پاسخ به:مصیبت نامه عطار
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔمکتب ز چشمش خون گرفت
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 6:31 PM
تشکرات از این پست