0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع

میشد اندر شارعی با جمع شرع

بود آن وقتی نظام الملک خرد

اطلسش مییافتند او زیر برد

با گروهی کودکان بیخبر

گوی میزد در میان رهگذر

شیخ را با قوم چون از دور دید

از میان رهگذر یکسو دوید

گفت بنشانید از ره گرد را

زانکه گرگردی رسد این مرد را

جمله را بدبختی آرد بار از آن

هیچکس را برنیاید کار ازان

شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید

ازچنان طفلی چنان همت بدید

از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد

بفکن آن چوگان که بختت گوی برد

خلق میکوشند تا طاقت کنند

تا نظام الملک آفاقت کنند

زین ادب زین حرمت وزین خوی تو

ای نظام الملک بردی گوی تو

گوی چون بردی برو دیگر مباز

خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال

کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس

روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال

میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی

تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش

چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران

وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو بهمرنگی برون

کی شود از تو گران سنگی برون

چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه

در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود

کهربا را زان بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ

زان بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد

دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت بوسعد آن امام ارنبی

مجلسی میگفت از قول نبی

ره زده از در درآمد قافله

ترک کرده حج دلی پر مشغله

آمدند آن جمع بهر زاد راه

بر در مجلس که ما را زاد خواه

زانکه ما را ره زدند و کاروان

در ره حج بازگشتیم از میان

خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر

عزم کرده حج اسلام اینت قهر

بازگشتن از ره حج راه نیست

هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست

گفت چندی مال بودست از قیاس

کز شما بردند مشتی ناسپاس

گفت هرچ از ما ببردند از شمار

میبراید چون دو باره ده هزار

خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع

کو برافروزد دل خلقی چو شمع

این چه زیشان بردهاند آسان دهد

هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد

عورتی از گوشهٔ آواز داد

کاین چنین تاوان توانم باز داد

جمع الحق در تعجب آمدند

در دعا گوئیش از حب آمدند

رفت و درجی پیش او زود آورید

هر زر و زرینه کش بود آورید

خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب

گفت اگر گردد پشیمان چه عجب

نیست این زر بیست دینار از شمار

بیست دینارست هر یک زو هزار

عورتی گر زین پشیمانی خورد

کی توان گفتن ز نادانی خورد

پیش آمد بعد سه روز آن زنش

پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش

خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه

آن زر آخر ازچه میداری نگاه

خواجه گفت این من ندیدم از کسی

از پشیمانیت ترسیدم بسی

گفت مندیش این معاذاللّه مگوی

این بدیشان ده دگر زین ره مگوی

بر سر آن نه دو دست ابرنجنم

تا شود آزاد کلی گردنم

گفت دست ابرنجنم ای نامدار

بوده است از مادر خود یادگار

زان همه زرینه آنیک بیش بود

لاجرم روز و شبم با خویش بود

خویشتن رادوش میدیدم بخواب

در بهشت عدن همچون آفتاب

این همه زرینه در گرد تنم

میندیدم این دو دست ابرنجنم

گفتم آخر یادگار مادرم

مینبینم می نباید دیگرم

حور جنت گفت ازان دیگر مگوی

این فرستادی و بس دیگر مجوی

آنچه تو اینجا فرستادی بناز

لاجرم آن پیشت آوردیم باز

فی المثل گر صد جهانست آن تو

آنچه بفرستی تو آنست آن تو

گر درین ره بنده گر آزادهٔ

تو نبینی آنچه نفرستادهٔ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد نوحه گر در پیش نوح

گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا

آدم ثانی و شیخ انبیا

خشک سال عالم از کنعان تراست

وی عجب عالم پر از طوفان تراست

اشک تو در نوحه چون بسیار شد

تاتنوری گرم طوفان بار شد

کشتی اهل سلامت خاص تست

تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست

سر بسم اللّه مجریها بست

تشنهتر از تو ندیدم هیچکس

لاجرم طوفانت آمد پیش و پس

گرچه عالم گشت پر طوفان تو

بیشتر شد تشنگی جان تو

تا بسر عشق در کار آمدی

تشنهٔدریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور

در جهان افکند طوفان تو شور

چون جهان راتشنگی بنشاندی

کشتی اهل سلامت راندی

مردهٔ عشقم مرا جانی فرست

تشنه خواهم مرد طوفانی فرست

نوح گفت ای بیقرار نوحه گر

بازکن چشم از هم و در من نگر

تک زدم در راه او سالی هزار

تا که داد از خیل کفارم کنار

زخم خوردم روز و شب عمری دراز

تا بصد زاری در من کرد باز

تو بدین زودی بدان در چون رسی

وز نخستین پایه برتر چون رسی

صبر میباید ترا ناچار کرد

تا توانی چارهٔ این کار کرد

گر دری خواهی که بگشاید ترا

وانچه جوئی روی بنماید ترا

از در پیغامبر آخر زمان

همچو حلقه سرمگردان یک زمان

زانکه تا خورید باشد راهبر

بر ستاره چون توان کردن سفر

ذرهٔ راه در خورشید گیر

راه آن سلطانی جاوید گیر

گر بقرب مصطفی جوئی تو راه

پیش ابراهیم رو زین جایگاه

سالک آمد پیش پیر ارجمند

قصهٔ برگفتش الحق دردمند

پیر گفتش هست نوح آرام روح

حق نهاده نام او از نوحه نوح

در مصیبت بود دایم مرد کار

نوحه بودش روز و شب از دردکار

تا نیاید درد این کارت پدید

قصهٔ این درد نتوانی شنید

گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر

هیچ درمان نیست جز درد ای پسر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کاملی گفتست از اهل یقین

گر جهودان جمله بگزینند دین

زان مرا چندان نیاید دلخوشی

کز سر دردی کسی بی سرکشی

در ره این درد آید دردناک

هم درین دردش بود رفتن بخاک

زیسته در درد و رفته هم بدرد

رفته زین عالم بدان عالم بدرد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن جوانی بود الحق بی خبر

رفت پیش شیخ حلوائی مگر

گفت من عمری بخون گردیدهام

بی سر و بن سرنگون گردیدهام

هم ریاضتها کشیدم بیشمار

هم شب و هم روز بودم بیقرار

نه بدیدم هیچ در عمری دراز

نه رسیدم من بهیچی مانده باز

شیخ گفتش تو غلط کردی مگر

کانچه جستی یافتی جان پدر

تو بهر کاری که رؤیت داشتی

یافتی چون کار آن پنداشتی

آنچه تو جوئی درین ره آن دهند

کفر ورزی کی ترا ایمان دهند

خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر

هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر

گر نخواهی برد چشمی زین جهان

کور میری کور خیزی جاودان

هر زمان زخمی زنی برجان خود

درد میدانی مگر درمان خود

یک نفس گوئی غم جان نیستت

هر نفس جز ماتم نان نیستت

آنچه آدم را ز گندم اوفتاد

عقل را از نفس مردم اوفتاد

یاد کرد نفس را در هر نفس

گوئیا نام مهین نانست و بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

در میان جمع دستش کرد باز

دزد نه دم زد از آن نه آه کرد

برگرفت آن دست و عزم راه کرد

همچنان خاموش میبرید راه

تا رباطی بود رفت آنجایگاه

چون رسید آنجاخروشی درگرفت

ناله و فریاد و جوشی در گرفت

در فغان آمد بصد زاری زار

وز نفیر خویشتن شد بی قرار

سایلی گفتش تو با چندین خروش

زیر دار آخر چرا بودی خموش

گفت آنجا هیچ همدردم نبود

دست ببریده یکی مردم نبود

گر من آنجا سخت میجوشیدمی

یا بصد فریاد بخروشیدمی

گر بسی فریاد بودی آن همه

خلق را چون باد بودی آن همه

لیک اینجا یک بریده دست هست

کس چه داند او بداند درد دست

لاجرم گر پیش او نالم رواست

کو بداند نالهٔ من از کجاست

تا نیاید هیچ همدردی پدید

نالهٔ همدرد نتواند شنید

ذرهٔ این درد اگر برخیزدت

دل بصد درد دگر برخیزدت

گر شود این درد دامنگیر تو

بس بود این درد دایم پیر تو

ور نگیرد دامنت این درد زود

گفت و گوی این ندارد هیچ سود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود سلطان را زنی همسایهٔ

کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس

شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی

گه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب

سر بران روزن نهادی خشک لب

گاه بودی کو بدیدی روی او

برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی

خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست

وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر

عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر

درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین

من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن

واتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه

آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد

گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر

حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را

زانکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی

کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان

زانکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس

زانکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس

آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست

شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی

تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه

هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریدهام

گفت من او را بجان بگزیدهام

گفت اگر او را خریدی تو بجان

پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم

زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده بعشق

چون تواند بود کس زنده بعشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی

نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم

هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست

نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید

جانبداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد

پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند

دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس

تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه اوخواهان درد کار نیست

از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

درد خواه و درد خواه و درد خواه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

موسی عمران یکی شاگرد داشت

کو باستادی بسی سر میفراشت

شد بشهری دور از موسی مگر

مینیامد دیرگاه از وی خبر

جست بسیاری ازو موسی نشان

محو شد گفتی نشانش از جهان

در رهی یک روز موسی میدوید

دید مردی را که خوکی میکشید

گفت موسی کز کجائی ای غلام

گفت هستم از فلان شهر ای امام

گفت شاگرد منست آنجایگاه

گفت آن شاگرد تست این خوک راه

در تعجب ماند موسی زان حدیث

تا چگونه گشت خوکی آن خبیث

در مناجات آمد او پیش خدای

گفت سر این بگو ای رهنمای

گفت علم دین که این مرد از تویافت

جانش از دون همتی می بر نتافت

رفت از وی دنیی دون صید کرد

دین مطلق را بدنیا قید کرد

مرد دنیا بود با دنیا بساخت

دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت

لاجرم من مسخ گردانیدمش

جامهٔ چون خوک پوشانیدمش

امت پیغامبر آخر زمان

یافتند از مسخ گردیدن امان

آنکه در دنیا امانشان دادهام

تا بروز دین زمانشان دادهام

گر کسی از امت او این کند

خویش را در حشر مسخ دین کند

گر نخواهد کرد توبه مرد راه

بس که خواهد بود خوک آنجایگاه

چند خواهی نفس را پرورد تو

صحبت خوکی چه خواهی کرد تو

خر ز بیم خوک بگریزد مدام

چون تو نگریزی خری باشی تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مجنونی بنیشابور در

زو ندیدم در جهان رنجورتر

محنت و بیماری ده ساله داشت

تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

سینه پر سوز و دل پر درد او

لب بخون برهم بسی میخورد او

آنچه در سرما و در گرما کشید

کی تواند کوه آن تنها کشید

نور از رویش بگردون میشدی

هر نفس حالش دگرگون میشدی

زو بپرسیدم من آشفته کار

کاین جنونت از کجا شد آشکار

گفت یک روزی درآمد آفتاب

درگلویم رفت و من گشتم خراب

خویشتن را کردهام زان روز گم

گم شود هر دو جهان زان سوز گم

بر سر او رفت در وقت وفات

نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

این زمان چونی که جان خواهی سپرد

گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

گر ز کار افتادگی گویم بسی

تا نیفتد کار کی داند کسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

لشکر محمود نیرو یافتند

در ظفر یک طفل هندو یافتند

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه

از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

آخرش بردند پیش شهریار

عاشق او گشت شاه نامدار

همچو آتش گرم شد در کار او

یک نفس نشکیفت از دیدار او

هر زمان شاخ نو از بختش نشاند

لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو جوهر ریخت در پیشش بسی

وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

طفل هندو در میان عز و ناز

کرد چون ابر بهاری گریه ساز

شاه گفتش از چه میگریی برم

گفت ازان گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم

گفت بدهد او سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من

بودم ازمحمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر

پیش شه بیند مرا بر تخت زر

ای دریغا بیخبر بودم بسی

زنده بی محمود چون ماند کسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عیسی مریم بمردی برگذشت

دید او را معبدی کرده بدشت

معبدی زیبا و محرابی درو

سبزه زاری چشمهٔ آبی درو

گفت هان ای زاهد یزدان پرست

درچه کاری کردهٔ اینجا نشست

گفت عمری برگذشت ای نامدار

تا بطاعت میگذارم روزگار

حاجتی دارم درین عمر دراز

بر نمیآرد خدای کارساز

گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست

گفت یک ذره محبت کان اوست

عیسی آن حاجت برای او بخواست

پس برفت و حاجتش افتاد راست

بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه

دید آن معبد نهان در خاک او

خشک بوده چشمهٔ آبش همه

پاره پاره گشته محرابش همه

گفت الهی روشنم گردان و راست

کو کجاشد وین خرابی از کجاست

گفت اینک بر سر کوهست او

پای تا سر کوه اندوهست او

رفت عیسی بر سر کوه ای عجب

دید او را زرد روی و خشک لب

در تحیر مانده و افسرده باز

میندانستش مسیح از مرده باز

بر تنش هر موی بر دردی دگر

هر زمان بر روی او گردی دگر

سرنگون درخون و خاک افتاده بود

هر دوچشمش در مغاک افتاده بود

کرد عیسی هم سلامش هم خطاب

نه علیک آمد ازو و نه جواب

حق تعالی گفت با عیسی براز

کان چنانی این چنین شد از نیاز

ذرهٔ از دوستی میخواست او

چون بدادم از همه برخاست او

از وجود خویش ناپروا بماند

محو گشت و بی سر و بی پا بماند

گر زیادت کردمی یک ذره من

ذره ذره گشتی این بی خویشتن

با محبّت درنگنجد ذرهٔ

نیست مرد دوستی هر غرهٔ

در محبت تا که غیری ماندست

در درون کعبه دیری ماندست

چون نماند در دل از اغیار نام

پرده از محبوب بر خیزد تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

ناقلی در پیش آن شیخ کبیر

گفت هر روزی یکی داننده پیر

میکند ختمی و در عمری دراز

کار او انیست گفتم با تو باز

شیخ گفتش زان همه قرآن دمی

دامنش نگرفت یک آیت همی

گر گرفتی آیتی زان دامنش

نیستی پروای خواندن چون منش

درد او گر دامنت گیرد دمی

رستگاری یابی از عالم همی

بوی این درد از دل سرمست تو

گر توانی برد بردی دست تو

عاشقان این درد از راه دراز

میشناسند ای عجب از بوی باز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

علتی محمود را گشت آشکار

شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

در سه روز و شب نجنبید او زجای

عقل زایل تن در افتاده ز پای

وی عجب آنگه که شاه حق شناس

شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

روز چارم شاه چون هشیار گشت

آن غلام از بیهشی بیدار گشت

چشم چون بگشاد از هم پادشاه

دید ایاز خویش را آنجایگاه

گفت تو کی آمدستی ای غلام

گفت این ساعت زهی عالی مقام

ای گدای صحبت سلطان طلب

تادرآموزی توبی حاصل ادب

چون خلیفه زادهٔ حقی ترا

کی کند اندر گدا طبعی رها

بود بر بالین او حاضر وزیر

گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

شد سه روز و شب که بر بالین شاه

هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم

نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم

وانگهی گوید که اکنون آمدم

من کنون زین کذب بیرون آمدم

شاه گفتش ای غلام بی فروغ

بر سر من از چه میگوئی دروغ

گفت هرگز در دروغم نیست راه

لیک چون باشد وجودم غرق شاه

شاه چون بیخودشود بیخود شوم

چون بخود بازآید او بخرد شوم

از سر خویشم وجود خاص نیست

این سخن جز از سر اخلاص نیست

چون وجود من بود از شهریار

کی شودبی او وجودم آشکار

بنده دایم از تو موجودست و بس

خود که باشد بنده محمودست و بس

جهد کن پیش از اجل ای خود پرست

تا زخلت ذرهٔ آری بدست

گر شود یک ذره خلت حاصلت

باز خندد آفتابی در دلت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شد جوانی پیش پیری نامدار

دید او را کرده در کنجی قرار

بود تنها هیچکس با او نبود

یک نفس یک همنفس با او نبود

گفت تنها مینگردی تنگدل

پیر گفتش ای جوان سنگدل

با خدای خویش دایم در حضور

چون توان شد تنگدل از پیش دور

هرکه او با همدم خود همبرست

یک دم از ملک دو کونش خوشترست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها