0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

شبلی آن کز مغز معنی راز گفت

این حکایت از برادر باز گفت

گفت بود اندر دبیرستان شهر

میرزادی یوسف کنعان شهر

هر دوعالم بر نکوئی نقد او

در نکوئی هرچه گوئی نقد او

حسن او فهرست دیوان جمال

وصف او بالای ایوان کمال

او بمکتب پیش استاد آمده

جمله شاگردان بفریاد آمده

بود آنجا کودکی درویش حال

کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال

دل ز عشق آن پسر مستش بماند

شد ز دست او و بر دستش بماند

یک زمان نشکفت از دیدار او

گرم تر شد هر نفس در کار او

در هوای آن چراغ روزگار

میگداخت از عشق همچون شمع زار

کودکی ناخورده یک اندوه عشق

چون کشد چون کاه گشته کوه عشق

رفت یک روزی بمکتب میر داد

کودکی را دید پیش میرزاد

گفت این کودک بگو تا آن کیست

گفت آن کشفگر مقصود چیست

گفت آخر شرم دار ای اوستاد

او بهم با میرزادی چون فتاد

میر زاده چون کند با او نشست

طبع او گیرد دهد همت ز دست

کودک دلداده را مرد ادیب

کرد از مکتب نشستن بی نصیب

دور کردش از دبیرستان خویش

تا شد آن بیچاره سرگردان خویش

شد ز عشق آن پسر چون اخگری

پس چو اخگر رفت در خاکستری

چشم همچون ابر نوروز آمدش

آه همچون برق جانسوز آمدش

عاقبت از خویشتن دل برگرفت

از برای مرگ منزل برگرفت

میرزاد از حال او شد با خبر

کس فرستادش که ای زیر و زبر

از چه مینالی بگو با من چنین

گفت دل در کار تو کردم یقین

این زمان دوران جان دادن رسید

نوبت در خاک افتادن رسید

اشک چون گوگرد سرخ ای یار من

کردهمچون زر مس رخسار من

مدتی در انتظارم داشتی

همچو آتش بی قرارم داشتی

رفت پیش میرزاد آن مرد باز

گفت میگوید که مردم در نیاز

زانکه در کار تو کردم دل ز عشق

مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق

میرزادش داد پیغام دگر

گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر

در سر کارم بنزد من فرست

دانهٔ دل را بدین خرمن فرست

بازآمد مرد چون گفت این سخن

کودکش گفتا زمانی صبر کن

چون دلم خواهد ز من دلخواه من

تا فرستادن نباشد راه من

رفت کودک خانه را در خون گرفت

سینه را بشکافت دل بیرون گرفت

پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر

گفت گیر این پیش او پوشیده بر

چون دل خود بر طبق حالی نهاد

بودش از جان یک رمق حالی بداد

میرزاد القصه چون دید آن طبق

او نخوانده بود هرگز آن سبق

آن دل پرخون او بیرون گرفت

جملهٔ‌مکتب ز چشمش خون گرفت

شد قیامت آشکارا در دلش

رستخیزی نقد امد حاصلش

عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت

هم بنتوانست کردن هم گرفت

خاک او را قبله جای خویش کرد

هر زمانی ماتم او بیش کرد

گرچه پنداری که پیر عالمی

در ره عشق از چنین طفلی کمی

گر تو مرد راه عشقی دل شکاف

ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف

تا که جان داری بلای جان تست

جان بده در درد کاین درمان تست

منت تریاک تا چندی کشی

زانکه جان از زهر افتد در خوشی

تو همی محجوب از خود ماندهٔ

تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ

چون توئی تو برافتد از میان

تو بمانی بی حجاب جاودان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عاشقی روزی مگر خون میگریست

زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست

گفت میگویند فردا کردگار

چون کند تشریف رؤیت آشکار

چل هزاران ساله بدهد بر دوام

خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا بخود آیند باز

در نیاز افتند خو کرده بناز

زان همی گریم که با خویشم دهند

یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویشتن

میتوانم کشت ازین غم خویش من

باخدا باشم چو بیخود بینیم

تاکه با خود بینیم بد بینیم

آن زمان کز خود رهائی باشدم

بیخودی عین خدائی باشدم

هر که موئی پای آرد در میان

باز ماند یک سر موی از عیان

محو باید مرد در هر دو سرای

پای از سر ناپدید و سر ز پای

گر سر موئی تفاوت میبود

جمله سر تاپای او بت میبود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد

آمد از دریا برون پیش جماد

گفت ای افسرده از برد الیقین

گاه سنگ و گاه آهن گه نگین

از یقین هم ثابتی هم ساکنی

نقد عالم چون تو داری ایمنی

چون زمعدن میرسی پاک از منی

هرچه داری هست جمله معدنی

هست یک سنگ تو رحمن را یمین

وان دگر سنگت سلیمان را نگین

آن یکی فرمانده دیو وپری

وان دگر را هر دو کون انگشتری

آن یکی در فقر پوشیده سیاه

وان دگر از عشق گشته پادشاه

آن یکی را ملکت روی زمین

وان دگر یک را یساری چون یمین

آهنت آیینهٔ اسکندریست

گوهرت را ذوالفقار حیدریست

یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای

جام جمشیدی شده گیتی نمای

نقد تو سیم و زر و در خوشاب

لعل و یاقوت و زمرد بی حساب

وصف الماس تو نه گفتن توان

نه بالماس زفان سفتن توان

گاه سرسبزی ز مینا روزیت

گاه از پیروزه صد پیروزیت

هم ز در شب چراغت روشنی

هم ز لعلت سرخ روی گلشنی

چون تو داری منصبی و رتبتی

حاصلم کن سوی معنی قربتی

چون توداری در محک داری عمل

نقد قلبم را بزری کن بدل

چون جماد از راه رو بشنود راز

چون جمادی ماند از اندیشه باز

گفت من افسردهٔ ام بیخبر

نه نشان دارم ز معنی نه اثر

گر یمین اللّه در عالم مراست

حصن کعبه خانهٔ خاص خداست

چون میان کعبه بادی بیش نیست

سنگ را از کعبه ره در پیش نیست

چون کلوخ کعبه را شد بسته راه

چون برد ره سوی او سنگ سیاه

در سیاهی ساکنم زین غم مدام

ماندهام در جامهٔ ماتم مدام

هر زمان از من بتی دیگر کنند

خویشتن را و مرا کافر کنند

گرچه من افسردهام جانم بسوخت

آتش دوزخ ز من خواهد فروخت

این چنین دردی که آمد حاصلم

پای ازان ماندست دایم درگلم

درد من بین در میان من بی گناه

وز چو من افسردهٔ درمان مخواه

سالک آمد پیش پیر منتهی

داد از احوال خویشش آگهی

پیر گفتش چون شود ظاهر جماد

عالم افسردگی کن اعتقاد

تا رگی افسردگی میماندت

صد نشان از مردگی می ماندت

چون ترا افسردگی زایل شود

در جمادی زندگی حاصل شود

زنده شو وین مردگی از خودببر

گرم گرد افسردگی از خود ببر

تو نمیترسی که همچون دیگران

غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران

 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

این سخن نقل است زاسکندر که گفت

هرچه گیری معتدل باید گرفت

در میان رو نه بعز و نه بذل

زانکه جزویست اعتدال از عقل کل

نه بنزدیک آی و نه میباش دور

در وسط رو تا بود خیر الامور

چون رسن رامعتدل افتاد تاب

گر بود صد رشته گردد یک طناب

ور دهی تابش ز اندازه بدر

بگسلد پیوند او از یکدگر

تو زخشک و تر نداری در جهان

جز سخن سرد و دل گرم این زمان

گرچه مردی سرد گوئی گرم دل

جهد کن تا بو که گردی معتدل

گر همی خواهی که گیرد کار نور

معتدل میباش در خیرالامور

کار چون بیش آید از قدر عقول

گر همه فضلی است پیش آرد فضول

طعمهٔ کان پاکبازان را دهند

هرگز آن کی نونیازان را دهند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست

گفت کار من کنید ای جمع راست

هر یکی را کار دیگر راست کرد

حاجتی از هر کسی درخواست کرد

چون ز عمر خود نمیدید او امان

زود زود آن حرف میگفت آن زمان

بود بر بالین او شوریدهٔ

گفت تو کوری نداری دیدهٔ

آن ثریدی را که تو در کل حال

در شکستی مدت هفتاد سال

چون براری آنهمه در یک زمان

هین فرو کن پای و جان ده زود جان

در چنین عمری دراز ای بی هنر

تو کجا بودی کنونت شد خبر

جملهٔ عمرت چنین بودست کار

وین زمان هم درحسابی و شمار

می بمیری خنده زن چون شمع میر

زین بشولش تا کی آخر جمع میر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مجنونی همیشه بی کلاه

برهنه سر میشدی دایم براه

سائلی گفتش که ای شوریده نام

برهنه سر از چه میباشی مدام

گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد

این سؤال بد که تو کردی که کرد

گفت پایت از چه باری برهنهست

گفت ای احمق سری کو یک تنهست

چون برهنه میبود این سر مرا

پای ازو نبود گرامی تر مرا

چون درین ره پای و سر در باختی

قدر بی قدری خود بشناختی

خویشتن را در میان آوردنت

هست سودی با زیان آوردنت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

صوفئی رادید یک روزی نظام

در وفا و عهد و در صفوت تمام

گفت از من هرچه میخواهی بخواه

زانکه تو محتاجی و منپادشاه

گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز

از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز

گفت اگر چیزی نمیباید ترا

حاجتی کن آن من باری روا

آن نفس خالص که با حق باشدت

کان نفس ملکی محقق باشدت

آن نفس گر یاد آری از نظام

آن نفس جاوید او را میتمام

صوفیش گفت اینت مرد بی خبر

آن نفس گر با خدای دادگر

نقد من گردد مرا بیرون کند

آنکه نبود هیچ یادت چون کند

چون من آنجا در نگنجم بیشکی

چون توانم رفت آنجا اندکی

گنج موئی نیست کس را آن زمان

گر همه موئی نگنجی در میان

من چو برخیزم در آن ساعت ز راه

دیگری را چون برم آنجایگاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

در رهی داود طائی بی قرار

میشد و تعجیل بودش بیشمار

آن یکی گفتش چرا داری شتاب

گوئی افتادست در دکانت آب

گفت بر دروازه در بند منند

میشتابم چون شتابم میکنند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

پیش آن دیوانه شد مردی جوان

گفت دارم پیرمردی ناتوان

فاتحه برخوان برای آن ضعیف

تا شفا بخشد خداوند لطیف

چوب را برداشت آن دیوانه زود

گفت بیرون نه قدم زین خانه زود

انبیا و اهل گورستان همه

منتظر بنشستهاند ایشان همه

تاکسی آنجا رود زین جایگاه

تو چرا می باز گردانی ز راه

ای دل آخر میبباید مرد زار

کار کن کامروز داری روزگار

بر پل دنیا چه منزل میکنی

خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود بهلول از شراب عشق مست

بر سر راهی مگر بر پل نشست

میگذشت آنجایگه هارون مگر

او خوشی میبود پیش افکنده سر

گفت هارونش که ای بهلول مست

خیز از اینجا چون توان بر پل نشست

گفت این با خویشتن گو ای امیر

تا چرا بر پل بماندی جای گیر

جملهٔ دنیا پلست و قنطرهست

بر پُلت بنگر که چندین منظرهست

گر بسی بر پل کنی ایوان و در

هست آبی زان سوی پل سر بسر

گردنت را خانه بر پل چیست غل

کی شود با مگر این بیرون بپل

تا توانی زیر پل ساکن مباش

چون شکست آورد پل ایمن مباش

از مجره آسمان دارد شکست

زودبگذر تا نگردی پست پست

گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر

آمدستی گوئیا از جانت سیر

گنبد بشکسته چون زیر اوفتد

کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد

مرگ از پیش و تو از پس میروی

بهر مرداری چو کرکس میروی

پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام

ورنه چون مردار میمانی بدام

زانکه هر چیزی که سودای تو است

چون بمردی نقد فردای تو است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

رفت با بهلول هارون الرشید

سوی گورستان بر خاکی رسید

کلهٔ دیدند خشک آن کسی

مرغ در وی خانه بنهاده بسی

کرد هارونش ازان کله سؤال

گفت بهلولش که پنهان نیست حال

بوده است این مرد سر انداخته

در کبوتر باختن جان باخته

مرد چون در دوستی این بمرد

چون بشد با خویشتن هم این ببرد

چون نرفتست این هوس از سر برونش

بیضهٔ مرغست در کله کنونش

هم دماغش بر کبوتر بازیست

خاک گشته همچنان در بازیست

از هوس گر کله خاکستر شود

می ندانم تا هنوز از سر شود

هرچه در دنیا خیالت آن بود

تا ابد راه وصالت آن بود

کار بر خود از امل کردی دراز

بند کن پیش از اجل از خویش باز

ورنه در مردن نه آسان باشدت

هر نفس مرگی دگر سان باشدت

جمله در باز و فرو کن پای راست

گر کفن را هیچ نگذاری رواست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

نان پزی دیوانه و بیچاره شد

وز میان نان پزان آواره شد

شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ

گردهٔ میخواستی بی کردهٔ

سایلی پرسید ازو کای حیله جوی

گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی

گفت تا من پختمی یک گرده نان

گردهٔ نو در رسیدی همچنان

تا بپختی گردهٔ ای بیخبر

در بر ریشم نهادندی دگر

چون سری پیدا نبد این گرده را

سر بگردید از جنون این مرده را

بر دلم چیزی درآمد از اله

گفت صد گرده مپز یک گرده خواه

روز تا شب گردهٔ نان میبست

گردهٔ آخر رسد از صد کست

خوش خوشی میرو میانراه تو

گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو

چارهٔ صد گرده میبایست کرد

تا مرا یک گرده میبایست خورد

این زمان هر روز شکر میخورم

به زنان صد چیز دیگر میخورم

گرترا نان نرسد از حق زان بود

تادلت پیوسته سرگردان بود

زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش

ندهدش نان زانکه گریان خواهدش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی پرسید از مجنون مگر

کز کدامین سوی قبلهست ای پسر

گفت اگر هستی کلوخی بیخبر

اینکت کعبهست در سنگی نگر

کعبهٔ عشاق مولی آمدست

آن مجنون روی لیلی آمدست

چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ

قبلت از سنگ است ای بیشرم شوخ

گرچه کعبه قبلهٔ خلق جهانست

لیک دایم قبله جای کعبه جانست

در حرم گاهی که قرب جان بود

صد هزاران کعبه سرگردان بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

میگریست آن بیدل دیوانه زار

آن یکی گفتش چرائی اشکبار

گفت گیرم میشکیبم برهنه

چون نگریم زانکه هستم گرسنه

گفت اگرچه میکند نانت هوس

چون زگرسنگی بگرید چون تو کس

گفت آخر چون نگریم ده تنه

کاو ازان دارد چنینم گرسنه

تا بگریم همچو ابر نوبهار

لاجرم میگریم اکنون زار زار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مردی در سخاوت بی بدل

هرچه بودی خرج کردی بی خلل

مینداشت البته یک جو زر نگاه

گفت یک روزیش مردی نیک خواه

کای فلان آخر نترسی از هلاک

کان زمان کز تو برآید جان پاک

چون نمیداری نگه یک پیرهن

پس فراهم بایدت کردن کفن

گفت چون جانم برآید در پسی

وان کفن کدیه کنند از هر کسی

گر ز دروازه درآیم نیز من

پس شما بر سر زنیدم آن کفن

حرص مینگذاردت پاک ای پسر

تا پلید آئی تو درخاک ای پسر

دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ

وز صفات بد در آتش ماندهٔ

تا صفاتت باتو خواهد بود جمع

تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها