0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون خلافت رونق از عثمان گرفت

شرق تا غرب جهان ایمان گرفت

از کمال فضل حق وز جهد او

شدجهان بر دین حق در عهد او

بود دریای حیا و کوه حلم

جان پاکش غرقه دریای علم

در سخا همتاش در عالم نبود

در وفای دین نظیرش هم نبود

چون پسند خواجه کونین شد

در دودامادیش ذی النورین شد

بود هم خیلش دو نور راستین

زان دو نورش دو علم برآستین

آن دو نورش چون دو چشم جان او

بل دو قطب عالم عرفان او

آن دو نورش چون دو کونش معتبر

پیش هر یک هر دو کونش مختصر

چون پیمبر عین ایمان خواندش

هم دم خود قاف قرآن خواندش

تا ز صاد صور برناید نفس

قاف قرآن را همی سیمرغ بس

سخت بود از غصه مشتی عام را

کو بود رحمت ذوی الارحام را

آنکه هست اهل غضب در کل حال

کی تواند دید رحمت را جمال

او بقرآن خواندن بنشسته بود

کشتی دریای قرآن بسته بود

چون بتیغ کشتش بردند دست

او چنان کشته بکشتی درنشست

لاجرم چون کرد بی سر دشمنش

کرد قرآن ختم آن سر بی تنش

چون بآخر برد قرآن تن بزد

دشمنان خویش را گردن بزد

عشق قرآن چون رگی با جانش داشت

هم رگ و هم تن همه قرآنش داشت

از رگش چندانکه دایم خون چکید

تا اجل در عشق قرآن خون دوید

لاجرم قران چو شاهد بر جمال

تا ابد آن قطره خونش کرد خال

نی که آن یک قطره خون چون گشت خشک

مشک قرآن گشت گر خونست مشک

نی که آن یک قطره چون بیرون فتاد

قلب قرآن گشت و قلب از خون فتاد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل

هرکسی میکرد حرفی نیز نقل

تا سخن آمد بشعر و شاعری

هرکسی میگفت حرفی سرسری

مدح و ذم شعر میگفتند باز

شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز

بو محمد ابن خازن پیش رفت

در کمال شعر بیش اندیش رفت

گفت هم موزون و هم زیباست شعر

در حقیقت احسن الاشیاست شعر

زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ

تا ابد آن چیز گردد بی فروغ

گفت نیکو را کند در حال زشت

ور بود نیکو نکوتر از بهشت

کذب اگر در شعر گردد آشکار

در جوار شعر گردد چون نگار

آنچه کذب از وی چنین زیبا شود

میسزد گر احسن الاشیا شود

آنچه زیبا میشود ازوی دروغ

صدق او را چون بود یارب فروغ

چون شنیدند این دلیل اهل هنر

متفق گشتند با او سر بسر

شعر را کردند بهتر چیز نام

کی تواند بود ازین بر تر مقام

شعر چون در عهد ما بد نام ماند

پختگان رفتند و باقی خام ماند

لاجرم اکنون سخن بی قیمتست

مدح منسوخست وقت حکمتست

دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت

ظلمت ممدوح در روحم گرفت

تا ابد ممدوح من حکمت بس است

در سر جان من این همت بس است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

گفت شهزادی مگر پیش پدر

خواند یک روزی غلامی را بدر

گفت برخیز ای غلام چست کار

نیم جو زر تره خر پیش من آر

شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس

تو خسیسی هیچ ناید از تو خس

شاه را کز نیم جو اندیشه است

گو ترا تره فروشی پیشه است

زین قدر آنرا که آگاهی بود

کی سزاوار شهنشاهی بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عشق چیست از قطره دریا ساختن

عقل نعل کفش سودا ساختن

فکر چیست اسرار کلی حل شدن

کوه کندن در دل خردل شدن

ذوق چیست آگاه معنی آمدن

نه بتقوی نه بفتوی آمدن

صحو چیست از خود بخود ره یافتن

پس زخود خود را منزه یافتن

محو چیست ازخویش بی خویش آمدن

پس ز هر دو نیز درویش آمدن

وجد چیست از صبح صادق خوش شدن

بی حضور آفتاب آتش شدن

فقد چیست از صبح با شام آمدن

هم ز عشق خویش در دام آمدن

عیب چیست از عین پرده ساختن

خویشتن را زنده مرده ساختن

شکر چیست از خار گل پنداشتن

جزو را نادیده کل پنداشتن

عین چیست آئینه خویش آمدن

خویش را بی خویش در پیش آمدن

شوق چیست از خویش بیرون آمدن

بر امید مشک در خون آمدن

لطف چیست از ذرهٔذره شدن

عذر کمتر ذره را غره شدن

قهر چیست ازمور پیل انگاشتن

پشهٔ را جبرئیل انگاشتن

بسط چیست از هردو عالم سر زدن

خویش بر صد عالم دیگر زدن

قبض چیست ازجان و دل تن ساختن

خانه در سوراخ سوزن ساختن

قرب چیست اندر بر آتش شدن

یا چو پروانه شدن تا خوش شدن

بعد چیست ازجسم جان انگاشتن

قعر دوزخ آسمان انگاشتن

خوف چیست امن آزاد آمدن

در بهشت عدن ناشاد آمدن

عمر چیست از مرگ بیرون زیستن

مرگ از پس کردن اکنون زیستن

عیش چیست از زندگی مرده شدن

پیش هر دردی پس پرده شدن

وقت چیست از یک سر موی آمدن

صد بلا چون موی در روی آمدن

حال چیست از نفس متواری شدن

پس باستقبال جباری شدن

راه چیست از جان پناهی یافتن

گنج را دزدیده راهی یافتن

سیر چیست از جزو خود بیرون شدن

ذرهگی بگذاشتن گردون شدن

حب چیست از پیش جان برخاستن

پیش جانان جان فشان برخاستن

انس چیست از خود رهائی یافتن

در سویدا آشنائی یافتن

مهر چیست از سنگ پستان ساختن

طفل خود را هر دو کیهان ساختن

وصل چیست از نیستی هست آمدن

پس ازین هر دو برون مست آمدن

نفخه چیست از لا هو الا هو شدن

پس دو عالم ناف یک آهو شدن

شرح چیست از غش بتحقیق آمدن

موی را چون قرع و انبیق آمدن

شرم چیست از لطف ناآمیختن

سایهٔ خود دیدن و بگریختن

چاره چیست از بود نابود آمدن

پس بهیچ از جمله خشنود آمدن

جهد چیست از دیده دریا ریختن

در روش از آب گرد انگیختن

جذبه چیست از یک نظر ذره شدن

بر پر جبریل بر سدره شدن

جود چیست از جمله با هیچ آمدن

هیچ را فی الجمله بی پیچ آمدن

عدل چیست انصاف خود را خواستن

هیچ انصاف از کسی ناخواستن

فضل چیست اسرار را محرم شدن

تا ابد جان پیش صورت کم شدن

ذوق چیست از وعده شبنم داشتن

چشم بر دریای اعظم داشتن

امر چیست از بندگی جان داشتن

ذره ذره محو فرمان داشتن

نهی چیست از درد در دیر آمدن

غیر دیدن در ولا غیر آمدن

حسن چیست از رشح سرگردان شدن

در رخ انموذجی حیران شدن

قبح چیست آئینه را پشت آمدن

از همه تن با یک انگشت آمدن

نفع چیست از شمع کار آموختن

جمله را افروختن خود سوختن

صبر چیست آتش مزاجی داشتن

سوختن مردن همه بگذاشتن

جد چیست از جان وفادار آمدن

بس بیک یک موی در کار آمدن

هزل چیست آب فراست ریختن

یا گلابی بر نجاست ریختن

سهو چیست از پرده بر در ماندن

زیر باران خفتن و تر ماندن

حلم چیست از ذروهٔ عرش آمدن

گاو و ماهی را بهم فرش آمدن

توبه چیست اینجمله را درهم زدن

خیمه زین عالم بدان عالم زدن

سجده چیست از ننگ خود در گل شدن

در دل گل عرش جان حاصل شدن

قصد چیست از دیده کوری ساختن

مردمک سوراخ موری ساختن

حج چیست از پا و سر بیرون شدن

کعبهٔ دل جستن و در خون شدن

عفو چیست آزار جان برداشتن

جرم خلقان جرم خود پنداشتن

کبر چیست آبی بهاون کوفتن

وز منی بر دوست و دشمن کوفتن

عجب چیست آهن ز گرمی سوختن

دیو را ابلیستی آموختن

جنگ چیست از جان عنانی داشتن

هر سر موئی سنانی داشتن

صلح چیست از ذات خود پنهان شدن

سایه گشتن نیک و بد یکسان شدن

خشم چیست از خود خیالی داشتن

دوزخی را بر سفالی داشتن

کینه چیست از سینه زندان کردنست

اژدها در حقه پنهان کردنست

بخل چیست از تشنگی جان دادنست

همچو بوتیمار بحر افتادنست

جبن چیست از سایهٔ پژمردنست

چون شکوفه از دمی افسردنست

مکر چیست از زهر حلوا کردنست

وانگه آن حلوا ز سودا خوردنست

امن چیست از جان طمع ببریدنست

خویش را چون سایه بیجان دیدنست

ذل چیست از نفس پاک افتادنست

زیر پای سگ چو خاک افتادنست

عز چیست از نیک خود گردیدنست

در معز خویش خود را دیدنست

صدق چیست در راستی به بودنست

در کمانی سر بسر زه بودنست

کذب چیست از یخ فقع جوشیدنست

تیر را اندر کمان پوشیدنست

حرص چیست از جهل گرد آوردنست

چون شود کوهی بزیرش مردنست

ذنب چیست از راه سر پیچیدنست

با نجاست مشک در پیچیدنست

قطع چیست از جان بسفل افتادنست

شیشهٔ از دست طفل افتادنست

حدس چیست اصل خدائی دیدنست

صدق صبح آشنائی دیدنست

طبع چیست از گل بگل افتادنست

همچو خر بر یک نسق استادنست

یأس چیست آزردن دلخستگانست

هم بریدن از همه پیوستگانست

ضعیف چیست از ضعف زیر افتادنست

قوت پیلی را بموری دادنست

کشف چیست از خاک در خون جستنست

وز درون پرده بیرون جستنست

برچیست از تشنگی خود مردنست

جمله را سیراب احسان کردنست

وعظ چیست از کوه چشمه زادنست

گفتنت وصفیت آندادنست

صمت چیست ازدام هستی جستنست

هر دو لب از ما سوی اللّه بستنست

خلق چیست از خاک مفرش کردنست

با سگان همکاسگی خوش کردنست

ربح چیست از بند مطلق گشتنست

فانی خود باقی حق گشتنست

خسر چیست از جهل گوهر سودنست

یک نفس مشغولی هستی بودنست

صبر چیست آهن سکاهن کردنست

پشم را در دیده آهن کردنست

شکر چیست انعام دایم دیدنست

پس در آن انعام منعم دیدنست

علم چیست از ذره قافی کردنست

تا ابد گردش طوافی کردنست

زهد چیست آزاد دنیا بودنست

دیده بان راه عقبی بودنست

فقر چیست از گمرهی ره کردنست

وز دو عالم دست کوته کردنست

زرق چیست از نقطه ساکن بودنست

وز بلای خویش ایمن بودنست

رزق چیست از زهر قند آوردنست

آسمان را در کمند آوردنست

جوع چیست اصل دو عالم خوردنست

هم ز جوع آخر بزاری مردنست

روزه چیست از غیر درگه بستنست

ازوجود و از عدم ره بستنست

فرق چیست اندر جهان پیوستنست

ذره ذره چیز در جان بستنست

ذکر چیست از درد درمان بردنست

بر در دل نقب بر جان بردنست

قبله چیست آیات کبری دیدنست

ذره ذره روی مولی دیدنست

کعبه چیست اندر جوار افتادنست

تو بتو در ناف عالم زادنست

توشه چیست از کل کل پربودنست

پس تهی بر هیچ ره پیمودنست

حرف چیست از درد چیزی گفتنست

شیرمردی پیش حیزی گفتنست

قال چیست از قشر روغن خوردنست

کوزه را با آب روشن خوردنست

حیله چیست از عقل عزم جستنست

پنبه و آهن بهم پیوستنست

غصه چیست ازکور ره نادیدنست

در سقر برف سیه نادیدنست

قصه چیست از مشکلی آشفتنست

وانچه نتوان گفت هرگز گفتنست

شعر چیست این جمله در بگشادنست

شرح چندینی عجایب دادنست

گرچه بود اینجایگه جولان راز

مصلحت نبود سخن کردن دراز

هم برین صد بیت کردم اختصار

زانکه گر گویم بچربد از هزار

هر دلی را کین قدر معلوم شد

آن دگرها نرم تر از موم شد

چون صفات راه را پایان نبود

بیش از این گفتن مرا امکان نبود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

مصطفی کو بود دل جان را ز قدر

منبری بنهاد حسان را ز قدر

بر سر منبر فرستادش پگاه

تا ادا میکرد شعر آنجایگاه

گه ثنا گفتیش گه آراستی

گاه از وی قطعهٔ درخواستی

بنگرید ای منکران بیوفا

تا کرا بنهاد منبر مصطفی

گفت حسان را ز احسان و کرم

هست جبریل امین با تو بهم

خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام

خواند ایشان را امیران کلام

شعر را جاوید چون نبود مزید

اصدق قول عرب قول لبید

مصطفی گفتست شعر نامدار

چون سخنهای دگر دارد شمار

زشت او زشت و نکوی اونکوست

زشت دشمن دار نیکو دار دوست

از ابوبکر وعمر هم شعر خواست

اشعر از هر دو علی مرتضا است

نظم حسانی و اشعار حسن

هست منقول از حسین و از حسن

شافعی را شعر هم بسیار هست

وز امامان دگر اشعار هست

شعر اگر حکمت بود طاعت بود

قیمتش هر روز و هر ساعت بود

شعر بر حکمت پناهی یافتست

کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست

شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست

شعر حکمت به که در وی پیچ نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

کوفئی را گفت مرد راز جوی

مذهب تو چیست با من باز گوی

گفت این که پرسد ای کاره لقا

باد پیوسته خدایم را بقا

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شعر و عرش و شرع از هم خاستند

تا دو عالم زین سه حرف آراستند

نور گیرد چون زمین از آسمان

زین سه حرف یک صفت هر دو جهان

آفتاب ار چه سمائی گشته است

در سنا جنس سنائی گشته است

از کمال شعر و شوق شاعری

چرخ را بین ازرقی و انوری

باز کن چشم و ز شعر چون شکر

از بهشت عدن فردوسی نگر

شعر را اقبال جمشیدی ببین

مهر را شمسی و خورشیدی ببین

ور ز بالا سوی ارکان بنگری

هم شهابی بینی و هم عنصری

ور درین علمت کند شاهی هوس

علم اگر در چینست خاقانیت بس

چون بهشت و آسمان و آفتاب

چون عناصر باد وآتش خاک و آب

نسبتی دارند با این شاعران

پس جهان شاعر بود چون دیگران

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن امام دین چنین گفتست راست

کان چنان قربی که نزدیک خداست

اهل لطف و طبع را کس در جهان

آن نیابد آشکارا و نهان

از زفانها هر سخن بیرون رود

از زفان شاعران موزون رود

آنکه بود او سرور پیغامبران

گفت در زیر زفان شاعران

هست حق را گنجهای بیشمار

سر آن یک میندانند از هزار

هم قوافی کان خوش و یکسان بود

زان سخن بسیار در قرآن بود

گر قوافی را رواجی نیستی

بر سر هر خطبه تاجی نیستی

نظم ونثری کان میان امتست

از قوافی آن سخن را حرمتست

گر پیمبرمی نخواندی شعر راست

پادشا جولاهه گر نبود رواست

چون جهودان ساحرش میخواندند

بت پرستان شاعرش میخواندند

حق تعالی گفت این بس ظاهرست

کو بحق نه ساحر ونه شاعرست

شاعری در منصب پیغامبری

همچو حجامیست در اسکندری

آنکه باشد هر دو کونش ارزنی

خوشه چینی چون کند در خرمنی

حق چو گفتش نیست شاعر زان نبود

ورنه او را در سخن تاوان نبود

بود او هم در عرب هم در عجم

افصح الفصحاء فی کل الامم

شاعران را نطق او خاموش کرد

در لفظش حلقهشان در گوش کرد

هم فصیحان پیش او الکن شدند

هم ظریفان جهان کودن شدند

باز با جبریل گفت ای محترم

من نیم قاری نبود او لاجرم

هر دو عالم زیر پایش بود خاک

گر نبود او قاری و شاعر چه باک

شعر از طبع آید و پیغامبران

طبع کی دارند همچون دیگران

روح قدسی را طبیعت کی بود

انبیا را جز شریعت کی بود

در سخن آمد بسی و اندکی

گر بسنجی وزن گیرد بیشکی

شعر گفتن همچو زر پختن بود

در عروض آوردنش سختن بود

لیکن آن کس را که زر باشد بسی

کی تواند سختن آن هرگز هر کسی

گر بسنجی زر زر موزون بود

ور بسی باشد ز وزن افزون بود

زر چو در میزان نمیگنجد بسی

پس زر بسیار چون سنجد کسی

زر بسی سختن نه بس کاری بود

چون توان سختن چو بسیاری بود

چون پیمبر خواجه اسرار بود

در خور سرش سخن بسیار بود

چون بسختن در نمیآید زرش

همچنان ناسخته میشد از برش

گر زر سخته دهد مرد کریم

گرچه موزون باشد آن باشد سلیم

چون زر ناسخته او پخته بود

سخت اگر گفتی سخن هم سخته بود

حاتم طی را ترازو کی نکوست

لیک فرش بخل را زوطی نکوست

پادشا را زور بازو بس بود

دست زر پاشش ترازو بس بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گوش شو از پای تا سر بی حجاب

تا نهم با تو اساس این کتاب

بوی او گر هیچ بتوانی شنود

گوی از کونین بتوانی ربود

گر کسی راهست در ظاهر گمان

کین سخن کژ میرود همچون کمان

آن ز ظاهر گوژ میبیند ولیک

هست در باطن بغایت نیک نیک

آن که سالک با ملک گوید سخن

وز زمین و آسمان جوید سخن

یا گذر بر عرش و بر کرسی کند

یا ازین و ان سخن پرسی کند

استفادت گیرد او از انبیا

بشنود از ذره ذره ماجرا

از زبان حال باشد آن همه

نه زبان قال باشد آن همه

در زبان قال کذبست آن ولیک

در زبان حال پر صدقست و نیک

گر زفان حال نشناسی تمام

تو زفان فکرتش خوان والسلام

او چو این از حال گوید نه ز قال

باورش دار و مگو این را محال

چون روا باشد همه دیدن بخواب

گر کسی در کشف بیند سر متاب

گر چه در ره کشف شیطانی بود

لیک هم ملکوت و روحانی بود

ذوق و تقوی باید و شوق خدا

تا کند دو نوع شرع این را جدا

گر ترا روزی درین میدان کشند

آن رقم بینی که بر مردان کشند

آنگهی زین شیوه معنی صد هزار

بینی و دانی و داری استوار

هست این شیوه سخن چون اجتهاد

نیک و بد را کرد باید اعتقاد

یا خطاست و یا صواب این بیشکی

پس بود این دو خر این را یکی

زین بیان مقصود من آنست و بس

تا که از سالک زنم با تو نفس

کو بر جبریل رفت و فوق عرش

باز فوق العرش آمد تا بفرش

یا بر افلاک شد پیش ملک

یا بزیر خاک شد سوی سمک

آن همه بر کذب ننهی بشنوی

نه ز قال از حال آن را بگروی

اولت این اصل بر هم مینهم

با تو این بنیاد محکم مینهم

تا چو زین شیوه سخن بینی بسی

بر سر انکار ننشینی بسی

زانکه این زیبا کتاب خاص و عام

هست ازین شیوه که گفتم والسلام

راه رو را سالک ره فکر اوست

فکرتی کان مستفاد از ذکر اوست

ذکر باید گفت تا فکر آورد

صد هزاران معنی بکر آورد

فکرتی کز وهم وعقل آید پدید

آن نه غیبست آن ز نقل آید پدید

فکرت عقلی بود کفار را

فکرت قلبیست مرد کار را

سالک فکرت که در کار آمدست

نه ز عقل از دل پدیدار آمدست

اهل دل را ذوق و فهمی دیگرست

کان زفهم هر دو عالم برترست

هرکه را آن فهم در کار افکند

خویش در دریای اسرار افکند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خسروی در کوه شد بهر شکار

بود بقراط آن زمان در کنج غار

همچو حیوانی گیه میخورد خوش

هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش

از حشم یک تن بدید اورا ز راه

گفت عمری کرد استدعات شاه

تا تو باشی همنشینش روز و شب

میگریزی می نیائی در طلب

نفس قانع کو گوائی میکند

در حقیقت پادشائی میکند

گفت بقراطش که ای مغرور شاه

گر تو قانع بودئی هم از گیاه

برگیه چون من بسنده کردئی

کی تن آزاد بنده کردئی

چون دهد نفسی بدین اندک رضا

با چه کار آید مر او را پادشا

تا چه خواهم کرد مشتی خام را

بیقراری چند بی آرام را

این دمم تا مرگ برگ خویش هست

هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست

زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم

چند خواهم گشت اگر گردون نیم

برگ عمرم هست بنشینم خوشی

میگذارم عمر شیرینم خوشی

عمر روزی پنج و شش می بگذرد

خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد

چون چنین می بگذرد عمری که هست

چیست جز باد از چنین عمری بدست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

اصمعی میرفت در راهی سوار

دید کناسی شده مشغول کار

نفس را میگفت ای نفس نفیس

کردمت آزاد از کار خسیس

هم ترا دایم گرامی داشتم

هم برای نیک نامی داشتم

اصمعی گفتش تو باری این مگوی

این سخن اینجا در آن مسکین مگوی

چون تو هستی در نجاست کارگر

آن چه باشد در جهان زین خوارتر

گفت باشد خوارتر افتادنم

بر در همچون توئی استادنم

هرکه پیش خلق خدمتگر بود

کار من صد بار ازو بهتر بود

گرچه ره جز سر بریدن نبودم

گردن منت کشیدن نبودم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سائلی در مجمعی بر پای خاست

گفت در بصره حسن مهتر چراست

گفت از آن کامروز در صدق و مجاز

هست خلقی را بعلم او نیاز

واو بیک جو نیست حاجتمند کس

او بدنیا کی بود در بند کس

او ز جمله فارغست از زاد وب رگ

خلق حاجتمند او تا روز مرگ

مهتری اینست در هر دو جهان

لاجرم او مهتر آمد این زمان

ای دل از خون میکن از جان جام ساز

خلق را نه دم ده و نه دام ساز

چون ترا نانی و خلقانی بود

هر سر موی تو سلطانی بود

هر که او از دست خوکان نان خورد

هیچ شک نبود که خون جان خورد

با سگان همسفرگی تا کی کنی

آفتابی ذرهگی تا کی کنی

زین بخیلان درگذر مردانه وار

خویشتن بر شمع زن پروانه وار

گر کنی زین قوم قولنجی حذر

کی بود ز امساک ایشانت خبر

خویش را پروانه کن وز پر مپرس

جان فشان و تن زن و دیگر مپرس

شیرنر چون دید آتش نیست چیر

شیر پروانه بود پروانه شیر

تو قدم در شیر مردی نه تمام

تا کی از انعام این انعام عام

مرد دین شو محرم اسرارم گرد

وز خیال فلسفی بیزار گرد

نیست از شرع نبی هاشمی

دورتر از فلسفی یک آدمی

شرع فرمان پیمبر کردنست

فلسفی را خاک بر سر کردنست

فلسفی را شیوه زردشت دان

فلسفه با شرع پشتاپشت دان

فلسفی را عقل کل می بس بود

عقل ما را امر قل می بس بود

در حقیقت صد جهان عقل کل

گم شود از هیبت یک امر قل

عقل را گر امر ندهد زندگی

کی تواند کرد عقلی بندگی

رهبر عقلت از آن سست آمدست

کو بنفس خویش خود رست آمدست

عین عقل خویش را کن محو امر

تا نگردد عین عقلت محو خمر

عقل اگر از خمر ناپیدا شود

کی بسر امر قل بینا شود

عقل را قل باید و امر خدای

تا شود هم رهبر و هم رهنمای

عقل اگر جزو و اگر کل ماندت

عین عقلت بفکنی قل ماندت

عین عقلت چون زقل افتاد راست

عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست

علم عقل تو بفرمان رفتنست

نه بعقل فرد حیران رفتنست

علم جز بهر حیات حق مخوان

وز شفاخواندن نجات خود مدان

علم دین فقه است و تفسیر و حدیث

هرکه خواند غیر این گردد خبیث

مرد دین صوفیست و مقری و فقیه

گرنه این خوانی منت خوانم سفیه

این سه علم پاک را مغز نجات

حسن اخلاقست و تبدیل صفات

این سه علمست اصل و این سه منبع است

هرچه بگذشتی ازین لاینفع است

این سخن حقا که از تهدید نیست

این ز دیده میرود تقلید نیست

من درین هر علم بوئی بردهام

پیش هر رنگی رکوئی بردهام

چون بدانستم که دین اینست و بس

هیچ نیست آنها یقین اینست و بس

ترک کردم اینهمه تا سوختند

تا از آن ترکم کلاهی دوختند

آسمان با ترک زر پشت دوتاه

در کبودی شد ز سوک این کلاه

این کلاه بی سرانست ای پسر

گر دهندت با تو مینازی بسر

گر کلاه فقر خواهی سر ببر

وز خود و هر دو جهان یکسر ببر

این سخن دانم که طامات آیدت

ترهائی پر خرافات آیدت

کی بود یارای آن خفاش را

کو به بیند آفتاب فاش را

عقل را در شرع باز و پاک باز

بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز

تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید

آنچه میجوئی بذوق آید پدید

چل مقامت پیش خواهد آمدن

جمله هم درخویش خواهد آمدن

این چله چون در طریقت داشتی

با حقیقت کرده آمد آشتی

چون بجوئی خویش را در چل مقام

جمله در آخر تو باشی والسلام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود درعهد عمر مردی قوی

چون ادا کردی نماز معنوی

خلق را در پیش خود بنشاندی

شعر درمحراب خوش میخواندی

خواندن اشعار او بعد از نماز

منکران گفتند با فاروق باز

گفت پیش او بریدم این زمان

پیش او بردندش آخر مردمان

چون عمر را دید مرد از جای جست

دست او بگرفت و در پیشش نشست

گفت فاروقش که تو بعد از نماز

شعر خوانی شعرهای دلنواز

گفت چیزی می درآید غیبیم

همچنان میخوانم از بی عیبیم

گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد

مرغ دل فاروق را پرواز کرد

شعر او در ذم نفس خویش بود

حکمت باریک و دور اندیش بود

سخت دلخوش شد ز شعر او عمر

حفظ کرد و باز میگفت آنقدر

گفت این شعرم که برخواندی تمام

هم عمر این شعر میگوید مدام

شعر چون اینست تا بتوانیش

جهد باید کرد تا میخوانیش

شعر نیک و بد تو از خود میکنی

نیک اگر بد میکنی بد میکنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت سقراط حکیم آن مرد پاک

در رهی میشد پیاده دردناک

سائلی گفتش ملوک روزگار

جمله میجویندت و تو بر کنار

معتقد داری بسی اسبی بخواه

تا پیاده رفتنت نبود براه

گفت هم بر پای من بار تنم

به که بار منتی برگردنم

هرچه در عالم طلب دارد یکی

زان بسی بهتر فراغت بیشکی

در سخن گر چه بلاغت باشدم

آن بلاغت در فراغت باشدم

گر شوم سرگشتهٔ هر بی خبر

نه بلاغت ماندم نه شعر تر

گرچه شه را منصب اسکندریست

بنده کردن خویشتن را از خریست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

فاطمه خاتون جنت ناگهی

پیش سید رفت در خلوتگهی

گفت کرد از آس دستم آبله

یک کنیزک از تو میخواهم صله

تا مرا از آس رنجی کم رسد

تا کیم از آس چندین غم رسد

آس گردونم چو یک ارزن بود

آس کردن خود چه کار من بود

وی عجب در پیش حیدر روزگار

بود آن ساعت غنیمت بیشمار

دست بگشاد و ببخشید آن همه

هیچ نگذاشت از برای فاطمه

یک دعاش آموخت زیبا و عزیز

گفت این بهتر ترازان جمله چیز

چون نماند از انبیا میراث باز

کار چندینی مکن برخود دراز

هان چگوئی ظلم بود این یا نبود

بود این شفقت همه دین یا نبود

آنکه او از فقر فخر آمد عزیز

کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز

هست دنیا دشمن حق بی مجاز

دشمن حق کی گذارد دوست باز

گر سر دین داری ای بی پا و سر

راه دین این نیست زین ره در گذر

دین تو از بهر خلاص خویش دار

در دو عالم درد خاص خویش دار

بی شک این نادادن اینجا دین بود

در فدک صدیق را هم این بود

درد حق گر دامن جان گیردت

این تعصب کی گریبان گیردت

انس حضرت جانفزایت بس بود

تا که تو هستی خدایت بس بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها