0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بیدلی از خویش دست افشانده بود

تنگدل از دست تنگی مانده بود

چون برو شد دور بی برگی دراز

رفت سوی مسجدی دل پر نیاز

روی را در خاک میمالید زار

همچو زیر چنگ مینالید زار

زار میگفت ای سمیع و ای بصیر

زود دیناری صدم ده بی زحیر

زانکه میدانی که چون درماندهام

در میان خاک و خون درماندهام

گفت بسیاری ولی سودی نداشت

خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت

گفت یارب گر نمیبخشی زرم

این توانی مسجد افکن بر سرم

زین سخن دیوانه در شست اوفتاد

زانکه اندر سقف چرست اوفتاد

بام مسجدخاک ریزی ساز کرد

مرد مجنون کان بدید آغاز کرد

گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان

بر سرم اندازی این سقف گران

هرکه زر خواهد تو انکارش کنی

بام مسجدبر سر انبارش کنی

چونکه این را جلدی و آن را نهٔ

گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ

عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد

جامه در دندان گریز آغاز کرد

نیست چون بی روستائی هیچ عید

عید این دیوانگان دارد مزید

زانکه چون دیوانگان وقت بیان

روستائیی درآمد در میان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گشت محمود و ایاز دلنواز

هردو در میدان غزنین گوی باز

هر دو با هم گوی تنها باختند

گوی همچون عشق زیبا باختند

گاه این یک اسب تاخت و گاه آن

گاه این یک گوی باخت و گاه آن

ز ارزوی آن غلام و پادشاه

گشت چوگان آسمان و گوی ماه

گرد میدان عالمی نظارگی

فتنهٔ هر دو شده یکبارگی

چون بماندند آن دو مرغ دلنواز

در بر یکدیگر استادند باز

شاه گفتش ای جهان روشن ز تو

به تو میبازی ز من یا من ز تو

گفت شه فتوی کند از رای خویش

شه یکی نظارگی را خواند پیش

گفت گوی از ما که به بازد بگوی

اسب در میدان که به تازد بگوی

بود آن نظارگی صاحب نظر

گفت چشمم کور باد ای دادگر

گر شما را من دو تن میدیدهام

جز یکی نیست اینچه من میدیدهام

چون نگه کردم بشاه حق شناس

بود از سر تا قدم جمله ایاس

چون ایاست را نگه کردم نهان

بود هفت اعضای او شاه جهان

گر دوتن را در نظر آوردمی

در میان هر دوحکمی کردمی

لیک چون هر دو یکی دیدم عیان

حکم نتوان کرد هرگز درمیان

چون سخن شایسته گفت آن مرد راه

گوهر بازو درو انداخت شاه

تا بود معشوق را در خود نظر

عاشق از وی کی تواند خورد بر

تا نظر معشوق را بر عاشق است

جان عاشق عشق او را لایق است

هر دو را بر یکدگر باید نظر

تاخورد آن برازین این زان دگر

هر دو میباینده یک ذات آمده

بی دو بودن در ملاقات آمده

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون ایاز از چشم بدرنجور شد

عاقبت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بستر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد

چون خبر آمد بمحمود از ایاس

خادمی را خواند شاه حق شناس

گفت میرو تا بنزدیک ایاز

پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز

دور از روی تو زان دورم ز تو

کز غم رنج تو رنجورم ز تو

تاکه رنجوریت فکرت میکنم

تا تو رنجوی ندانم یا منم

گر تنم دور اوفتاد از هم نفس

جان مشتاقم بدو نزدیک بس

ماندهام مشتاق جانی از تو من

نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد

نازنینی را چو تو بیمار کرد

این بگفت و گفت در ره زود رو

همچو آتش آی و همچون دود رو

پس مکن در ره توقف زینهار

همچو آب از برق میرو برق وار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

خادم سرگشته در راه ایستاد

تا بنزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او

مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر اندام خادم اوفتاد

گوئیا در رنج دایم اوفتاد

گفت با شه چون توان آویختن

این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگندان که در ره هیچ جای

نه باستادم نه بنشستم ز پای

می ندانم ذرهٔ تا پادشاه

پیش ازمن چون رسید اینجایگاه

شاه اگردارد وگرنه باورم

گر در این تقصیر کردم کافرم

شاه گفتش نیستی محرم درین

کی بری تو راه ای خادم درین

من رهی دزدیده دارم سوی او

زانکه نشکیبم دمی بی روی او

هر زمان زان ره بدو آیم نهان

تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسی است

رازها در ضمن جان ما بسی است

از برون گر چه خبر خواهم ازو

در درون پرده آگاهم ازو

راز اگر میپرسم از بیرونیان

در درون با اوست جانم در میان

جان چو گردد محو در جانان تمام

جان همه جانان بگیرد بر دوام

گرچه در صورت بود رنگ دوی

جز یکی نبود ولیکن معنوی

گر دوتار ریسمان پیدا شود

چون تو برهم تابیش یکتا شود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت آن دیوانه بس بی برگ بود

زیستن بر وی بتر از مرگ بود

در شکم نان برجگر آبی نداشت

در همه عالم خور و خوابی نداشت

از قضا یک روز بس خوار و خجل

سوی نیشابور میشد تنگدل

دید از گاوان همه صحرا سیاه

همچو صحرای دل از ظلم و گناه

باز پرسید او که این گاوان کراست

گفت این ملک عمید شهر ماست

رفت از آنجا چشمها خیره شده

دید صحرای دگر تیره شده

بود زیر اسب صحرائی نهان

اسب گفتی باز میگیرد جهان

گفت این اسبان کراست اینجایگاه

گفت هست آن عمید پادشاه

رفت لختی نیز آن ناهوشمند

دید صحرائی دگر پر گوسفند

گفت آن کیست چندینی رمه

مرد گفتآن عمیدست این همه

رفت لختی نیز چون دروازه دید

ماه وش ترکان بی اندازه دید

هر یکی روئی چو ماه آراسته

جمله همچون سرو قد پیراسته

دل ز در گوش ایشان در خروش

خواجگان شهرشان حلقه بگوش

در جهان حسن آن هر لشگری

ختم کرده نیکوئی و دلبری

گفت مجنون کاین غلامان آن کیست

وین همه سرو خرامان آن کیست

گفت شهر آرای عیدند این همه

بندهٔ خاص عمیدند این همه

چون درون شهر رفت آن ناتوان

دید ایوانی سرش در آسمان

کرده دکانی ز هر سوئی دراز

عالمی سرهنگ آنجا سر فراز

هر زمان خلقی فراوان میرسید

شور ازان ایوان بکیوان میرسید

کرد آن دیوانه از مردی سؤال

کانکیست این قصر با چندین کمال

گفت این قصر عمیدست ای پسر

تو که باشی چون ندانی این قدر

مرد مجنون دید خود رانیم جان

وز تهی دستی نبودش نیم نان

آتشی در جان آن مجنون فتاد

خشمگین گشت و دلش درخون فتاد

ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود

پس بسوی آسمان افکند زود

گفت گیر این ژنده دستار اینت غم

تا عمیدت را دهی این نیز هم

چون همه چیزی عمدیت را سزاست

در سرم این ژنده گر نبود رواست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

صوفئی میرفت و جانی پرغمش

پای بازی زد قفائی محکمش

چون قفای سخت خورد آنجایگاه

کرد آن صوفی مگر از پس نگاه

مرد گفت از چه ز پس نگرندهٔ

کاینت باید خورد تا تو زندهٔ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ

رفت پیش آدمی با عیش تنگ

گفت ای خورشید بینش آمده

قطب کل آفرینش آمده

قابل بار امانت آمدی

در امانت بی خیانت آمدی

این جهان را وان جهان را سروری

وی عجب تو خود ز هر دو برتری

هم ملایک جمله در خدمت تراست

هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست

هم قیامت عرض لشکرگاه تست

دوزخ و جنت سر دو راه تست

هم کلام و رؤیت از حضرت تراست

کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست

طی شود هم آسمان و هم ز می

وز تو موئی را نخواهد بد کمی

جمله را در کار تو خواهند باخت

تا ابد با کار تو خواهند ساخت

از ازل ملک ابد خوردن تراست

خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست

از تو شد ای اهل گنج و مرد کار

گنج مخفی حقیقت آشکار

چون کمالی بود برتر از جهان

ناقصی بایست آن را تشنه جان

تا گرفت آن کند بر قدر خویش

از هلال آرد بصحرا بدر خویش

قدر داند قرب را از بعد راه

قرب را دایم بجان دارد نگاه

مردم آمد از دو عالم مرد این

نیست کس جز آدمی در خورد این

چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ

در طریق گنج رنجی بردهٔ

گر بسوی گنج راهم میدهی

تا ابد از چاه جاهم میدهی

زین سخن شد آدمی بیهوش ازو

دل چو دریا آمدش در جوش ازو

گفت آخر زاشکارا و نهان

کیست سرگردانتر از ما در جهان

بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده

نه شده گم نه پدیدار آمده

با جهانی پر عقوبت پیش در

هر زمان بیم صعوبت بیشتر

هم درین عالم بزیر صد حجاب

هم دران عالم اسیر صد حساب

آفتاب ما شود تاریک حال

گر بود یک ذره ایمان را زوال

زین چنین کاری که ما را اوفتاد

آتشی در سنگ خارا اوفتاد

سنگ نتوانست بار آن کشید

وادمی باری چنان از جان کشید

ای دریغا رنج برد ما همه

زندگی نیست اینکه مرد ما همه

غرقهٔ دریای حیرت آمدیم

پای تا سر عین حسرت آمدیم

مانده گه در حرص و گه در آز باز

کشته گشته در غم ناز ونیاز

دور شور از ما چه میخواهی رهی

ورنه همچون ما در افتی درچهی

زادمی این راه مشکل کم طلب

گر رهی میبایدت زادم طلب

سالک آمد پیش پیر و بار خواست

پیش او برگفت آن اسرار راست

پیر گفتش هست جان آدمی

کل کل و خرمی در خرمی

هرکه او در جان مردم اوفتاد

هر دوعالم در دلش گم اوفتاد

هرکه او در عالم جان ره برد

از ره جان سوی جانان ره برد

ره بجان بردن بجانان بردنست

لیک اول ره سوی جان بردنست

هست جانان را بجان راهی نهان

لیک دزدیدست آن راه از جهان

جان گران ره باز یابد سوی او

تا ابد دزدیده بیند روی او

چون جهانی غیرت از هر سوی بود

روی او دزدیده دیدن روی بود

هست راهی سوی هر دل شاه را

لیک ره نبود دل گمراه را

گر برون حجره شه بیگانه بود

غم مخور چون در درون هم خانه بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود ازان اعرابی شوریده رنگ

کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ

گفت یارب بندهٔ تو برهنهست

وی عجب برهنگیم نه یک تنهست

کودکانم نیز عریان آمدند

لاجرم پیوسته گریان آمدند

من ز مردم شرم میدارم بسی

تو نمیداری چه گویم با کسی

چند داری برهنه آخر مرا

جامهٔ ده این زمان فاخر مرا

مردمان چون آن سخن کردند گوش

برزدندش بانگ کای جاهل خموش

از طواف آن قوم چون گشتند باز

مرد اعرابی همی آمد بناز

از قصب دستار و ز خز جامه داشت

گوئیا ملک جهان را نامه داشت

باز پرسیدند ازو کای بی نوا

این که دادت گفت این که دهد خدا

چون من آن گفتم مرا این داد او

وین فرو بسته درم بگشاد او

آنچه گفتم بود آن ساعت روا

زانکه به دانم من او را از شما

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی دیوانهٔ پرسید راز

کای فلان حق را شناسی بی مجاز

گفت چون نشناسمش صد باره من

زانک ازو گشتم چنین آواره من

هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد

دل زمن برد و مرا مهجور کرد

روز و شب در دست دارد دامنم

جمله من او را شناسم تا منم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت روزی پادشاه عصر خویش

بر کنار بام شد بر قصر خویش

کودکی را دید زیبا و لطیف

مشت میزد سخت پیری را ضعیف

زیر قصر آمد وزو پرسید حال

کز چه او را میدهی این این گوشمال

گفت او را میبباید زد بسی

تا نیارد کرد این دعوی کسی

دعوی عشق منش میبوده است

پس سه روز و شب فرو آسوده است

نه طلب کرده مرا نه جسته باز

مانده در عشق این چنین آهسته باز

از همه عالم گزیدست او مرا

شد سه روز اکنون که دیدست او مرا

کرده اودعوی من از دیرگاه

زین بتر در عشق کی باشد گناه

شاه گفتا زین بتر باید زدن

هر دم از نوعی دگر باید زدن

صبر از معشوق عاشق چون کند

کی تواند کرد تا اکنون کند

هرکه بی معشوق میگیرد قرار

کی توان بر ضرب کردن اختصار

زان که هر کو نان این دیوان خورد

بس قفا کو در قفای آن خورد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی دیوانه در برفی نشست

همچو آتش برف میخورد از دو دست

آن یکی گفتش چرا این میخوری

چیزی الحق چرب و شیرین میخوری

گفت چکنم گرسنه دارم شکم

گفت از برف آن نگردد هیچ کم

گفت حق را گو که میگوید بخور

تا شود گرسنگیت آهسته تر

هیچ دیوانه نگوید این سخن

میخورم نه سر پدید این را نه بن

گفت من سیرت کنم بی نان شگرف

کرد سیرم راست گفت اما زبرف

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کودکی بود از جمالش بهرهٔ

مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ

از لطافت وز ملاحت وز خوشی

وز سراندازی بتیغ سرکشی

آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت

گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت

عاشقیش افتاد همچون سنگ رست

در کمال عشق چون معشوق جست

هرچه بودش در ره معشوق باخت

وز دو گیتی با غم معشوق ساخت

خلق را گر اندک و بسیار نیست

از غم معشوق بهتر کار نیست

رفته بود القصه آن شیرین پسر

سوی گرمابه چو میآمد بدر

کرد روی خود در آئینه نگاه

دید الحق روئی از خوبی چو ماه

از دو رخ دو رخ نهاده مهر را

ماه دو رخ بر زمین آن چهر را

سخت زیبا آمدش رخسار خویش

شد بصد دل عاشق دیدار خویش

خواست تاعاشق ببیند روی او

رفت نازان و خرامان سوی او

بر رخ چون مه نقاب انداخته

آتشی در آفتاب انداخته

عاشقش را چون ازو آمد خبر

چون قلم پیش پسر آمد بسر

گفت یا رب این چه فتح الباب بود

گوئیا بخت بدم در خواب بود

از چه گشتی رنجه و چون آمدی

در کدامین شغل بیرونآمدی

گفت از حمام بر رفتم چو ماه

روی خود در آینه کردم نگاه

سخت خوب آمد مرا دیدار خویش

خواستم شد همچو تو در کار خویش

دل چنانم خواست کز خلق جهان

جز تو رویم کس نبیند این زمان

لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب

تاتو بینی روی من چون آفتاب

این بگفت و پرده از رخ برفکند

چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند

عاشقش گفتا شبت خوش باد رو

من شدم آزاد تو آزاد رو

عشق من بر تو ازان بود ای پسر

کز جمال خویش بودی بیخبر

نه ترا بر خود نظر افتاده بود

نه لبت ازخود فقع بگشاده بود

چون تو این دم خویش را خوب آمدی

لاجرم معشوق معیوب آمدی

من شدم فارغ تو هم با خویش ساز

عاشق خود باش و عشق خویش باز

شرط هر معشوق خود نادیدنست

شرط هر عاشق بخون گردیدنست

شرط معشوقی چو بشنودی تمام

شرط عاشق چیست بی صبری مدام

عاشق آن بهتر که بی صبری بود

دل چو برق و دیده چون ابری بود

ور بود در عشق یک ساعت صبور

نیست عاشق هست از معشوق دور

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

صاحب اطفالی ز غم میسوختی

خار کندی تا شب و بفروختی

بود بس درویش و پیر و ناتوان

مانده در اطفال و در جفتی جوان

تا که نشکستی تنش صد ره نخست

دست کی دادیش یک نان درست

خانهٔ او در میان دشت بود

ناگهی موسی برو بگذشت زود

دید موسی را که میشد سوی طور

گفت از بهر خداوند غفور

از خدا در خواه تا هر روزیم

میفرستد بی زحیری روزیم

زانکه تا یک گرده دستم میدهد

دور گردون صد شکستم میدهد

خار باید کند هر روزی مرا

تا بدست آید مگر روزی مرا

از خدای خویش آن میبایدم

کز سر فضلی دری بگشایدم

چون بشد موسی و با حق راز گفت

قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت

حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست

هیچدر دنیا نخواهد گشت راست

لیک دو حاجت که من میدانمش

گر بخواهد آن روا گردانمش

باز آمد موسی و گفت از خدا

نیست جز دو حاجتت اینجا روا

چون دوحاجت امرت آمد از اله

غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه

مرد شد در دشت تا خار آورد

وآن دو حاجت نیز درکار آورد

پادشاهی از قضا در دشت بود

بر زن آن خارکش بگذشت زود

صورتی میدید بس صاحب جمال

در صفت ناید که چون شد در جوال

شاه گفتا کیست او را بارکش

آن یکی گفتا که پیری خارکش

شاه گفتا نیست او در خورد او

کس نمیدانم به جز خود مرد او

در زمان فرمود زنرا شاه دهر

تا که در صندوق بردندش بشهر

چون نماز دیگری آن خارکش

سوی کنج خویش آمد بارکش

دید طفلان را جگر بریان شده

در غم مادر همه گریان شده

باز پرسید او که مادرتان کجاست

قصه پیش پیر برگفتند راست

پیر سرگردان شد و خون میگریست

زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست

گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ

وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ

یا رب آن زن را تو میدانی همی

این زمان خرسیش گردانی همی

گفت این و رفت با عیشی چو زهر

از برای نان طفلان سوی شهر

شاه چون با شهر آمد از شکار

گفت آن صندوق ای خادم بیار

چون در صندوق بگشادند باز

روی خرسی دید شاه سرفراز

گفت گوئی او پری دارد مگر

هر زمانش صورتی باشد دگر

هین برید او را بجای خویش باز

تا مگر بر ما پری ناید فراز

خارکش در شهر چون بفروخت خار

نان خرید و سوی طفلان رفت زار

دید خرسی را میان کودکان

در گریز از بیم او آن طفلکان

خارکش چون خرس را آنجا بدید

گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

گفت یا رب حاجتی ماندست و بس

همچنانش کن که بود او این نفس

خرس شد حالی چنان کز پیش بود

در نکوئی گوئیا زان بیش بود

چون شد آن اطفال را مادر پدید

هر یکی را دل ز شادی بر پرید

مرد را چون آن دو حاجت شد روا

آمد آن فرتوت غافل در دعا

ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس

کرد حق را شکرهای بی قیاس

گفت یارب تا نکو میداریم

قانعم گر همچنین بگذاریم

پیش ازین از ناسپاسی میگداخت

قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود برنائی بغایت کاردان

تیز فهم و زیرک و بسیار دان

از شره پیوسته در تحصیل بود

سال تا سالش دو شب تعطیل بود

با همه خلق جهان کاری نداشت

کار جز تعلیق و تکراری نداشت

بود روشن چشم استادش ازو

زانکه الحق نیک افتادش ازو

هم ز شاگردانش افزون داشتی

هم سخن با او دگرگون داشتی

داشت استادش بزیر پرده در

یک کنیزک همچو خورشیدی دگر

تنگ چشمی دلبری جان پروری

عالم آرائی عجایب پیکری

صورتی از پای تا سر جمله روح

لطف در لطف و فتوح اندر فتوح

هم بشیرینی شکر را کرده بند

هم بتلخی هر ترش را کرده قند

دو کندش بر زمین افتاده بود

نه ز قصدی خود چنین افتاده بود

از دو لعل او شکر میریختی

طوطیان را بال و پر میریختی

از دو چشمش تیر بیرون میشدی

کشته خون آلود در خون میشدی

چشم این شاگرد بروی اوفتاد

گفت من شاگردم و او اوستاد

در جهان استاد نیست اکنون کسم

این زمان شاگردی این بت بسم

گر بگوید درس عشقم اوستاد

بر ره شاگرد خواهم اوفتاد

ور نخواهد گفت درس عشق باز

من نخواهم کرد درسی نیز ساز

روز و شب در عشق آن بت اوفتاد

کرد کلی ترک درس و اوستاد

شد چو شاخ زعفران از درد او

گشت هم رنگ زریری زرد او

عشقش آمد عقل او در زیر کرد

گر دلی داشت او زجانش سیر کرد

گرچه بسیاری بدانش داد داد

ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد

علم خوانی کبر و غوغا آورد

عشق ورزی شور و سودا آورد

هرکه را بی عشق علمی راه داد

علم او را حب مال وجاه داد

عاقبت یکبارگی بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

آنچه او را با کنیزک اوفتاد

واقف آنگشت آخر اوستاد

از سر دانش بحیلت قصد کرد

از دودست آن کنیزک فصد کرد

مسهلی دادش که در کار آمدش

بعد ازان حیضی پدیدار آمدش

آن کنیزک شد چو شاخ خیزران

گشت گلنارش چو برگ زعفران

نه نکوئی ماند در دیدار او

نه طراوت ماند در رخسار او

از جمالش ذرهٔ باقی نماند

آن قدح بشکست و آن ساقی نماند

قرب سی مجلس که دارو خورده داشت

جمله در یک طشت بر هم کرده داشت

خون فصد و حیض هم در طشت بود

تا بسر آن طشت درهم گشت بود

خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند

وز پس پرده کنیزک را بخواند

اول آن شاگرد را چون جای کرد

آن کنیزک پیش او بر پای کرد

چون بدید آن مرد برنا روی او

نیز دیگر ننگرست از سوی او

در تعجب ماند کان زیبا نگار

چون چنین بی بهره شد از روزگار

سردئی از وی پدیدار آمدش

گرمی تحصیل در کار آمدش

آن همه بیماری او باد گشت

از کنیزک تا ابد آزاد گشت

چون بدید استاد آزادی او

بر غمش غالب شده شادی او

گرمی شاگرد زیرک گشت سرد

جانش از عشق کنیزک گشت فرد

گفت تا آن طشت آوردند زود

سرگشاده پیش او بردند زود

گفت ای برنا چه کارت اوفتاد

بیقراری شد قرارت اوفتاد

آن همه در عشق دل گرمیت کو

وانهمه شوخی و بی شرمیت کو

روز و شب بود این کنیزک آرزوت

سربرآر از پیش و اینک آرزوت

روی تو از عشق او زرد از چه شد

وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد

تو همانی و کنیزک نیز هم

لیک کم شد از وی این یک چیزهم

آنچه دور از روی تو کم گشت ازو

درنگر اینک پرست این طشت ازو

چون جدا گشت از کنیزک این همه

سرد شد عشق تو اینک این همه

بر کنیزک باد میپیمودهٔ

در حقیقت عاشق این بودهٔ

تو بره در بی فراست آمدی

عاشق خون ونجاست آمدی

حالی آن شاگرد مرد کار شد

توبه کرد وبا سر تکرار شد

چون توحمال نجاست آمدی

از چه در صد ریاست آمدی

کار تو گر مملکت راندن بود

ور ره تو علم دین خواندن بود

چون برای نفس باشد کار تو

از سگی در نگذرد مقدار تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی در پیش شیر دادگر

ذم دنیا کرد بسیاری مگر

حیدرش گفتا که دنیا نیست بد

بد توئی زیرا که دوری از خرد

هست دنیا بر مثال کشتزار

هم شب و هم روز باید کشت و کار

زانکه عز و دولت دین سر بسر

جمله از دنیاتوان برد ای پسر

تخم امروزینه فردا بر دهد

ور نکاری ای دریغا بر دهد

گر ز دنیا دین نخواهی برد تو

زندگی نادیده خواهی مرد تو

دایما در غصه خواهی ماند باز

کار سخت و مرد سست و ره دراز

پس نکوتر جای تو دنیای تست

زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست

تو بدنیا در مشو مشغول خویش

لیک در وی کار عقبی گیر پیش

چون چنین کردی ترا دنیا نکوست

پس برای دین تو دنیا دار دوست

هیچ بیکاری نه بیند روی او

کار کن تا ره دهندت سوی او

 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پور ادهم کو دلی بیخویش داشت

قرب صداشهب در آخور بیش داشت

گرچه دارالملک حکمش بلخ شد

بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد

جان شیرینش که پر تعظیم بود

یافت قلب بلخ کابراهیم بود

چون غم فقرش درآمد شاد شد

فقر چون دید از همه آزاد شد

گرچه روی دین ازو آراستند

شد سوی حمام سیمش خواستند

بر درحمام در حال اوفتاد

همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد

گفت چون در خانهٔ شیطان مرا

نیست با دستی تهی فرمان مرا

رایگان در خانهٔ رحمن شدن

کی توان نتوان شدن نتوان شدن

چون بدید آدم که سرکار چیست

قصد دنیا کرد و عمری خون گریست

گر توهم فرزند اوئی خون گری

کم مباش از ابر ز ابر افزون گری

خون گری چون نیست بر گریه مزید

کاب چشم افتاد چون خون شهید

نرگس چشمت گر آرد شبنمی

نقد گردد آب رویت عالمی

قطرهٔ اشک تو در سودا و شور

آتش دوزخ بمیراند بزور

هرچه زاینجا میبری آنزان تست

نیک و بد درد تو و درمان تست

توشه زاینجا برکه آدم گوهری

کان بری آنجا کز اینجا آن بری

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها