پاسخ به:مصیبت نامه عطار
تیغ داری هم ز آهن هم ز زر
پای بر جائی نهٔ جائی بدست
زانکه داری بر سر گوهر نشست
نی بگنجی در زمین ودر زمان
از تو میبینم زمین را استوار
زانکه تو میخ زمینی از وقار
لیک از عشق آن وقار تو برفت
لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب
در مروری روز و شب مرالسحاب
چون توداری در همه عالم صفا
کوه رحمت در همه دنیا تراست
قاف و القرآن پرمعنی تراست
گر لبی نان نیست در انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان تو را
همچو خورشیدی شوم ازنور تو
چون تو چندینی گهرداری بدست
روی عالم سر بسر طوفان گرفت
کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت
جان ترا بخشم بمقصودم رسان
کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا
زلزله زین درد در دیوان کیست
صد هزاران عقبه دارم سرفراز
پای بسته چون روم راهی دراز
زانکه دایم سنگدل افتادهام
هر زمان چون نیستم دلریش او
نی که دل گر سنگ وآهن داشتم
خون شد ولعل و عقیق انگاشتم
گه خورم میتین من از دست خسان
میزنم چون پیر زن سنگی بدست
فال میگیرم ز مقصودی که هست
لیک باز از سنگ میآرم برون
چون دلم ازناله خون میآورد
سنگ را از لاله چون میآورد
از طلب هرگه که دل تنگ آیدم
از صدا بانگ سر و سنگ آیدم
از چو من سنگی چه میباید ترا
زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا
از قدم تا فرق آرام و وقار
گرچه در صورت ثباتی دارد او
در صفت جنبنده ذاتی دارد او
گرچه بر فرقش نهادستند تیغ
میرود بسته کمر دایم چو میغ
در طلب از بس که ره پیموده کرد
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 6:30 PM
تشکرات از این پست