0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بندهٔ را امتحان میکرد شاه

خواند یک روزیش پیش خود پگاه

گفت این دم دامن من بر سرآر

با من از یک جیب آنگه سربرآر

تا چو با من یک گریبانت بود

هرچه آن من بود آنت بود

چون میان ما یکی حاصل شود

گر خیالست ازدوئی باطل شود

جسم وجانم جسم و جان تو بود

هرچه هست آن من آن تو بود

بندهٔ نادان بجست از جایگاه

کرد بیرون سر ز جیب پادشاه

گشت با شاه جهان هم پیرهن

ذرهٔ نشناخت حد خویشتن

چون برون آورد سر از جیب شاه

خویشتن را سر ندید آنجایگاه

شه چو در بیحرمتس بشناختش

تاکه دم زد سر ز تن انداختش

هرکه پای از حد خود برتر نهد

سر دهد بر بادو دین بر سر نهد

هرکه در بی حرمتی گامی نهاد

در شقاوت خویش را دامی نهاد

بندهٔ را تا ادب نبود نخست

بندگی از وی کجا آید درست

چون بلای قرب دید آدم ز دور

سوی ظلمت آشیان آمد ز نور

دید دنیا کشت زار خویشتن

لاجرم کرد اختیار خویشتن

نیست دنیا بد اگر کاری کنی

بد شود گر عزم دیناری کنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از دردکار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش موسی ناصبور

موسم موسی بدید از کوه طور

گفت ای نور دو عالم ذات تو

نه فلک ده یک زنه آیات تو

ای بشب گنج الهی یافته

از شبانی پادشاهی یافته

در شبانی گر رمه کردی بدست

بلکه در یک شب همه کردی بدست

تو چه دانستی که با چندین رمه

آن همه حاصل کنی با این همه

از گلیمی آمدی بیرون کلیم

در شبانی پادشا گشتی مقیم

در همه آفاق روزانو شبان

این چنین روزی نیابد یک شبان

روزیت چون در شبانی شد قوی

در شبانی ختم کردی شبروی

چون شنود انی انا اللّه گوش تو

هفت دریا خاست از یک جوش تو

آتش حضرت ز راهت در ربود

کهربای حق چو کاشت در ربود

بود تا آتش ز تو صد ساله راه

تو بیک جذبه شدی آنجایگاه

کرد آن آتش جهان بر تو فراخ

ای همه سر سبزی آن سبز شاخ

چون شدی بیخود ز کاس اصطناع

کرد جان تو کلام حق سماع

از حجب چون آن کلام آمد بدر

گشت یک یک ذره داودی دگر

صد جهان پرعقل بایستی و هوش

تا شدی آنجایگه جاوید گوش

این چنین دولت که جاویدان تراست

خاص سلطانی و خود سلطان تراست

گر کنی یک ذره دولت قسم من

در دو عالم با سر آید اسم من

موسی عمرانش گفت ای سوخته

تانگردی آتشی افروخته

جان نسوزی تن نفرسائی تمام

ره نیابی سوی جانان والسلام

اول از هستی خود بیزار شو

پس بعشق نیستی در کار شو

گر شوی در نیستی صاحب نظر

در جهان فقر گردی دیده ور

فقر کلی نقد خاص مصطفاست

بی قبول او نیاید کار راست

چون بدیدم فقر و صاحب همتیش

خواستم از حق تعالی امتیش

چون تو هستی امت او شاد باش

بندگی او کن و آزاد باش

راه او گیر و هوای او طلب

در رضای حق رضای او طلب

مرده دل مردی تو و راهیست دور

زنده کن جان از دم صاحب زبور

سالک آمد پیش پیر پاک ذات

شرح دادش آنچه بود از مشکلات

پیر گفتش جان موسی کلیم

عالم عشق است و دریای عظیم

در جهان عشق او دارد سبق

عشق را او میسزد الحق بحق

عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست

هرکه عاشق نیست داوش در میانست

روی میباید بخون خویش شست

تا بود در عشق مرغ جانت چست

عاشقی در عشق اگر نیکو بود

خویشتن کشتن طریق او بود

هر کرا با عشق دمسازی فتاد

کمترین چیزیش جانبازی فتاد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

کرد آن دیوانه رامردی سؤال

گفت هان چونی تو ای شوریده حال

گفت بر هر پهلوئی گشتم براه

هم بتر من آمدم بیگاه و گاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پادشاهی بود مجنون را بخواند

پیش تخت خویش بر کرسی نشاند

گفت چندین درجهان صاحب جمال

تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

پس بتان را خواند از هر سوی او

عرضه شان میداد پیش روی او

گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار

هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

لیک مجنون سرفکنده بود و بس

ننگرست از سوی یک بت یک نفس

پادشاهش گفت آخر درنگر

پس ببین چندین نگار سیمبر

تا زهم بگشاید آخر مشکلت

عشق لیلی سرد گردد بر دلت

از سر دردی زفان مجنون گشاد

از دو چشم سیل بارش خون گشاد

گفت شاها عشق لیلی سرفراز

در میان جانم استادست باز

پس گرفته برهنه تیغی بدست

میخورد سوگند کای مغرور مست

گر بغیر ما کنی یک دم نظر

خون جان خود بریزی بی خبر

روی یوسف دیدن و بر زیستن

وانگهی سوی دگر نگریستن

چون بود دیدار یوسف ماحضر

در نیاید هیچ پیوندی دگر

گر تو خواهی بود مرد اهل راز

تا ابد منگر بسوی هیچ باز

زانکه گر جائی نظر خواهی فکند

در کنار خویش سرخواهی فکند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

از سریست این سر که در روز جزا

باز خوانند امتان با انبیا

لیک فردا دوستانش را بناز

تا ابد دایم بحق خوانند باز

دوستی نبود که در وقت بلا

از خلیل خویش یاد آید ترا

گر ترا نقدست در خلت مقام

نقد جانت ذکر حق باید مدام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خواجهٔ را طوطی چالاک بود

زهر با سر سبزیش تریاک بود

مدت یکسال میدادش شکر

تا بنطق آید شکر ریزد مگر

روز و شب در کار او دل بسته بود

ز اشتیاق نطق اودل خسته بود

گرچه میدادش شکر سالی تمام

او نگفت از هیچ وجهی یک کلام

عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد

در سرای آن خواجه را آتش فتاد

چون بگرد آن قفس آتش رسید

تفت آن در طوطی دلکش رسید

گفت هین ای خواجه زنهار الامان

ورنه در آتش بسوزم این زمان

خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد

آمدت از من چنین در وقت یاد

درکشیدی دم شبان روزی تمام

از کجا آوردی اکنون این کلام

چون ز بیم جان خود درماندی

از قصور عجز خویشم خواندی

از برای خویش پیشم خواندهٔ

دفع آتش را بخویشم خواندهٔ

گرنکردی آتشت جان بی قرار

با منت هرگز نبودی هیچ کار

یاد من پیوسته چون باد آمدت

این چنین وقتی ز من یاد آمدت

چون بکردی یاد من بیگانه وار

تن کنون در سوز ده پروانه وار

هرکه در آتش چو ابراهیم نیست

گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست

تانیفتد کار در کار ای پسر

کی ز کار افتادگی یابی خبر

هست خلت عین کار افتادگی

گر خلیلی کم طلب آزادگی

راه تو زیر و زبر افتادنست

زانکه بهبودت بتر افتادنست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت لیلی پیش از مجنون هلاک

بود غایب آن زمان مجنون پاک

عاقبت مجنون چو با آنجا رسید

آنچه نتوانست دید آنجا شنید

آن یکی گفت ای دلت پر شور او

خیز تا با تو نمایم گور او

گفت حاجت نیست این با من مگوی

زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

این بگفت و راه گورستان گرفت

نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

خاک میبوئید و در ره میشتافت

تا که گور لیلی آخر باز یافت

ماتم آن ماه را تاوان بداد

ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

چون بپاکی زو برآمد جان پاک

در بر اودفن کردندش بخاک

زنده او از عشق جانان بود و بس

لاجرم بی او فرو رفتش نفس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک جان کرده بر خلعت سبیل

چون خلالی باز شد پیش خلیل

گفت ای دارای دارالملک جان

خاک پایت قبلهٔ خلق جهان

از سه کوژت راستی هر دو کون

راست تر زان کژ که دید از هیچ لون

هم اب ملت ز دولت آمدی

هم سر اصحاب خلت آمدی

خویش در اصل اصول انداختی

مهر و مه رادر افول انداختی

جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان

جان نهادی پیش جانان در میان

چون شدی از خویش وز فرزند فرد

لاجرم جبریل را گفتی که برد

پرده از روی جهان برداشتی

بی جهان راز نهان برداشتی

چون جهان بر یکدگر انداختی

حجت ازوجهت وجهی ساختی

چون نبودی مرد دیوان پدر

قرب دادت حق ز قربان پسر

از وجود خویشتن پاک آمدی

زان درآتش چست و چالاک آمدی

در جهان معرفت بالغ شدی

از خود و از این و آن فارغ شدی

چون خلیل مطلقی در راه تو

هم ز جانی هم ز تن آگاه تو

چون ندارم من زجان و تن نشان

از رهت گردی بجان من رسان

آمدم مهمانت با کرباس و تیغ

تو نداری هیچ از مهمان دریغ

خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر

تا ننالی مدتی زیر و زبر

راه ننمایند یک ساعت ترا

می بباید عالمی طاعت ترا

گرچه دولت دادنش بی علت است

طاعت حق کار صاحب دولت است

گر تو باشی دولتی طاعت کنی

ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی

چون چنین رفتست سنت کار کن

کارکن و اندک مکن بسیار کن

چون تو مرد کار باشی روز و شب

زود بگشاید در تو این طلب

گر رهی میبایدت اندر وفا

حلقهٔ فرزند من زن مصطفی

دست از فتراک اویک دم مدار

گر قبولت کرد هرگز غم مدار

گر قبول اومسلم گرددت

کمترین ملکی دو عالم گرددت

گر بسوی مصطفی داری سفر

بر در موسی عمران کن گذر

سالک آمد پیش پیر پیش بین

پیش او برگفت حالی درد دین

پیر گفتش هست ابراهیم پاک

بحر خلّت عالم تسلیم پاک

هرکرا یک ذره خلت دست داد

هردمش صد گونه دولت دست داد

اول خلّت محبت آمدست

آخرش تشریف خلّت آمدست

از مودّت در محبت ره دهند

وز محبت خلّتت آنگه دهند

گر محبت ذرهٔ پیدا شود

کوه از نیروی او دریا شود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پادشاهی را غلامی خوب بود

گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود

رنگ رویش رنگ رز گلنار را

پیچ مویش زهر داده مار را

مردم چشمش که مشک اندام بود

چرب و خشک از مشک و از بادام بود

از دهان او سخن در پیچ پیچ

چون رسیدی با میانش هیچ هیچ

چون دهانش نقطهٔ موهوم بود

عقل اگر زو گفت نامعلوم بود

آب کوثر بی لب او تشنهٔ

تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ

عشق گرم او که جان را ساختی

عقل را در زهد خشک انداختی

پادشاه از عشق اودلداده بود

کارش افتاده ز کار افتاده بود

شب چو جامه برکشیدی پادشاه

آن غلامش جامه پوشیدی پگاه

آبش آوردی و شستی پا و دست

جامه افکندیش بر جای نشست

عود وجلابش نهادی پیش در

خدمتش هر لحظه کردی بیشتر

شه چو بنشستی بتخت بارگاه

تکیه کردی بر غلام همچو ماه

سوی او هر لحظه مینگریستی

پیش او میمردی و میزیستی

میندانست او که با او چون کند

این قدر دانست کو دل خون کند

تا چو در خون خوردن آید آن نگار

بوکه درد دلبرش گیرد قرار

بامدادی پیش شاه آمد وزیر

دید پیش شه سر آن بی نظیر

سر بریده آن غلام همچو ماه

پس چو ابری زار گریان پادشاه

حال پرسید از شه عالی مقام

گفت آری بامدادی این غلام

رفت تا آیینه آرد سوی شاه

کرد در راه اندر آیینه نگاه

روی آیینه سیه بود ازدمش

کشتمش از خشم و کردم ماتمش

تادگر بی حرمتی نکند غلام

شاه راحرمت نگهدارد تمام

من چو بودم همدمش در عالمی

زاینه میساخت خود را همدمی

هرکرا آیینه باشد پادشاه

کفر باشد گر کند در خود نگاه

روی از بهر چه میدید آن غلام

من نبودم آینه وی را تمام

گر بخلّت خواهی آمد پیش تو

پیش آی از ذات خود بی خویش تو

تا گرت جبریل آرد دور باش

بر سر آتش تو گوئی دور باش

در وجود خویش منگر ذرهٔ

تابدان ذره نگردی غرهٔ

چون وجودت نیست ذاتت را بخویش

از چه میآئی بموجودی تو پیش

گر خلیلت پیش آرد پیش آی

ورنه با خویشی همه با خویش آی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

میرزادی بود بس خورشید چهر

از قدم تا فرق چون خورشید مهر

مشک موئی تنگ چشمی دلبری

هر دولعلش شیر و شهد و شکری

چون بترکی گفتنش رای آمدی

درد دندانش شکر خای آمدی

هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه

و او فکندی پیش دو زلف سیاه

هرکه زلف او به پیش افکنده دید

خویش را در پیش زلفش بنده دید

بامدادان کو برون میآمدی

از لب او بوی خون میآمدی

با کمان و تیر آن عالم فروز

برگرفتی راه صحرا روز روز

چون کژ استادی و تیر انداختی

عالمی را در نفیر انداختی

چون نهادی تیر سرکش در کمان

خلق سرگردان شدندی هر زمان

هرکژی کز ناوک مژگانش خاست

ابروی همچون کمانش کرد راست

جمله میمردند چون راهی نبود

هیچکس را زهرهٔ آهی نبود

عاشقیش افتاد آتش پارهٔ

بی قراری بی دلی خون خوارهٔ

جان او میسوخت دل خود رفته بود

زانکه بیش از جان دلش آشفته بود

گفت تا جانست با دمساز خویش

کی توانم گفت هرگز راز خویش

چون بیک جو مینسنجد عالمش

کی بود از عالمی یک جو غمش

می نبودش صبر بی آن در پاک

کرد از شوق رخش عزم هلاک

موضعی کان میرزاد آنجایگاه

تیر میانداخت هر روزی پگاه

بود از بهر هدف یک کوره خاک

شد نهان در خاک عاشق دردناک

خویش رادر خاک پنهان کرد چست

مرگ را بنشست ودست از جان بشست

چون دگر روز آمد آن مه پاره باز

خاک کرد از تیر آن خونخواره باز

آنچنان تیریش زد بر سینه سخت

کز شگرفی تیر او شد لخت لخت

عاشقش از خاک بیرون کرد سر

جملهٔ آن خاک در خون کرد تر

میرزاده کان بدید او دور جای

باز مینشناخت زان غم سر ز پای

سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

مرد عاشق چون شنید آواز او

پس بدید آن نیکوی و ناز او

همچو باران گریهٔ بر وی فتاد

راست گفتی آتش اندر نی فتاد

گفت ازاین این کار کردم بر یقین

تا توم گوئی چرا کردی چنین

تیر چون از دست تو آمد برون

گو بریز از سینهٔ من جوی خون

هرچه ازدست تو آید خوش بود

گر همه دریای پر آتش بود

بود با زلف توم رازی نهان

هیچ محرم می ندیدم در جهان

دور دیدم زلف چون زنجیر تو

بازگفتم راز دل با تیر تو

من چه سگ باشم ترا ناسازگار

تا مرا تیر تو باشد راز دار

کاشکی من صاحب صد جانمی

تا همه بر تیر تو افشانمی

نیم جانی بود از عالم مرا

از هزاران جان به است این دم مرا

کی کنم از نیم جانی یاد من

کز هزاران جان شدم آزاد من

گر بجان آمد مرا درعشق کار

پیش جانان خوش توانم مرد زار

چون بگفت این راز خود خوش جان بداد

جان گران نخریده بود ارزان بداد

ای که برجان لرزی و بر تن مدام

خود بیک ارزن نمیارزی تمام

گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی

چند لرزی چون نیرزی ارزنی

تا بکی همچون زنان پردگی

مرد عاشق باش بی افسردگی

زندگانی این چنین کن گر کنی

جانفشانی این چنین کن گر کنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پیر زالی بود با پشتی دو تاه

کشته بودندش جوانی همچو ماه

پیش مادر آن پسر را بر سپر

باز آوردند در خون جگر

پیرزن آمد بضعف از موی کم

سر برهنه موی کنده روی هم

کرده خون آلود روی و جامه را

گرد خویش آورده صد هنگامه را

گرچه پشتی کوژبودش چون کمان

تیر آهش میگذشت از آسمان

آن یکی گفتش که هان ای پیرزن

رخ بپوش و چادری در سرفکن

زانکه نبود این عمل هرگز روا

پیرزن در حال گفت ای بینوا

گر ترا این آتشستی بر جگر

هم روا میدارئی زین بیشتر

تا نیاید آتش من در دلت

این روا بودن نیاید حاصلت

چون نبودی مادر کشته دمی

کی توانی کرد چون من ماتمی

چون ترا میبینم از آزادگان

کی شناسی کار درد افتادگان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت مجنون در بیابانی مقیم

بود آنگاهی زمستانی عظیم

آتشی بر کرده بود آن بی خبر

گرم می شد دل ز آتش گرم تر

از بر لیلی کسی آمد فراز

گفت ای از یار خود افتاده باز

چه خبر داری ز لیلی باز گوی

من نیم بیگانه با من راز گوی

گفت این دارم خبر کان سیمبر

هست از جان کندن من بی خبر

این بگفت و دست در اخگر گرفت

تا که اخگر جمله خاکستر گرفت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

برد مجنون را سوی کعبه پدر

تادعا گوید شفا یابد مگر

چون رسید آنجایگه مجنون ز راه

گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

گو خداوندا مرا بی درد کن

عشق لیلی بر دل من سرد کن

تو دعا کن تا پدر آمین کند

بوکه حق این مهربانی کین کند

دست برداشت آن زمان مجنون مست

گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

میتوانی کرد و صد چندان کنی

هر زمانم بیش سرگردان کنی

درد عشق او چو افزون گرددت

هرچه داری تا بدل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون

زان همه خون یک دلت آید برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام

شادی دل تا ابد گردد تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خواند داود پیامبر شست سال

بر سر خلقان زبور ذوالجلال

ای عجب آواز چون برداشتی

عقل رابر جای خود نگذاشتی

باد از رفتن باستادی خموش

برگهای شاخ گشتی جمله گوش

آب فارغ از دویدن آمدی

مرغ معزول از پریدند آمدی

گرچه خوش آوازیش بسیار بود

لیک از ماتم نبود از کار بود

لاجرم یک آدمی نگریستی

میشنودی خلق و خوش میزیستی

عاقبت چون ضربتی خورد از قدر

شد دل و جانش همه زیر و زبر

نوحهٔ خود را بصحرا شد برون

شد روان ازنوحهٔ او جوی خون

چون شد آواز خوش او دردناک

ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک

هرکه آن آواز بشنیدی ز دور

گشتی اندر جان فشاندن ناصبور

تا خطاب آمد که ای داود پاک

آدمی شد چل هزار از تو هلاک

پیش ازین کس رانمیشد دیده تر

این زمان بنگر که چون شد کارگر

لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد

آتشی در روزگارت اوفتاد

نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار

بر سر تو جان فشاندم چل هزار

بود آواز خوشت زین بیشتر

نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر

هرچه از دردی هویدا آید آن

خلق کشتن را بصحرا آید آن

ما ز آدم درد دین میخواستیم

تا جهانی را بدو آراستیم

او چو مرد درد آمد در سرشت

پاک شد از رنگ و از بوی بهشت

زن کند رنگی و بوئی اختیار

مرد را با رنگ و با بوئی چکار

لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب

پای تا سر درد آمد و اضطراب

هرکرا دل در مودت زنده شد

در خصوصیت خدا را بنده شد

سر نه پیچید از ادب تا زنده بود

لاجرم پیوسته سر افکنده بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها