0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

میشد ابراهیم ادهم در رهی

پیش اوآمد سواری ناگهی

گفت آبادانی ای رهرو کجاست

اوبگورستان اشارت کرد راست

شد سوار از قول اودر خشم سخت

تازیانه کرد بر وی لخت لخت

خون روان شد از سر واز روی او

تا زخون گل گشت خاک کوی او

چون بنزد شهر آمد آن سوار

دید خلقی را دوان و بیقرار

گفت این تعجیل چیست ای مردمان

گفت ابراهیم ادهم این زمان

میرود در پیش آگاهی رسید

اسب داری گر درو خواهی رسید

هرکه او رادید پیدا و نهان

گشت ایمن از عذاب آن جهان

زو صفت پرسید آن مرد سوار

چون صفت گفتند او بگریست زار

حال خودبرگفت کو را چون زدم

جامه و دستم ازو در خون زدم

شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز

دید او راجامه شستن کرده ساز

خون زخود میشست پیشش شد سوار

گشت درخاک و بسی بگریست زار

عفو خواست او عفو دادش در زمان

گفت آخر آن چرا گفتی چنان

گفت آبادانی ای مرد تمام

نیست جز در کوی گورستان مدام

گورها هر روز آبادان ترست

لیک هر دم شهرها ویران ترست

گر همه آفاق آبادان کنند

عاقبت می دان که گورستان کنند

پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار

راست گفتم تو خیال کژ مدار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود عبداللّه طاهر در شکار

باز میآمد بشهر آن نامدار

بود در راهش پلی جای نشست

پیر زالی از پس آن پل بجست

اسب عبداللّه سر بر زد ز راه

بر زمین افکند از فرقش کلاه

خشمگین شد سخت عبداللّه ازو

خواست تا خود را کند آگاه ازو

گفت ای نادان چکارت اوفتاد

کاین چنین جای اختیارت اوفتاد

قصهٔ دادش بدست آن پیرزن

گفت فرزندیست بی جرم آن من

مانده در زندان تو خوار و اسیر

لطف کن او را برون آر ای امیر

میبسوزد جان من از درد او

شد سیه روزم ز روی زرد او

پیرم و رفته بآخر روز من

رحمتی کن بر دل پر سوز من

خورد سوگند از سر خشم آن امیر

کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر

برنیارم من ز زندان هرگزش

همچنان میدارم آنجا عاجزش

پیره زن گفت ای امیر کاردان

نیست بر کاری خداوند جهان

گر تو بر کاری خدا هم نیز هست

قادر و دانندهٔ هر چیز هست

من کنون با او گذارم کار خویش

توبرو من نیز بردم بار خویش

تا درچون حق جهانداری بود

بر در تو آمدن عاری بود

تن زدم جان سوخته رفتم ز جای

تا تو بهتر آئی اکنون با خدای

این سخن بر جان عبداللّه زد

اشک خونین بر غبار راه زد

خورد سوگندی دگر آن مهربان

کز سر پل نگذرم من این زمان

تا نیارند آن پسر را سوی من

تا ببینم روی او او روی من

شد بزندان مرد و آوردش سوار

چون جمال او بدید آن نامدار

خلعتش بخشید وگفت آن سرفراز

تا بگردانند در شهرش بناز

پس منادی میکنند از چپ و راست

کاین طلیق اللّه آزاد خداست

این چنین کاری که کوهی کاه کرد

رغم عبداللّه را اللّه کرد

گر تحمل هست نیکو از یکی

هست نیکوتر ز شاهان بیشکی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش خاک بارکش

گفت ای افکندهٔ تیمارکش

هر کجا سریست در هر دو جهان

گر برون آری درون داری نهان

توخمیر دست قدرت بودهٔ

حامل اسرار فطرت بودهٔ

چون ز چارارکان بحق رکنی تراست

نقد رکنی گر ز تو جویم رواست

گرچه بار و رنج داری از برون

لیک بار گنج داری از درون

در کنارت گنج بینم صد هزار

با میان آر آنچه داری در کنار

هر کرا گنجی بود خاصه غریب

دیگران را کی گذارد بی نصیب

چون تو میدانی که هستم راز جوی

سر گنج خویش با من باز گوی

بر دل مستم دری بگشای تو

سوی مقصودم رهی بنمای تو

زین سخن چون خاک راه آگاه شد

باد در کف همچو خاک راه شد

گفت آخر من که باشم در جهان

تا بود رازیم پیدا ونهان

من ندارم هیچ جز افسردگی

نیست بر من وقف الا مردگی

بر نهاد من قضا بگشاد دست

پس لبادم آمد و برگاو بست

اولم از خاک ره برداشتند

پس چو خاکم خاکسار انگاشتند

من زنومیدی چنین افسردهام

خفته درخاکی وخاکی خوردهام

گاو را چون دشمن من میکنند

جمله را درخرمن من میکنند

بر تن خود بار دارم همچو کوه

باگروهی هر زمان گیرم گروه

گرچه گشتم ذره ذره زیر پای

ذرهٔگردش ندیدم هیچ جای

روز و شب از درد این افسردهام

می ندانم زندهام یا مردهام

آنچه بر من رفت از ظلم و فساد

در بدل خواهند از ننگم معاد

در مضیقی بس خطرناکم ازین

خاک بر سر بر سر خاکم ازین

مردگان را جمله در من مینهند

مرگ را زرین نهنبن مینهند

من میان مردگانم بیخبر

کی مرا از زندگی باشد اثر

زندگی کی یابی از مرده دلی

ترک من کن چون ندارم حاصلی

سالک آمد پیش پیر پاک زاد

شرح حال خویش پیش پیر داد

پیر گفتش هست خاک بارکش

عالم حلم و جهان خلق خوش

گر تحمل میکنی چون خاک تو

در دو عالم همچو آبی پاک تو

ذرهٔ گر تو تحمل میکنی

همچو خورشیدی تجمل میکنی

هرکه او موئی تحمل خوی کرد

مشک خلقش عالمی پر بوی کرد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت یک روزی همایی میپرید

لشکر محمود هرکورا بدید

سر بسر در سایهٔ او تاختند

خویش را بر یکدیگر انداختند

تا ایاز آمد بر مقصود شد

در پناه سایهٔ محمود شد

پس دران سایه میان خاک راه

هر زمان در سر بگشتی پیش شاه

آن یکی گفتش که ای شوریده رای

نیست آنجا سایهٔ پرهمای

گفت سلطانم همای من بسست

سایهٔ او رهنمای من بسست

چون بدانستم که کار اینست و بس

در دو عالم روزگار اینست و بس

سر نپیچم هرگز از درگاه او

میروم بی پاو سر در راه او

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش کوه گوهری

گفت ای مشغول گوهر پروری

ای مرصع کره از گوهر کمر

تیغ داری هم ز آهن هم ز زر

پای بر جائی نهٔ جائی بدست

زانکه داری بر سر گوهر نشست

نی بگنجی در زمین ودر زمان

بردهٔ از کبر سر در آسمان

از تو میبینم زمین را استوار

زانکه تو میخ زمینی از وقار

لیک از عشق آن وقار تو برفت

صبر جان بی قرار تو برفت

لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب

در مروری روز و شب مرالسحاب

چون توداری در همه عالم صفا

ملک گوهر میشود صافی ترا

کوه رحمت در همه دنیا تراست

قاف و القرآن پرمعنی تراست

گر لبی نان نیست در انبان ترا

قطب عالم بس بود مهمان تو را

گر کنم یک ذره وصف طور تو

همچو خورشیدی شوم ازنور تو

چون تو چندینی گهرداری بدست

دست قوت و قوت جودیت هست

روی عالم سر بسر طوفان گرفت

کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت

جودئی داری بیک جودم رسان

جان ترا بخشم بمقصودم رسان

کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا

نالهٔ من مینبینی در صدا

زلزله زین درد در دیوان کیست

یا جبال اوبی در شان کیست

پای بسته آمدم تا رستخیز

مبتلای سنگسار و سنگ ریز

صد هزاران عقبه دارم سرفراز

پای بسته چون روم راهی دراز

هم فسرده هم خجل افتادهام

زانکه دایم سنگدل افتادهام

هر زمان چون نیستم دلریش او

تیغ بنهم با کمردر پیش او

نی که دل گر سنگ وآهن داشتم

خون شد ولعل و عقیق انگاشتم

گه کشم سختی ز پای ناکسان

گه خورم میتین من از دست خسان

میزنم چون پیر زن سنگی بدست

فال میگیرم ز مقصودی که هست

پس ز لاله سنگ میآرم بخون

لیک باز از سنگ میآرم برون

چون دلم ازناله خون میآورد

سنگ را از لاله چون میآورد

از طلب هرگه که دل تنگ آیدم

از صدا بانگ سر و سنگ آیدم

از چو من سنگی چه میباید ترا

زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر دلپسند

داد شرححالش از جان نژند

پیر گفتش هست کوه وکوهسار

از قدم تا فرق آرام و وقار

گرچه در صورت ثباتی دارد او

در صفت جنبنده ذاتی دارد او

گرچه بر فرقش نهادستند تیغ

میرود بسته کمر دایم چو میغ

در طلب از بس که ره پیموده کرد

لاجرم نعلین آهن سوده کرد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

طالبی مطلوب را گم کرده بود

روز و شب سر در جهان آورده بود

از غم جان وجهان بفریفته

در جهان میرفت جانی شیفته

پای از سر در طلب نشناخت او

خویش را نعلین آهن ساخت او

پس جهان صدباره چون پیموده کرد

ای عجب نعلین آهن سوده کرد

ذره ذره گشت در راهی دراز

آهن نعلین او بی دلنواز

گر چه بسیاری بگشت از درد او

هم نیافت از هیچ راهی گرد او

عاقبت در پیش او آمد سه راه

بر سر هر راه او خطی سیاه

بر سر یک ره نوشته کای غلام

گر فرو آئی بدین ره تو تمام

گرچه این راهیست دشوار و دراز

هم برآئی عاقبت زین راه باز

بر ره دیگر نبشته کای سلیم

گر فرو آئی بدین راه عظیم

یا برآئی زین ره آخر ناگهان

یا ازین جابرنیائی جاودان

بر سیم بنبشته بدکای مرد پاک

گر فرود آئی بدین راه هلاک

برنیائی تا ابد هرگز دگر

نه نشان از تو بماند نه خبر

محو گردی گم شوی ناچیز هم

زین چه فانی تر بود آننیز هم

گفت چون در وصال اومید نیست

کار جز نومیدی جاوید نیست

این سیم راهست راه من مدام

این بگفت و شد در آن ره والسلام

راه اول در شریعت رفتن است

در عبادت بی طبیعت رفتن است

پس دوم راهت طریقت آمدست

ور سیم خواهی حقیقت آمدست

در حقیقت گر قدم خواهی زدن

محو گردی تا که دم خواهی زدن

هر که در راه حقیقت زد دو گام

تا ابد نابود گردد والسلام

گام اول را زخود مطلق شود

پس بدیگر گام محو حق شود

هر کرا زانجایگه بوئی بود

در نگنجد گر همه موئی بود

 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود

دایمش نه جامه و نه قوت بود

عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف

غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف

روز و شب میسوختی از عشق دوست

هرکه میسوزد ز عشق او نکوست

روزگاری بود تا در صد عنا

گرد او میگشت گرداب بلا

لاجرم در جملهٔ عمر دراز

شادمان دستی بدل ننهاد باز

از شراب نامرادی مست بود

زیر پای پیل محنت پست بود

دایماً میگفت با چشم پر آب

ای خدا بازت دهم آخر جواب

وقت مردن بیدلی را خواند او

پس وصیت کردش و بنشاند او

گفت چون جانم برآید از تنم

برکش از بهر کفن پیراهنم

پیش دل بشکاف از بیرون من

پس برون کن این دل پرخون من

برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک

بر خط از خون دلم بنویس پاک

کاخر این بیدل جوابت باز داد

مرد و مشتی خاک و آبت باز داد

مینگنجیدی تو با او در جهان

با تو بگذاشت او جهان رفت از میان

جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد

وز جهان جان ستان آزاد شد

گر جهان و جانشود در مفلسی

دایماً جان و جهان را تو بسی

من چه خواهم کرد پیدا ونهان

بی تو ای جان و جهان جان و جهان

تامرا از عمر میماند نفس

مذهبم الجار ثم الدار بس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

جاهلی میگفت احنف را متاب

گر یکی گوئی تو ده گویم جواب

احنفش گفتا تو گر گوئی دهم

من یکی باتو نگویم این بهم

خلق نبود این که تا یابی خبر

از فروتر کس شوی زیر و زبر

چون حقارت بر نتابی از حقیر

چون کشی پس کبریای آن کبیر

خلق چیست ز خلق خون نوشیدن است

باز ناپوشیدن و کوشیدن است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

هندوئی بودست چون شوریدهٔ

در مقام عشق صاحب دیدهٔ

چون براه حج برون شد قافله

دید قومی در میان مشغله

گفت ای آشفتگان دلربای

در چه کارید و کجا دارید رای

آن یکی گفتش که این مردان راه

عزم حج دارند هم زینجایگاه

گفت حج چبود بگو ای رهنمای

گفت جائی خانهٔ دارد خدای

هرکه آنجا یک نفس ساکن شود

از عذاب جاودان ایمن شود

شورشی در جان هندوی اوفتاد

ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد

گفت ننشینم بروز و شب ز پای

تا نیارم عاشق آسا حج بجای

همچنان میرفت مست و بیقرار

تا رسید آنجا که آنجا بود کار

چون بدید او خانه گفتا کو خدای

زانکه او را مینبینم هیچ جای

حاجیان گفتند ای آشفته کار

او کجادر خانه باشد شرم دار

خانه آن اوست او در خانه نیست

داند این سر هر که او دیوانه نیست

زین سخن هندو چنان فرتوت شد

کز تحیر عقل او مبهوت شد

هر نفس میکرد هر ساعت فغان

خویشتن بر سنگ میزد هر زمان

زار میگفت ای مسلمانان مرا

از چه آوردید سر گردان مرا

من چه خواهم کرد بی او خانه را

خانه گور آمد کنون دیوانه را

گر من سرگشته آگه بودمی

این همه راه از کجا پیمودمی

چون مرا اینجایگه آوردهاید

بی سر وبن سر بره آوردهاید

یا مرا با خانه باید زین مقام

یا خدای خانه باید والسلام

هرچه او در چشم جز صانع بود

گر همه صنعت بود ضایع بود

تاکه جان داری ز صانع روز و شب

جان خود را چشم صانع بین طلب

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

رابعه یک روز در وقت بهار

شد درون خانهٔ تاریک و تار

سر فرو برد از همه عالم بزیر

همچنان میبود خوش خوش تا بدیر

پیش او شد زاهدی گفت این زمان

خیز بیرون آی وبنگر در جهان

تا ببینی صنع رنگارنگ او

چند باشی بیش ازین دلتنگ او

رابعه گفتش که تو در خانه آی

تا به بینی صانع ای دیوانه رای

تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر

صانعم نقدست با صنعم مبر

گر بصانع در دلت راهی بود

در بر آن صنع چون کاهی بود

چون کسی را این چنین راهیست باز

از چه باید کرد بر خود ره دراز

کعبهٔ جان روی جانان دیدنست

روی او در کعبهٔ جان دیدنست

گر چنین بینی جهان بین خوانمت

ورنه نابینای بی دین خوانمت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش دریای پر آب

گفت ای از شور او مست و خراب

موج عشقت میکند زیر و زبر

شور و شوقت میکند شیرین و تر

تشنهٔ سیراب از خویش آمده

تو مزاجی خشک لب پیش آمده

این همه خوردی دگر میبایدت

حوصله داری اگر میبایدت

در سراندازی سرافرازی تراست

سرفرازی کن که جان بازی تراست

گر کبودی صوفی کار آمدی

عاشقی الحق گهردار آمدی

گر نبودی شور در تو ای دریغ

در کبودی گوهری بودی چو تیغ

صوفی پیروزه پوش گوهری

جوش میزن چون بجوشی خوش دری

خویش را در شور مست آوردهٔ

وانچه میجوئی بدست آوردهٔ

چشم من بنگر چو ابر خون فشان

ذرهٔ از بی نشانم ده نشان

تو محیطی درمیان داری مدام

هین مرا این ده گر آن داری مدام

هم گهر هم آب داری همچو تیغ

آب از تشنه چرا داری دریغ

زین سخن افتاد در دریا خروش

آب او چون آتشی آمد بجوش

گفت آخر من کیم سرگشتهٔ

خشک لب تر دامنی آغشتهٔ

ای عجب در تشنگی آغشتهام

وز خجالت در عرق گم گشتهام

بر جگر آبم نماند ازدلنواز

همچو ماهی ماندهام در خشک باز

تو نمیدانی که با این کار و بار

ماهیان بر من همی گریند زار

هر زمانی جوش دیگر میزنم

کف درین اندوه بر سر میزنم

ماندهام شوریده در سودای او

قطرهٔ میجویم از دریای او

جان بلب میآید از قالب مرا

تا که او آبی زند بر لب مرا

چون ندارد تشنگی من سری

چون نشانم تشنگی دیگری

از چو من تشنه چه میبایدترا

رو که از من آب نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر رهروان

درس حال خویش برخواندش روان

پیر گفتش بحر صاحب مشغله

هست سر تا بن مثال حوصله

نوش کرده آب چندان وز طلب

مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب

هرکرا سیرابئی ناید تمام

چاره نیست از تشنگی بر دوام

تشنگی جان و دل میبایدت

لیک هر دو معتدل میبایدت

زانکه گرناقص و گر افزون شود

از کمال خویشتن بیرون شود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کرد عمرو قیس را مردی سؤال

گفت اگر فردا خدای ذوالجلال

سر بدوزخ در دهد ناگه ترا

در چه شغلی ره بود آنگه ترا

گفت برگیرم عصا و رکوهٔ

میزنم در گرد دوزخ خطوهٔ

زار میگویم که این زندان اوست

وین سزای آنکه اورا داشت دوست

دید آن شب حق تعالی را بخواب

کرد عمرو قیس را حالی خطاب

گفت هان ای بدگمان خلق آفرین

کی کند با دوستان خود چنین

دوستان آید بفردوسم دریغ

کی ز دوزخشان نهم بر حلق تیغ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

خواجه اکافی درآمد در سخن

خلق میبالید ازو چون سرو بن

منبرش گوئی ورای عرش بود

آسمان در جنب او چون فرش بود

در بلندی سخن چندان برفت

کان زمان از خلق گوئی جان برفت

چون بلندی سخن میداد دست

مستمع بیهوش میافتاد پست

کرد بر مجلس مگر مردی گذر

گفت پیش آرید کار کفشگر

خواجه کان بشنود شد با درد جفت

گفت بشنودید آنچ این مرد گفت

زین سخن الهام آمد در دلم

شد جهانی درد در دل حاصلم

ملهمم گفت این سخنهای بلند

نیست اندر خورد مشتی مستمند

این سخن پرندگان زنده راست

نه خر پالانی و خربنده راست

رهروان را همچو مرغان می مسوز

رهروان را پارهٔ بر کفش دوز

ره روانند اهل مجلس سر بسر

پاره دوزی کن چو مرد کفشگر

پشهٔ را قوت پیلی میدهی

مور را با جبرئیلی مینهی

راه رو را گر بخواهی دوخت کفش

بس طپانچه میزنی تو با درفش

کار چون از حد خویش افزون رود

صاحب آن کار را در خون رود

فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد

صاحبش در خون جان خویش شد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در حرم بادی مگر میجسته بود

شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود

جملهٔ استار کعبه در هوا

خوش همی جنبید از باد صبا

شیخ را خوش آمد آن از جای جست

درگرفت آن دامن پرده بدست

گفت ای رعنا عروس سر فراز

در میان مکه بنشسته بناز

جلوه داده چون عروسی خویش را

کرده بیجان عالمی درویش را

صد جهان مردم چو حیرانی ز تو

گشته هر زیر مغیلانی ز تو

عاشقی را هر نفس بندی کنی

کشته چندین جلوه تا چندی کنی

این تفاخر وین تکبر تا بکی

ای میان تو تهی پر تا بکی

گر ترا یکبار بیتی گفت یار

گفت یا عبدی مرا هفتاد بار

هرکه در سر محبت بنده شد

تا ابد هم محرم و هم زنده شد

سر او برتافت از پیشان کار

دوستانرادر ربود از نور و نار

تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند

بی بهشت عدن دلشاد آمدند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه

چهرهٔ گلناریش مانند کاه

نه طراوت مانده در رخسار او

نه حلاوت مانده در گفتار او

گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس

کاتشم در دل فکندی بیقیاس

بود پیش شاه خلقی بیشمار

هر یکی از بهر کاری بیقرار

گفت خلق بی حسابند این همه

چون بگویم چون حجابند این همه

شاه خالی کرد حالی جایگاه

تا ایاز آنجا بماند و پادشاه

گفت اکنون راز برگوی این زمان

چون حجاب خلق برخاست از میان

گفت شاها من حجابم چون کنم

خویش را بو کز میان بیرون کنم

چون حجاب خویش در عالم منم

خلق بود آن دم حجاب این دم منم

تا که میماند ز من یک موی باز

نیست روی آنکه بتوان گفت راز

چون نمانم من تو مانی جمله پاک

راز من آنگه برون جو شد ز خاک

پاکبازانی که درویش آمدند

هر نفس در محو خود بیش آمدند

در حقیقت جمله او را خواستند

لاجرم خصمی خود را خاستند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها