0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

دیر میآمد یکی از آب باز

صوفیان کرده زفان در وی دراز

بوسعید مهنه گفت ای مردمان

آب چون آرد فلانی این زمان

زانکه آب خوش که آن روزی ماست

درنیامد تا شدی این کار راست

چون درآید برکشد آن آب مرد

چون توان بیوقت هرگز آب خورد

حکم او راست و نگهدار اوست بس

در نگهداری نکوکار اوست بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت رکن الدین اکافی مگر

می فشاند اندر سخن روزی گهر

مجلس او پارهٔ شوریده شد

خواجه را آن از کسی پرسیده شد

کاین چه افتادست وین شورش چراست

ما نمیدانیم بر گوئید راست

آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد

در نهان کفشی بدزدید و ببرد

کفش ازو میبستدیم اینجایگاه

شورشی برخاست زان گم کرده راه

خواجه میگفتش مکن قصه دراز

زانکه گر روزی خدای بی نیاز

برفکندی پردهٔ عصمت ز ما

کفش دزد اولستی این گدا

کس چه داند تا چه حکمت میرود

هر وجودی را چه قسمت میرود

خون صدیقان ازین حسرت بریخت

واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

گرچه ره جستند هر سوئی ازین

پی نبردند ای عجب موئی ازین

صد جهان حسرت بجان پاک در

میتوان دیدن بزیر خاک در

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

چون بچین افتاد اسکندر ز راه

داشتش فغفور چین در چین نگاه

کرد بزمی آنچنان شاهانه راست

کان صفت ناید بصد افسانه راست

چند کاسه پیش اسکندر نهاد

پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد

گفت بسم اللّه بکن دستی دراز

تا کنند آنگه سپه دستی فراز

گفت اسکندر که پیشم قوت نیست

کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست

کاسه پر جوهر چرا کردی بگو

کی خورد مردم چنین خوردی بگو

شاه چین گفتش که ای بحر علوم

تو نسازی قوت خود جوهر بروم

گفت جوهر چون تواند خورد کس

گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس

کار من بی شک چو کار خاص و عام

میشود روزی بدو گرده تمام

شاه گفتش چون نمیخوردی گهر

می نبایستت دو گرده بیشتر

مینشد در روم این دو گرده راست

کز چنان جائیت بر بایست خاست

جملهٔ عالم بزیر پای کرد

عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

راه میپیمود با چندین سپاه

کرد چندینی رعیت را تباه

این دو گرده راست میبایست کرد

هم بروم آزاد میبایست خورد

چون ازو بشنود اسکندر دلیل

کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود

تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی

عزلتی جویم ازین آوارگی

هیچکس را در جهان بحر و بر

از قناعت نیست ملکی بیشتر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پیش آن دیوانهٔ شد پادشا

گفت از من حاجتی خواه ای گدا

گفت دارم من دو حاجت در جهان

بو که از شاهم برآید این زمان

اول از دوزخ چو خوش برهانیم

در بهشتم آری و بنشانیم

پادشاهش گفت ای حیران راه

هست این کار خدا از من مخواه

بود مجنون را یکی خم پیش در

شاه آن خم را ستاده بر زبر

گفت دور از پیش خم تا نرم نرم

خم شود از تابش خورشید گرم

زانکه شب تا روز در خم میشوم

گرم و خوش میخسبم و گم میشوم

جامهٔ خوابم خمست ای نامور

دور ازان سر تا نگردد سردتر

نه مرا شد از تو یک حاجت روا

نه زتودرد مرا آمد دوا

چون نکردی داروی این درد تو

جامه خوابم را مگردان سرد تو

آنکه صد تیمار دارش نیست بس

چون تواند داشتن تیمار کس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت محمود آن جهان را پادشاه

در شکاری دور افتاد از سپاه

در دهی افتاد ویران سر بسر

پیر زالی دید پیش رهگذر

گاو میدوشید روئی چون بهی

گفت ای زن شربتی شیرم دهی

پیرزن گفتش که ای میر اجل

شیر را آخر کجاباشد محل

شوهر من گر بدی اینجایگاه

گاو کردی پیش تو قربان راه

گر شتابت نیست مهمانت کنم

نقد من گاویست قربانت کنم

زان سخن محمود خوش دل گشت ازو

شد پیاده زود بر نگذشت ازو

گاو را در حال دوشیدن گرفت

شیر از پستانش جوشیدن گرفت

دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت

کان بماهی دست زال پیر ریخت

پیرزن چون دید آن بسیار شیر

گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر

زانکه هر انگشت تو گوئی عیان

چشمهٔ پر شیر دارد در میان

با چنین دستی که این ساعت تراست

شیرت از بهر چه میبایست خواست

دولتی داری چو دریا بی کنار

من ندانم تا چه مردی ای سوار

شیرخور نه از من از بازوی خویش

زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش

خویشتن را نقد چندین شیرازو

من بماهی دیدهام ای میر ازو

این همه شیرم که از دست تو زاد

این نه پستان داد کاین دست تو داد

تا درنی بودند صحرائی سپاه

از همه سوئی درآمد گرد شاه

سجده میبردند پیش روی او

حلقه میکردند از هر سوی او

پیرزن را حال اومعلوم گشت

همچو سنگی بود همچون موم گشت

دست و پایش پیش شاه از کار شد

خجلت و تشویر او بسیار شد

گفت تااکنون که مینشناختم

گاو را قربان تو میساختم

چون بدانستم برای جان تو

خویشتن را میکنم قربان تو

از حدیث پیرزن خوش گشت شاه

گفت هر حاجت که میباید بخواه

گفت آن خواهم که گه گه شهریار

اوفتد از لشکر خود بر کنار

آیدم مهمان به تنهائی خویش

فرد آید سوی سودائی خویش

زانکه من بی طاقتم سر تاقدم

می ندارم طاقت کوس و علم

شاه آن ده را عمارت ساز کرد

از برای پیر زن آغاز کرد

ده بدو بخشید وزانجا در گذشت

پیرزن را این سخن شد سرگذشت

چون نبد محمود را دولت مجاز

هرکجا میشد بدو میگشت باز

دولت آمد اصل مردم هوش دار

این قدر دولت که داری گوش دار

ور نداری گوش آن اندک قدر

چشم بد در حال آید کارگر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بیدلی را بود مالی بر کسی

در تقاضا رنج میدادش بسی

گرچه میرنجید مرد وام دار

زر بدودادن نبودش اختیار

چون خصومت در میان بسیارشد

بردو خصم آن کار بس دشوار شد

بود درویشی به بیدل گفت خیز

تابود در گردنش تا رستخیز

زر قیامت بهترت آید بکار

پس بدو بگذار و از وی کن کنار

گفت بیدل در قیامت من ازو

نقد نتوانم ستد روشن ازو

هیچ او فردا بمن ندهد خموش

زان شدم امروز با او سخت کوش

مرد گفتا می ندانم سر این

شرح ده تا این شکم گردد یقین

گفت چون هردو برآئیم از قفس

او و من هر دو یکی باشیم و بس

هر کجاتوحید بنماید خدای

شرک باشد گر دوئی ماند بجای

در حقیقت چون من او و او منم

لاجرم آنجا نباشد دشمنم

لیک اینجا نیست توحید آشکار

زو ستانم چون زرم آید بکار

این زمانش زر ستانم بیشکی

بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی

گر عدد گردد احد کاری بود

ورنه بی شک رنج بسیاری بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عامربن قیس قطب نه فلک

ترهٔ یک روز می زد بر نمک

پس خوشی میخورد بی نان تره او

مینشد از جای خود یک ذره او

سایلی گفتش که ای مرد بلند

گشتهٔ آخر بدین تره پسند

عامرش گفتا که در عالم بسی

قانعند الحق بکم زین هم بسی

گفت کیست آخر بگو از مردمان

کو بکم زین هست قانع این زمان

گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید

شد بکم زین غره چون دنیا گزید

زانکه دنیا در بر دین ذرهایست

صد هزاران ذره در هر ترهایست

پس کسی کو کرد دنیا اختیار

گشت قانع او بکم زین صد هزار

چون بکم زین می نشاید غره بود

پس ز دنیا بیشتر در تره بود

آنچه بیشست از همه دنیا مراست

گر خورم بیش از همه دنیا رواست

هرکه در راه قناعت مرد شد

ملک عالم بر دل او سرد شد

خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر

فارغ آمد از وزیر و از امیر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی پرسید از عباسه باز

گفت ای نطقت کلید گنج راز

نیست کس از سیم داران مونست

می نیاید خواجهٔ در مجلست

گفت کی آید بر من سیم دار

کز منش بر هم نماند کار و بار

سیم داری کو بمجلس آیدم

گر همه چون زر بود مس آیدم

جیب در گردن رسن گردانمش

پیرهن در بر کفن گردانمش

از زفان من بچشم سیم دار

چون لحد گردد سرای زرنگار

عیب او پوشید نتوانم برو

دین او را کفر گردانم برو

این چنین کس کی کند رغبت بمن

کی درست آید چنین نسبت بمن

سوی هر ظالم بود رغبت ترا

کی توان کردن بمن نسبت ترا

درگه ظالم چه جای مؤمن است

هرکه در آتش رود ناایمن است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک طیار شد پیش طیور

گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا

صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست

هم نوا و نور از بهر شماست

زاشیان بی صفت پریدهاید

در جهان معرفت گردیدهاید

هم ز بال و پر قفس بشکستهاید

هم ز دام و بند بیرون جستهاید

از شما شد هدهد دلاله کار

صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست

وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید

تا سحرگه خایه زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته

چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما

سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست

هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید

می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ

شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من

زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده

همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیمودهام

پر و منقارم بخون آلودهام

روز تا شب این طلب میکردهام

خواب را شب خوش بشب میکردهام

عاقبت همچون تو حیران ماندهام

بال و پر زین جست و جو افشاندهام

هست مرغ عاشق ما عندلیب

واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد

تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر

کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند

در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید

لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی

پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر

داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال

جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود

صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست

لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود

تا نپیوندد بتن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست

نیست خاص آن تو گردر جان تست

دولت دین گر میسر گرددت

نقد جان با تن برابر گرددت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کودکی با خویش تنها ساختی

جوز با خود جمله تنها باختی

آن یکی پرسید از وی کای غلام

از چه تنها جوز میبازی مدام

گفت میری دوست میدارم بسی

تا همه من میر باشم نه کسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شهریاری بود عالی شیوهٔ

در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند

در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار

داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه

پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی

چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز

پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری

عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم

این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم

گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار

آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید

آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن

بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند

هیچ قیدی نیز درجانت مبند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش حیوان دردناک

نه امید امن ونه بیم هلاک

طالب اوحی شده دل پر شعاع

سبع هشتم باز میجست از سباع

گفت ای جویندگان راهبر

در رکوع استاده جمله کارگر

از چرا و چند معزول آمده

در چرای خویش مشغول آمده

در زمین گاو سیاهی از شماست

زیر بار گاو ماهی از شماست

بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست

دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست

زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید

کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید

گه شما را نیز ظاهر یک خلف

ناقة اللّه بس بود در پیش صف

خود مپرسید از سگ اصحاب کهف

زانکه جانی دارد او بر عشق وقف

از شما پیغامبری را اینت نام

گوسفندی میشود قایم مقام

وز شما یک ماهی پاکیزه جای

یونسی را میشود خلوت سرای

وز شما بزغالهٔ بریان بزهر

میکند آگاه احمد را ز قهر

شاخ دولت از شما بر میدهد

مشک آهو گاو عنبر میدهد

چون کسی در راه دولت یار گشت

دیگری را هم تواند یار گشت

هست روی دولت از سوی شما

دولتی میخواهم از کوی شما

چون شنید این حال مشکل جانور

شد زخود زین حال حالی بیخبر

گفت ای هم بی خبر هم بی ادب

کس ز گاو و خر گهر دارد طلب

ما همه دزد ره یکدیگریم

یکدگر را میکشیم و میخوریم

سر بعالم در نهاده بیقرار

نیست ما را جز خور و جز خفت کار

آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی

گوهر دریائی از صحرا مجوی

صد هزار از ما بمیرد زار بار

تا شود یک ره براقی آشکار

گر بلندی یافتست از ما کسی

حکم نتوان کرد بر نادر بسی

از خر و از گاو نتوان یافت راز

پس سر خود گیر زود ای سرفراز

سالک آمد پیش پیر بخردان

قصهٔ بر گفتش از خیل ددان

پیر گفتش هست حیوان و سباع

ز آتش نفس مجوسی یک شعاع

نفس کافر سرکشی دارد مدام

گر سر اندازیش سر بنهد تمام

گه مسلمانی دهی گه زر دهی

تا که یک لقمه بدین کافر دهی

گر طعام نفس خوش گر ناخوشست

چون گذر بر نفس دارد آتشست

خوش مده نفس مجوسی را طعام

تا نبینی ناخوشی او تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی دیوانه را میتاختند

کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید

بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس

باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه

گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان

زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری

خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس

تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز

سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی

زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال

دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس

تا بدانی تو که یک سلطانست بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شیر دین سفیان ثوری شمع شرع

گفت قوم خویش را کای جمع شرع

لذت و خوشی خوردن در طعام

بیش چندان نیست کز لب تا بکام

این قدر ره صبر کن آسان بود

تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود

میزنی بیهوده همچون سگ تگی

تو کئی در صورت مردم سگی

تاترا یک استخوان آید بدست

عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست

تو همای روح را ده استخوان

زانکه بس افسوس باشد سگ بدان

قوت مردان روح را جان دادنست

چیست قوت تو بسگ نان دادنست

ای بسگ مشغول گشته ماه و سال

چند خواهی بود با سگ در جوال

گر بامر سگ شوی در کار تیز

از سگان خیزی بروز رستخیز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش شیطان رجیم

گفت ای مردود رحمن و رحیم

ای در اول مقتدای خواندگان

وی در آخر پیشوای راندگان

ای بیک بیحرمتی مفتون شده

وی بیک ترک ادب ملعون شده

هفتصد باره هزاران سال تو

جمع کردی سر حال و قال تو

قال تو اغلال شد حالت محال

مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال

گر جرس جنبان دولت بودهٔ

چون جرس اکنون همه بیهودهٔ

نیست کس از تو مصیبت دیده تر

خشک لب بنشین مدام ودیده تر

در بهشت عدن بودی اوستاد

کار تو با قعر دوزخ اوفتاد

آنچنان بوده چنین چون آمدی

دی ملک امروز ملعون آمدی

آتش کفر تو در دین اوفتاد

در همه عالم کرا این اوفتاد

چون فرشته خویش را دانی دلیر

دیوی تو آشکار آمد نه دیر

ای فرشته دیو مردم آمدی

در پری جفتی چو کژدم آمدی

گر بسی بر دیگران فرقت نهند

هم کلاه دیو برفرقت نهند

هم دل مؤمن تو داری در دهان

هم توئی با خون دل در رگ روان

هم ز ماهی جایگه تا مه تراست

هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست

چون جهانی درگرفتی پیش تو

آگهم گردان ز کار خویش تو

گر رهی دزدیده داری سوی گنج

شرح ده تا من برون آیم ز رنج

زین سخن ابلیس در خون اوفتاد

آتشش از سینه بیرون اوفتاد

گفت اول صد هزاران سال من

خوردهام این جام مالامال من

تا بآخر جام کردم سرنگون

درد لعنت آمد از زیرش برون

در دو عالم نیست از سر تا بپای

هیچ جائی تا نکردم سجده جای

بس که بر ابلیس لعنت کردمی

خویشتن را شکر نعمت کردمی

من چه دانستم که این بد میکنم

روز تا شب لعنت خود میکنم

ناگهی سیلاب محنت در رسید

پس شبیخونی ز لعنت در رسید

صد هزاران ساله اعمالم که بود

در عزازیلی پر وبالم که بود

جمله را سیلاب لعنت پیش کرد

تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد

لاجرم ملعون و نافرمان شدم

گر فرشته بودهام شیطان شدم

آنکه اول حور را همخوابه کرد

این زمانش دیو در گرمابه کرد

پای تا سر عین حسرت گشتهام

در همه آفاق عبرت گشتهام

گر تو از من عبرتی گیری رواست

ور بکاری نیز میآئی خطاست

صد جهان رحمت چرا بگذاشتی

راه لعنت بی خبر برداشتی

من ز لعنت دارم الحق دور باش

تو نداری تاب لعنت دور باش

سالک آمد پیش پیر رهبران

قصهٔ برگفت صد عبرت در آن

پیر گفتش هست ابلیس دژم

عالم رشک و منی سر تا قدم

زانکه گفتندش که ای افتاده دور

چون شدی در غایت دوری صبور

گفت دور استادهام تیغی بدست

باز میرانم از آن درهر که هست

تا نگردد گرد آن در هیچکس

در همه عالم مرا این کار بس

دور استادم دودیده همچو میغ

زانکه آن رویم بخویش آید دریغ

دور استادم که نتوانم که کس

روی او بیند به جز من یک نفس

دور استادم که من در راه او

نیستم شایستهٔ درگاه او

دور استادم نه پا نه سر ازو

چون بسوزم دور اولیتر ازو

دور استادم ز هجران تیره حال

چون ندارم تاب قرب آن وصال

گرچه هستم راندهٔ در گاه او

سر نه پیچم ذرهٔ از راه او

تانهادستم قدم در کوی یار

ننگرستم هیچ سو جز سوی یار

چونشدم با سر معنی هم نفس

ننگرم هرگز سر موئی بکس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها