آن را که نگشاید دری

تا ابد نگشایدش در دیگری

گرچه راهت پای تا سر نور بود

لیکراهی سخت دورادور بود

من بهر در میشدم در راه تو

تا رسیدم من بدین درگاه تو

زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ

تادهندم در ره تو توشهٔ

زان همه درها که آن در راه تست

تا ابد مقصود من درگاهتست

چون بعون توبدین درآمدم

وز در تو خاک بر سر آمدم

گر دهی یک ذره جانم را عیان

از میان جان نهم جان بر میان

چون دو عالم سایه پرورد تواند

هم زمین هم آسمان گرد تواند

از در تو من کجا دیگر شوم

گر شوم بی امر تو کافر شوم

چون بهشتم جز سر این کوی نیست

از چنین در ناامیدی روی نیست

از هدایت کسر من پیوند کن

هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن

مصطفای مجتبی سلطان دین

چون شنود این سر ز سرگردان دین

دید کان سالک تظلم مینمود

رحمتش آمد تبسم مینمود

گفت تا با تو توئی ره نبودت

عقل عاشق جان آگه نبودت

یکسر موی از تو تا باقی بود

کار تو مستی و مشتاقی بود

لیک اگر فقر و فنا میبایدت

نیست در هست خدا میبایدت

سایهٔ شو گم شده در آفتاب

هیچ شو واللّه اعلم بالصواب

لیک راه تو درین منزل شدن

نیست الا در درون دل شدن

گرچو مردان حال مردان بایدت

قرب وصل حال گردان بایدت

اول از حس بگذر آنگه از خیال

آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال

حال حاصل در میان جان شود

در مقام جانت کار آسان شود

پنج منزل درنهاد تو تراست

راستی تو بر تو است از چپ و راست

اولش حس و دوم از وی خیال

پس سیم عقلست جای قیل وقال

منزل چارم ازو جای دلست

پنجمین جانست راه مشکلست

نفس خود را چون چنین بشناختی

جان خود در حق شناسی باختی

چون تو زین هر پنج بیرون آمدی

خرقه بخش هفت گردون آمدی

خویشتن بی خویشتن بینی مدام

عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام

جمله میبینی بچشم دیگری

جمله میشنوی و تو باشی کری

هم سخن گوئی زفان آن تو نه

هم بمانی زنده جان آن تو نه

گر بدانی کاین کدامین منبع است

قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است

چون تو باشی در تجلی گم شده

تونباشی مردم ای مردم شده

موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد

در نبود و بود خاموش اوفتاد

در حلول اینجا مرو گر ره روی

در تجلی رو تو تا آگه روی

چون بدین منزل رسیدی پاکباز

گر همه بر گویمت گردد دراز

چون ره جان بی نهایت اوفتاد

شرح آن بی حد و غایت اوفتاد

آنچه آنجا بینی از انواع راز

صد هزاران سال نتوان گفت باز

چون تو خود اینجا رسی بینی همه

حل شود دنیائی و دینی همه

پس برو اکنون و راه خویش گیر

پنج وادی در درون در پیش گیر

چون شدت آیات آفاقی عیان

زود بند آیات انفس را میان

داد یک یک عضو خود نیکو بده

ظلم کن بر نفس و داد اوبده

زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو

باز پرسد بل ز یک یک جزو تو

چون دل سالک قرین راز گشت

از پس آمد کرد خدمت بازگشت

سالک آمد پیش پیر محترم

بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم

پیر گفتش مصطفی دایم بحق

در جهان مسکنت دارد سبق

نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست

در دوکونش فخر از اخلاص اوست

فقر اگرچه محض بی سرمایگیست

باخدای خویشتن همسایگیست

این چه بی سرمایگی باشد که هست

تا ابد هر دو جهانش زیر دست

چون بچیزی سر فرو نارد فقیر

پس ز بی سرمایگی نبود گزیر

سر بسر هستند خلقان جهان

جملهٔ مردان حق را میهمان

هرچه از گردون گردان میرسد

از برای جان مردان میرسد

خلق عالم را برای اهل راز

خوان کشیدستند شرق و غرب باز

وی عجب ایشان برای گردهٔ

روز و شب از نفس خود آزردهٔ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  7:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها