0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود جامی لعل در دست ایاس

قیمت او برتر از حد و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد ازو

کان همه کس را گناه افتاد ازو

هرکسش میگفت ای شوریده رای

قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخر شرم دار

عزتش بردی و افکندیش خوار

شاه از آن حرکت تبسم مینمود

خویش را فارغ بمردم مینمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام

از چه بشکستی چنین خوار ای غلام

گفت فرمان بردن این شه مرا

برتر از ماهی بود تا مه مرا

تو بسوی جام میکردی نگاه

لیک من از جان بسوی قول شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

جام چبود چون سخن درجان رود

بندهٔ او باش تا باشی کسی

ور سگ او باشی این باشد بسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت چون یعقوب بر عزم سفر

رفت از کنعان برون پیش پسر

مصریان بی پا و سر برخاستند

پای تا سر مصر را آراستند

چون زلیخا را خبر آمد ازان

نه بپای اما بسر آمد دوان

ژندهٔ بر سر فکند آن بی قرار

بر میان خاک ره بنشست خوار

یوسف صدیق را بر رهگذر

اوفتاده آخر بران بی دل نظر

تازیانه بود بر اسبش بدست

برد حالی سوی آن مجنون مست

برکشید ازدل دمی آن سوخته

تازیانش گشت از آن افروخته

ای عجب چون گشت از آن آتش بلند

تازیانه یوسف از دست او فکند

تا زلیخا گفت ای پاکیزه دین

نیست در خورد جوانمردیت این

آتشی کز جان من آمد براه

تو بدست اندر نمی داری نگاه

سالها زین آتشم پر بود جان

گو ترا در دست باش این یک زمان

آنچه از عشق تو از جانم دمید

یک نفس در دست نتوانی کشید

تو سر مردان دینی من زنی

این وفاداری بود با چون منی

شرح دادن حال عاشق جاودان

از عبارت بر ترست و از بیان

گر زفان گردد دو گیتی سالها

هم نیارد داد شرح حالها

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود اندر خدمت سلطان کسی

کرده بود او خدمت سلطان بسی

خواندش یک روز شاه حق شناس

گفت کردی خدمت ما بی قیاس

چون تو حاجتمندی و من پادشاه

هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه

گفت چون حاضر بوددربار عام

هم وزیر و هم امیر و هم امام

هم بگرد شاه گرد آید سپاه

هم جهانی خلق پیش آید زراه

بر سر آن جمله خلق بیشمار

پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر

یک سخن با من بگو چه کژ چه راست

گر همه دشنام باشد آن رواست

تا درین حضرت بدانندم همه

راز دار شاه خوانندم همه

هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک

بد نباشد این بنتوان گفت لیک

گرچه زیر پای گردی پست او

یادگاری بایدت از دست او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت محمود آن خدیو کامگار

میخرید از بهر خود برده هزار

پس ایاز پاک دل را آن زمان

در مکاس جمله بستد رایگان

آن غلامان میشدند از دور پیش

عرضه میکردند خصلتهای خویش

گفت آن یک من کمانکش آمدم

گفت این در تیر آرش آمدم

گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست

گفت این یک خنجر بران مراست

گفت این یک من بدرم صد مصاف

گفت آن یک بشکنم من کوه قاف

گفت مردی از سر طعنه مگر

کای ایاز اینجا چه داری تو هنر

گفت ای سائل هنر دارم یکی

کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی

بود جاسوسی مگر بشنود راز

رفت و گفت آن راز با محمود باز

شه بخواند او را و گفتش ای غلام

چه هنر داری بگو با من تمام

گفت اگر تاج خودم بر سر نهی

جایگه سازی مرا تخت شهی

هفت کشور زیر فرمانم کنی

بر همه آفاق سلطانم کنی

من نیفتم در غلط تا زندهام

زانکه من دانم که دایم بندهام

در زمین و آسمان خاص و عام

نیست از فرمان بری برتر مقام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عاشقی میرفت سوی حج مگر

شد بر معشوق بر عزم سفر

گفت اینک در سفر افتادهام

هرچه فرمائی بجان استادهام

در زمان معشوق آن مرد نژند

نیم خشتی سخت در عاشق فکند

همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد

بوسه بر داد و درو سوراخ کرد

پس بگردن درفکند آن را بناز

مینکرد از خویشتن یک لحظه باز

هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز

گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز

در همه عالم بدین گیرم قرار

کاینم از معشوق آمد یادگار

هرکرا بوئی رسد از سوی او

هر دو عالم چیست خاک کوی او

گر ازو راهی بود سوی تو باز

تو ازین دولت توانی کرد ناز

گرترا آن راه گردد آشکار

هرچه توگوئی بود از عین کار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

یک شبی محمود شاه حق شناس

اشک میافشاند بر روی ایاس

جامه چون از اشک خود درخون کشید

موزهٔ او عاقبت بیرون کشید

طشت آورد و گلاب آن نیک نام

شست اندر طشت زر پای غلام

گرچه بسیاری گلابش پیش بود

صد ره اشکش از گلابش بیش بود

چون بدامن خشک کردی پای او

تر شدی از چشم خون پالای او

روی آخر بر کف پایش نهاد

پس ز دست عشق در پایش فتاد

تا بروز از پای او سر بر نداشت

پای او از دیدهٔ تر برنداشت

میگریست از آتش سودای او

بوسه میزد هر نفس بر پای او

شمع باشه نیز خوش خوش میگریست

همچو شه جانی پر آتش میگریست

شاهد و شب بود و شاه و شمع بود

هرچه باید جمله آن شب جمع بود

وی عجب شه در چنان عیشی تمام

روی میمالید در پای غلام

عشق چون جائی چنین زوری کند

شیر را دندان کنان موری کند

گر نبودی این چنین شب هرگزت

من نخوانم جز گدائی عاجزت

قدر این شب عاشقان دانند و بس

ذوق سیمرغی کجا داند مگس

عاقبت چون گشت هشیار آن غلام

گشته بد بیهش شاه نیک نام

چون نگه کرد آن غلام از سوی او

دید پای خویشتن بر روی او

پای از روی شهنشه برنداشت

زانکه او در خویش موئی سر نداشت

همچنان میبود تا شاه بلند

گشت از بیهوشی خود هوشمند

چون بهوش آمد شه عالی مقام

گفت چه بی حرمتیست این ای غلام

گفت این بی حرمتی در کل حال

هست شاه هفت کشور راکمال

زانکه شاهی بندگی میبایدت

سرکشی افکندگی میبایدت

داشتی از پادشاهی زندگی

آمدی اندر لباس بندگی

از خداوندی دلت بگرفته بود

لاجرم بر بندگی آشتفه بود

چون همه بودی همه میخواستی

شاه بودی بندگی را خاستی

بنده را کردی بمی بیخود تمام

تا شبی در بندگی کردی قیام

خیز کز تو بندگی زیبنده نیست

من بسم بنده که سلطان بنده نیست

بندگی چون نیست بر بالای تو

خیز با سر شو که نیست این جای تو

سرنشینی بس بود شه را مدام

پای بوسیدن رها کن با غلام

این بگفت و گفت شاها هر نفس

بر دل خود میدهی تو بوس و بس

چون دلت این خواست تو دانی و دل

من کیم تا در میان گردم خجل

بند بندم جمله در فرمان تست

بوسه بر هر جا که دادی زان تست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

موسی عمران همی شد سوی طور

زاهدی را دید در ره غرق نور

گفت ای موسی بگو با کردگار

کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار

بعد از آن چون شد از آنجا دورتر

عاشقی را دید ازو مخمور تر

گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست

دوستدار تست توداریش دوست

عاقبت موسی چو شد آنجایگاه

دید دیوانه دلی را پیش راه

برهنه پای و سر و گستاخ وار

گفت این ساعت بگو با کردگار

چند سودائیم داری بیش ازین

من ندارم برگ خواری بیش ازین

جان من از غصه بر لب آمدست

روز شادی مرا شب آمدست

من بترک تو بگفتم ای عزیز

تو بترک من توانی گفت نیز

چون سخن دیوانه را نیکو نبود

هیچ موسی را جواب او نبود

چون بطور آمد کلیم کار ساز

گفت وبشنید و چو میگردید باز

قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت

حق جواب هر دو تن لایق بگفت

گفت آن عابد برای رحمتست

مرد عاشق را محبت قسمتست

هر دو را مقصود اینجا حاصل است

هرچه میخواهند از ما حاصل است

کرد موسی سجده و گردید باز

حق تعالی گفت دیگر چیست راز

قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ

تو درین پیغام تاوان کردهٔ

گفت یا رب آن سخن بنهفته به

گرچه میدانی تو آن ناگفته به

چون گشایم من دران پیغام لب

زانکه هست اینجایگه ترک ادب

حق بدو گفتا جوابش بازده

سوی او از سوی ما آواز ده

گو خدا میگویدت ای بی قرار

گر بگوئی تو بترک کردگار

من بترک تو نخواهم گفت هیچ

خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ

قصهٔ دیوانگان آزادگیست

جمله گستاخی و کار افتادگیست

آنچه فارغ میبگوید بیدلی

کی تواند گفت هرگز عاقلی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عشق لقمان سرخسی زور کرد

سوی صحرا بردش و در شور کرد

شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار

کرد چوبی نیز در دست استوار

گفت خواهم شد بجنگ امروز من

بو که یکباری شوم پیروز من

با دلی پر شور میشد همچنان

عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان

ترک زود آن چوب از دستش بکند

پس بزخم چوب در بستش فکند

جامه و رویش همه درخون گرفت

بعد ازان رفت و ره هامون گرفت

عاقبت برخاست لقمان شرمسار

جامه و رویش ز خون چون لاله زار

سوی شهر آمد بخون غرقه شده

خلق گرداگرد او حلقه شده

سایلی گفتش که جنگت چون برفت

گفت بد یا نیک باری خون برفت

گفت تو به آمدی یا او بحرب

گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب

چون من اندر جنگ بودم مرد مرد

زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد

غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس

جامه و رویم ببین دیگر مپرس

مینیارست او بخود این کار کرد

آمد و ترکیم با خود یار کرد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک جان بر لب دل پر نیاز

گفت با داود داء ود باز

کای به داودی جهان معرفت

از ودودت ود میبینم صفت

جمع شد سر محبت صد جهان

نام آن داود آمد در زفان

دی که روز عرض ذریات بود

ذرهٔ تو انور الذرات بود

نور عشقت از جهان قدس و راز

بود همره جانت را زان وقت باز

بود در جانت جهانی را ز نور

آن همه حق شرح دادت در زبور

لاجرم آن رازهای غمگسار

جمله در آوازت آمد آشکار

ای خوش آوازیت با جان ساخته

خلق از حلق تو جان در باخته

ای دل پاک تو دریای علوم

زآتش عشق تو آهن گشته موم

آتشی کاهن تواند نرم کرد

هردو عالم را تواند گرم کرد

آن چه آتش بود کامد آشکار

تا زبانگش گشت بی دل چل هزار

راه گم کردم مرا آگاه کن

ذرهٔ زان آتشم همراه کن

تا میان پیچ پیچی جهان

راه یابم سوی آن گنج نهان

گفت داودش که یک کار ملوک

راست نامد در ره حق بی سلوک

پادشاهانی که در دین آمدند

جمله در کار از پی این آمدند

گر برین درگاه باری بایدت

عزم راهی قصد کاری بایدت

گر باخلاصی فرو آئی براه

مصطفی راهت دهد تا پیشگاه

در ره او باز اگر هستیت هست

دامن او گیر اگر دستیت هست

گر گدای او شوی شاهت کند

ورنهٔ آگاه آگاهت کند

چون گذشتی در حقیقت از احد

احمد آید مرجع تو تا ابد

راهرو را سوی او باید شدن

معتکف در کوی او باید شدن

چون تو گشتی بر در او معتکف

مختلف بینی بوحدت متصف

مرده دل آنجا مرو ناتن درست

زندگی حاصل کن از عیسی نخست

سالک آمد پیش پیر دل فروز

بازگفتش حال خود از درد و سوز

پیر گفتش جان داود نبی

هست دریای مودت مذهبی

در مودت درد دایم خاص اوست

موم گشته آهن از اخلاص اوست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سائلی پرسید از آن شوریده حال

گفت اگر نام مهین ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک

گفت نانست این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار

کی بود نام مهین نان شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب

میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز

نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست

نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار

حق چو رزقت میدهد توحق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

تو بخور وز کس مپرس این از کجاست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

نوح منصور آن شهشنشاه جهان

یک پسر داشت ای عجب ماه جهان

یوسفی کز نوح یعقوبیش بود

بیش از اندازه بسی خوبیش بود

رخش حسن او چو گرد انگیختی

از نفسها باد سرد انگیختی

چون بشیرینی جمال افروختی

ازحیا چون نی شکر میسوختی

زلف او در سر فکندن کاملی

سر در افکنده بهر مویش دلی

چنبر زلفش رسن اندر رسن

حلقه در حلقه شکن اندر شکن

صد هزاران تاب بر وی بیش بود

آری آن بت آفتاب خویش بود

پرده از رویش چو فتح الباب کرد

مهر و مه را روی او درتاب کرد

تختهٔ پیشانیش از سیم بود

جمله را تابود از آنجا بیم بود

زلف او چون کافری پیوسته داشت

تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت

قوس او با زاغ همچون پر زاغ

هر نفس صد باز صید او براغ

تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت

عقل را در تنگ تیر آورده داشت

خال او در روی او در حال بود

عقل و جان سر بر خط آن خال بود

از دهانش خود سخن گفتن خطاست

زانکه آنجا تنگنا در تنگناست

بسدش مخدوم دایم آمده

لعل ازو یاقوت خادم آمده

رسته دندان او در بسته بود

در همه بازار حسن آن رسته بود

گر بخندیدی دمی آن سیمبر

در زمان از سنگ رستی نیشکر

از زنخدانش سخن حیرانی است

زانکه آنجا کوی سرگردانیست

برده گوی حسن رویش تا بماه

گوی او بر ماه و پس در گوی چاه

در میان گوی او چاه آمده

وی عجب آن چاه پرماه آمده

از خط او هیچ نقصانی نبود

ماه را از عقده تاوانی نبود

لیک گرد لوح سیمین آن ملیح

خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح

گرچه عقلم شرح او نیکو دهد

لیکن او باید که شرح او دهد

آنچنان روئی که آن او سزد

شرح آن هم از زبان او سزد

گشت مردی از سپاه شهریار

عاشق او عاشقی بس بی قرار

بی رخش از بس که خون بگریستی

همچو لاله غرقه در خون زیستی

بی لبش از بس که ماتم داشتی

گوئیا صد مرده درهم داشتی

بی خطش از بس که در خون آمدی

از شفق گوئی که بیرون آمدی

در غمش از بس که سرگردان شدی

گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی

هر زمان یک درد او صد بیش گشت

خویش را میکشت تا بیخویش گشت

شاه را آمد ز عشق او خبر

پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر

گفت فرمایند تا فردا پگاه

در فلان صحرا بود عرض سپاه

پس پسر را گفت شاه نامور

جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر

شانه کن مرغول زلفت از گلاب

گرد بفشان از رخ چون آفتاب

اندک آرایش مکن بسیار کن

هرچه بتوانی همه بر کار کن

مرکبی رهوار و زیبا برنشین

عرض خواهد بود فردا برنشین

روز دیگر سوی صحرا رفت شاه

عرض میکرد از همه سوئی سپاه

شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر

هر دمی میکرد از بالا نظر

شاه با صاحب خبر گفت آن زمان

کان جوان عاشق آید در میان

دست بر زانوی من زن آن نفس

تا بدانم من که کیست آن هیچکس

چون زمانی بود هم پهلوی او

دست زد آهسته بر زانوی او

کرد شاه آنجایگه حالی نگاه

بود برنائی چو سروی زیر ماه

گرد مه خطی سیاه آورده بود

سر بخط بر جان براه آورده بود

هم قبائی سخت نیکو در برش

هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش

هم سلاحش چست هم او چست بود

گوئیا از عشق بیرون رست بود

چون فرود آمدمیان عرض گاه

در پسر میکرد دزدیده نگاه

شه پسر را گفت از اسب آی زیر

بازکن بند قبا در رو دلیر

در میان این سپاه ای نیک بخت

در برش گیر و بسی بفشار سخت

روی بر رویش همی نه هر نفس

همچنان میباش تا گویم که بس

آن پسر حالی بجای آورد راز

میشد وبند قبا میکرد باز

ای عجب هر بند کو بر میگشاد

صد گره برجان عاشق میفتاد

شد بر برنا بغارت کردنش

دست چنبر کرد گرد گردنش

بعد از آنش آورد در زیر قبا

محکمش میداشت از بیم فنا

تا بدیری همچنان میداشتش

دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود آن دیوانهٔ از عشق مست

کرد بر بالای خاکستر نشست

هر زمانی باز میخندید خوش

استخوانی باز میرندید خوش

سایلی گفتش که هین برگوی حال

گفت درخون گشتهام هفتاد سال

تا مرا بر روی خاکستر نشاند

چون سگم با استخوان بردر نشاند

گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم

خوشدلم چون هم سگ کوی ویم

یک اضافت گر ازو حاصل کنی

جان خود را تا ابد کامل کنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک دل مردهٔ درمان طلب

پیش روح اللّه آمد جان بلب

گفت ای روح مجرد ذات تو

زندگی در زندگی آیات تو

تا ابد فتح و فتوح مطلقی

از قدم تا فرق روح مطلقی

پرتو خورشید عکس جان تست

آب حیوان دست شوئی زان تست

ای ورای جسم وجوهر جای تو

در طهارت نیست کس بالای تو

چون دم رحمن مسلم آمدت

مهر همبر صبح همدم آمدت

صبغةاللّه از درون میآوری

وز خم وحدت برون میآوری

صبغةاللّه را بخود ره داده‌ای

زانکه ابرص نور اکمه داده‌ای

گرچه رنگت را رکوعی بایدم

برنخواهم گشت بوئی بایدم

عالم جانی تو جانی ده مرا

گر سگیام استخوانی ده مرا

من بسوزم ز آرزوی زندگی

چون توداری زندگی وبندگی

آمدم تا بندهٔ خاصم کنی

زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی

عیسی مریم دمی بر کار کرد

مست ره را از دمی هشیار کرد

گفت از هستی طهارت بایدت

ور خرابی صد عمارت بایدت

پاک گرد از هستی ذات و صفات

تا بیابی هم طهارت هم نجات

زانکه گر یک ذره هستی در رهست

در حقیقت بت پرستی در رهست

گر ز جان خود فنا باید ترا

نور جان مصطفی باید ترا

تا زنور جان او سلطان شوی

تا ابد شایستهٔ عرفان شوی

من که او را یک مبشر آمدم

در بشارت هم مقصر آمدم

بر در او رو بشارت این بَسَت

خاک او گشتی طهارت این بَسَت

سالک آمد پیش پیر کاینات

قصهٔ برگفت سر تا سر حیات

پیر گفتش هست عیسی را بحق

در کرم در لطف ودرپاکی سبق

زهر را از صدق خود تریاک دید

هرچه دید از پاکی خود پاک دید

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت پیدا یک کبوتر نازنین

رفت موسی را همی در آستین

از پسش بازی درآمد سرفراز

گفت ای موسی بمن ده صید باز

رزق من اوست ازمنش پنهان مدار

لطف کن روزی من با من گذار

گشت حیران موسی عمران ازین

میتوان شد ای عجب حیران ازین

گفت این یک را امانم حاصل است

واندگر یک گرسنست این مشکلست

زینهاری پیش دشمن چون کنم

هست دشمن گرسنه من چون کنم

گفت اکنون هیچ دیگر بایدت

گوشتت یا این کبوتر بایدت

باز گفتا گوشتی گر باشدم

راضیم به از کبوتر باشدم

کز لکی خواست از پی مهمان خویش

تا ببرد پارهٔ از ران خویش

بازچون گشت ای عجب واقف زراز

شد فرشته صورت و گم گشت باز

گفت ما هر دو فرشته بودهایم

تا ابد از خورد و خفت آسودهایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان

تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو درامانت داشتن

رحمت تو در دیانت داشتن

هرکرا چشمی بشفقت باز شد

در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او

بی کرم یک دم نمیآسود او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در مصافی پادشاه حق شناس

یافت از خیل اسیران بی قیاس

با وزیر خویشتن گفت ای وزیر

چیست رای تو درین مشتی اسیر

گفت چون دادت خدای دادگر

آنچه بودت دوستر یعنی ظفر

آنچه آن حق دوستر دارد مدام

تو بکن آن نیز یعنی عفو عام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها