پاسخ به:مصیبت نامه عطار
سالک آمد موج زن جان از وفا
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
ای دل افروز همه دین گستران
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
از درت آن را که نگشاید دری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
چون شنود این سر ز سرگردان دین
گفت تا با تو توئی ره نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
گرچو مردان حال مردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
در مقام جانت کار آسان شود
راستی تو بر تو است از چپ و راست
پس سیم عقلست جای قیل وقال
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
هرچه از گردون گردان میرسد
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 7:01 PM
تشکرات از این پست