0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود شهری بس قوی اما خراب

پای تا سر شوره خورده زافتاب

صد هزاران منظر و دیوار و در

اوفتاده سرنگون بر یکدگر

دید مجنونی مگر آن شهر را

درعمل آورده چندان قهر را

در تحیر ایستاد آنجایگاه

شهر را میکرد هر سوئی نگاه

نیمروز آنجایگه منزل گرفت

گوئی آنجا پای او در گل گرفت

سایلی گفتش که ای مجنون راه

از چه حیران ماندهٔ این جایگاه

سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ

می چه اندیشی که چنین ماندهٔ

گفت ماندم در تعجب بیقرار

کانزمان کاین شهر بودست استوار

وانگهی پر خلق بودست این همه

مصر جامع مینمودست این همه

آن زمان کاین بود شهر مردمان

من کجا بودم ندانم آن زمان

وین زمان کاینجا شدم من آشکار

تا کجا رفتند چندان خلق زار

من کجا بودستم آخر آن زمان

یا کجااند این زمان آن مردمان

من نبودم آن زمان و ایشان بدند

من چو پیدا آمدم پنهان شدند

می ندانم این سخن را روی وراه

این تعجب میکنم این جایگاه

کس چه میداند که این پرگار چیست

یا ازین پرگار بیرون کار چیست

چون بسی رفتم ندیدم پیش باز

گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز

هیچ دل را جز تحیر راه نیست

وز شد آمد جان کس آگاه نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

آن یکی حمال خوش بنشسته بود

رشتهٔ حمالیش بگسسته بود

سایلی گفتش چرا ای مرد خام

این چنین بیکار بنشستی مدام

سیم از تو باز میافتد بسی

چون کند بی سیم بیکاری کسی

پس زفان بگشاد حمال دژم

گفت باز افتد گر از من یک درم

یک درم گر رفت صد من بار نیز

باز میافتد ز پشتم ای عزیز

بار تا چندی کشی بی بار باش

گر دمی باقیست برخوردار باش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک سلطان دل درویش زاد

با سری پر خاک آمد پیش باد

گفت ای جان پرور خلق آمده

همدم و پیوستهٔ حلق آمده

هرکه عمری کامران دارد زتست

زندگی هرکه جان دارد ز تست

ره بسوی جان بحرمت میبری

نور میآری و ظلمت میبری

رفت و روب صحن جانها هم ز تست

گفت و گوی در زبانها هم ز تست

آتش افروز جوانی هم توئی

مایه بخش زندگانی هم توئی

تو سلیمان را ببالا بردهٔ

تخت او شرقاً و غرباً بردهٔ

عادیان را تو ز بن برکندهٔ

سرنگون کرده بخاک افکندهٔ

هم ترا لطفست و هم قوت بسی

قوتم ده پس بلطفم کن کسی

تو بسی گردیدهٔ گرد جهان

بوی جانانم بجان من رسان

چون ز سالک باد این پاسخ شنید

زین دریغش باد سرد آمد پدید

گفت من خود بر سر پایم مدام

زین مصیبت باد پیمایم مدام

خاک بر سر دارم و بادی بدست

از غم این نیست یک جایم نشست

در بدر میگردم و میجویمش

روز تا شب این سخن میگویمش

من درین ره سخت حیران آمدم

همچو بادی سست پیمان آمدم

این زمان بر باد دادم خوب و زشت

من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت

گر ازین مقصود یابم بوی من

از دو عالم در ربایم گوی من

ور نخواهم یافت بوئی یک نفس

باد سردم کار خواهد بود و بس

آتشم در دل فتاده زین غمست

خرمنم بر باد داده زین غمست

گر جهان صد باره پیمایم بسر

هم نخواهد بود ازین سرم خبر

تو بیفشان باری از من دامنت

زانکهکاری راست ناید از منت

سالک آمد پیش پیر مقتدا

کرد حال خویش پیش او ادا

پیر گفتش باد خدمتگار جانست

ریح از روحست روح او از آنست

راحت او انس و جان را شاملست

در دوعالم انس و جان زو کاملست

طیب افتادست و طیبی دارد او

وز دم رحمن نصیبی دارد او

هرکه اورا یوسفی گم کرده نیست

گرچه ایمان آورد آورده نیست

یوسفی در مصر جان داری مقیم

هر زمانت میرسد از وی نسیم

گر نسیم او نیابی یک نفس

آن نفس دانی که باشی هیچکس

گر دو عالم خصم تو افتد مقیم

بس بود از یوسف خویشت نسیم

گر همه عالم شود زیر و زبر

تو مکن از سایهٔ‌ یوسف گذر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش آب پاک رو

گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو

در جهان از تست یک یک هر چه هست

وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست

هرکجا سر سبزئی آثار تست

تازگی کردن طریق کار تست

سلسبیل وکوثر و رضوان تراست

زندگی چشمهٔ حیوان تراست

در ره جانان خوش و تر میروی

لاجرم هر لحظه خوشتر میروی

از کمال عشق جانان چون قلم

سر نهی اول براه آنکه قدم

هم طهور دایم و هم طاهری

جسم و جانی باطنی و ظاهری

در همه چیزی روانی همچو روح

در دو عالم با سرافتاد از تو نوح

هر کرا آبیست آنکس پست تست

کآبروی هرکه هست از دست تست

سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ

از تو گردد آب داده دشنهٔ

آنکه آهن را چنین سیراب کرد

هم تواند جان من بیتاب کرد

از در او آگهی ده یکدمم

تا بود آن یکدمم صد عالمم

آب ازین چون آتشی در تاب شد

آتشی برخاست زو وز آب شد

گفت آخر من کیم تر دامنی

از تر اندامی نه مردی نه زنی

دست شسته جملهٔ عالم ز من

تر مزاجی بنی آدم ز من

میروم سر پا برهنه روز و شب

میکنم پیوسته این معنی طلب

گه ز نومیدی چو نرمی میروم

گاه از پندار گرمی میروم

گاه در صد گونه جوشم زین سبب

گاه در بانگ و خروشم زین سبب

من که سر تا بن همه اشکم ازین

بی سر و بن زاتش رشکم ازین

مدتی رفتم بر امید بهی

برنیامد کارم از آبی تهی

گوئیا دیدست مقصودم مرا

لیک یکباری براه آسیا

گر چو آتش گرم آیم در طلب

گویدم بر ریگ رو ای بی ادب

با چنین دردی ندیدم بوی او

دیگری را چون برم ره سوی او

سالک آمد پیش پیر دستگیر

عرضه دادش گوهر درج ضمیر

پیر گفتش آب پاک افتاده است

کار او دایم طهارت دادنست

آب چون از اصل پاکی زاد بود

عرش را بر آب ازان بنیاد بود

هرکه او در پاکی این ره بود

جانش از پاکی حق آگه بود

تو زنفس سگ پلید افتادهٔ

در نجاست ناپدید افتادهٔ

نیست یک ساعت چو فرعونت شکست

گر نداری مصر فرعونیت هست

تو بفرعونی چو مصر جامعی

یار فرعونی که هامان طالعی

عبد بطن و فرجیای مردار خوار

جیفة اللیلی و بطال النهار

آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ

در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ

این سگ دوزخ که آتش میخورد

هرچه او را میدهی خوش میخورد

باش تا فردا سگ نفس و منیت

سر ز دوزخ برکند در دشمنیت

دشمن تست این سگ و از سگ بتر

چند سگ را پروری ای بیخبر

نفس را قوت از پی دل ده مدام

تا نگردد قوت تو بر تو حرام

قوت کی باشد حرامی گر خوری

همچو مردان خور طعامی گر خوری

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

دید روزی بوسعید دیده ور

مبرزی پرداخته در رهگذر

پس عصا در سینه زد آنجایگاه

همچنان میبود و میکرد آن نگاه

هرکه آن میدید انکاریش بود

خاصه منکر بود و بسیاریش بود

کرد آخر یک مرید از وی سئوال

خواست از سلطان حالت کشف حال

شیخ گفتش چون نجاست دیده شد

پس عجب رمزی ازو بشنیده شد

گفت من صد گونه نعمت بودهام

هم بقوت هم بهمت بودهام

هم رسیده بودم از درگاه حق

هم مهلل آمدم در راه حق

بود رنگ و لذت و بویم بسی

خواستندی صحبت من هر کسی

یک زمان چون با تو صحبت داشتم

آن همه سلطان سری بگذاشتم

باز افتادم ز صد طاعت ز تو

این چنین گشتم بیک ساعت ز تو

صحبت تو این چنین زیبام کرد

هم نجس هم شوم هم رسوام کرد

گر چنینی مرد نعمت خواره تو

آن من خود رفت ای بیچاره تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

کاملی گفتست دانی مرد کیست

نیست مرد انک او تواند شاد زیست

مرد آن باشد که جانی شادمان

خوش تواند برد آزاد از جهان

ای درین چنبر همه تاب آمده

همچو شاگرد رسن تاب آمده

چون گذر بر چنبر آمد جاودان

چند در گیری رسن گرد جهان

چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد

چون همه از هم فرو خواهد فتاد

گر نخواهی کرد قارونی مدام

خورد و پوشی تا لب گورت تمام

انبیا چون این چنین کردند کار

تو دکان بالای استادان مدار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خواجهٔ میرفت سر افراخته

بود در ره مبرزی پرداخته

بینی آنجا باستین محکم گرفت

دامن دراعه را در هم گرفت

بود مجنونی مگر در پیش راه

گفت بینی می مگیر اینجایگاه

کاین نجاست زود زود ای بیخبر

پیش تو آرند وگویندت بخور

میمگیر امروز ازو بینی فراز

زانکه این هم خوش خوری فردا بناز

آنچه فردا قوت عشرت باشدت

زو چرا امروز نفرت باشدت

ای میان خون و خلط آغشتگان

معدهٔ خود کرده گور کشتگان

گاه همچون سگ زهم می بردرند

گه چو گرگان میکشند ومیخورند

نعمتی طاهر نجاست میکنند

وانگهی عزم ریاست میکنند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

شد بر فرعون ابلیس لعین

یک کف پر ریگ برداشت از زمین

پس نمود آن ریگ مروارید باز

بعد از آنش ریگ گردانید باز

گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز

گفت ازین من میندانم هیچ چیز

پس زفان بگشاد ابلیس لعین

گفت تو با این سرو ریشی چنین

زشتم آید گر گدائی میکنی

از چه دعوی خدائی میکنی

هر زمان ریشی مرصع بر نهی

تخت خواهی تاج اقرع بر نهی

با چنین ریشی چو گردی گرم تو

اینت ریش آخر نداری شرم تو

با چنین قدرت درین افکندگی

می فرا نپذیردم در بندگی

چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش

در خدائی کی پذیرندت خموش

نفس کافر را که در هر ساعتش

آزمایش میکنم در طاعتش

غرقهٔ بهر خطر میبینمش

هر نفس از بد بتر میبینمش

آنچه با من این سگ شوم آن کند

کافرم گر کافر روم آن کند

نیست چون من خویش دشمن هیچکس

بیخبر تر کیست از من هیچکس

آنچه بر من میرود بر کس نرفت

این سر افرازی هنوز از پس نرفت

دولتم چون خشک میغی بود و بس

حاصل از عمرم دریغی بود و بس

تن که یک درد مرا مرهم نکرد

همچو موئی گشت و موئی کم نکرد

ای دریغا جان بتن در باختیم

قیمت جان ذرهٔ نشناختیم

تشنه میمیریم در طوفان همه

وانک آب از چشمهٔ حیوان همه

هم زمان عیش را سوری نماند

هم چراغ عمر را نوری نماند

درد را مرهم کجا خواهیم کرد

عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد

خون شد آهن زانکه این دردش بخاست

دل که از خونست چون آهن چراست

تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر

کی توان گفتن ترا مرد ای پسر

هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست

با گل غیب خدایش کار نیست

میروی چون کافر درویش او

کی توان شد این چنین در پیش او

چون زدین و دل تهی داری سرای

چون روی بی دین و دل پیش خدای

چون ترا در خانه جای ماتمست

در چنین جائی دلت چون خرمست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود درویشی یکی خانه تهی

دزد در شد یافت درویش آگهی

کرد بسیاری طلب تا هیچ هست

هیچ جز بادش نمیآمد بدست

کرد صد لاحول کار خویش را

خنده آمد زان سبب درویش را

دزد گفتش با چنین خانه تهی

خنده چون میآیدت بس ابلهی

با چنین خانه که در عالم کمست

نیست جای خنده جای ماتمست

خویش را از جهل میخوانی دلیر

زانکه برگرمابه دیدستی توشیر

چون ز بیشه بانگ شیر آید پدید

حیز از مرد دلیر آید پدید

در قدیمی راه محدث کی بود

رستمی کار مخنث کی بود

چون بتابد آفتاب آن جمال

تو چه سنجی خوی کرده در خیال

چون کند جلوه جمال بی نشان

اولین و آخرین را جاودان

سر به بحر بینهایت در نهد

آنگهی آن بحر را سر بر نهد

در میان این کف و این دود تو

چون نخواهی بد که خواهی بود تو

می بباید رفت آخر عاقبت

بیخبر از خاتمت وز سابقت

نه ز اول لحظهٔ پیشان پدید

نه ز آخر ذرهٔ پایان پدید

من میان این و آن نه این نه آن

بیخبر از جسم و جان نه این نه آن

کفر در بنیاد و ایمانی ضعیف

نفس غالب تن قوی جانی ضعیف

چون کنم من چون کنم بسیار گشت

بود حیرت عشق با او یار گشت

این زمان در حیرت ودر حسرتم

میکند از پرموری غیرتم

می ندانم کین ندانم از کجاست

زهد عقل و عشق جانم از کجاست

می ندانم هیچ تا دانستهام

ور همه دانم کجا دانستهام

عین دانائی مرا نادانی است

کل نادانی من حیرانی است

جملهٔ‌حیرانیم افسردگیست

جملهٔ افسردگی از مردگیست

مرده را گر زندگی دین دهند

دختر جمشید بی کابین دهند

آب خوردن زهر مستسقی بود

خاصه کاستسقای اودقی بود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

احمد خضرویه گفت آن دیده ور

دیدهام خلق جهان را سر بسر

جمله بر یک آخورند از خاص و عام

جمله را یک قوت میبینم مدام

سائلی گفتش که ای شیخ کبار

تو بر آن آخور نبودی هیچ بار

گفت بودم گفت پس ای دیده ور

چیست از تو فرق تا خلق دگر

گفت فرقست آنکه خلقان دیگرند

جمله شادی میکنند و میخورند

می سکیزند ونمیدانند حال

می بر افرازند سر از جاه و مال

جمله میخندند و مینازند خوش

جمله میمانند و میتازند خوش

لیک من کم میخورم وز بهر زیست

نیستم غافل که دانم حال چیست

خون چو باران میفشانم هر زمان

مینخندم میننازم از جهان

فرق از من تا بدیشان این بسست

توشهٔ راه مسلمان این بسست

نعمت دنیا مهلل آمدست

بعد صد حکمت بحاصل آمدست

پاکی و تهلیل وصف خاص اوست

گر بتسبیحش رسانی بس نکوست

ور برای سگ خوری نعمت مدام

در حقیقت گردد آن نعمت حرام

نعمتی در پاکی و در طاعتی

باتو گر صحبت کند یک ساعتی

از پلیدی ننگ عالم میشود

نامش از عالم بیک دم میشود

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عیسی مریم بخواب افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر

دید ابلیس لعین را بر زبر

گفت ای معلون چرا استادهٔ

گفت خشتم زیر سر بنهادهٔ

جملهٔ دنیا چو اقطاع منست

هست آن خشت آن من این روشنست

تا تصرف میکنی در ملک من

خویش را آوردهٔ در سلک من

عیسی آن از زیر سر پرتاب کرد

روی را برخاک عزم خواب کرد

چون فکند آن نیم خشت ابلیس گفت

من کنون رفتم تو اکنون خوش بخفت

چون پس خشت لحد خواهی فتاد

خشت بر خشتی چرا خواهی نهاد

چون گل از خونابهٔ دل میکنی

از پی دنیا چرا گل میکنی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

نصر احمد اندر ایام بهار

داشت عزم باغ و قصد سبزه زار

مطربان از پیش بفرستاده بود

همره ایشان سماع و باده بود

محتسب بود آن یکی الیاس نام

سخت در تقوی و در معنی تمام

پیش آمد قوم را دره بدست

وانچه دید او هم بریخت و هم شکست

نصر را زان حال حالی شد خبر

کرد نصر الیاس را حاضر مگر

گفت ای الیاسک شوریده دین

گفت ای نصرک چه افتادست هین

گفت این حسبت که فرمودت بگو

گفت این شاهی ز که بودت بگو

گفت از امر امیرالمؤمنین

گفت آن من ز رب العالمین

گفت گوئی مینترسی ذرهٔ

گفت از عالم منم وین درهٔ

نه طمع دارم بکس هرگز دمی

نه مرا در چشمآید عالمی

نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم

نه بترسم از بلا چون تو سلیم

گر کسی خون ریزد و خون راندم

خوش بود کان خون بحق برساندم

خون ترا چون سوی حق رهبر بود

در جهان چیزی ازین بهتر بود

مشک هم خوش هم نکو آید ترا

زانکه بوی خون ازو آید ترا

نصر را الحق خوش آمد گفتنش

محو شد از گفت او آشفتنش

گفت شادم کردی اکنون شاد باش

حاجتی خواه از من و آزاد باش

گفت من حاجت ندارم بیش و کم

گفت البته بباید خواست هم

بر کنار حضرت شاه شریف

بود استاده غلامی بس ضعیف

کرد شیخ الیاس سوی او نگاه

گفت حاجت زوست نه از پادشاه

نصر گفتا پیشچون من شهریار

زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار

گفت پس من شرم دارم این زمان

کز تو خواهم با خداوند جهان

کرد الحاحش که البته بخواه

گفت میباید که این دم پادشاه

بدهدم هژده کری گندم تمام

زانکه اینم در سمرقندست وام

نصر گفتا گندم به بنگرید

پس باشتر با سمرقندش برید

بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه

من چنان خواهم که این گندم براه

خود بگردن بر نهی بی سرکشی

در سمرقندش بری با دلخوشی

نصر گفتش تو ز من آگه نئی

زانکه با من در رهی همره نئی

گر روم در باغ خود افزون دو گام

آبله گیرد همه پایم تمام

چون توانم شد ز نیشابور من

بار بر سر تا بجای دور من

بعد از آن الیاس گفت این روشنست

کاین قدر بارت اگر بر گردنست

عاجزی گر تا سمرقندش بری

ور بری دانم که تا چندش بری

جملهٔ بار خراسان روز و شب

تا ابد بر گردن تست ای عجب

چون قیامت باز اندازد بساط

باچنین باری چه سازی بر صراط

بار بینم عالمی بر گردنت

تا بود یک گردهٔ نان خوردنت

با چنین باری چو دم نتوان زدن

بر صراط حق قدم نتوان زدن

نصر حالی توبه کرد و بازگشت

ترک شاهی گفت و اهل راز گشت

در تحمل هرکه او پاکی بود

گر بود بر آسمان خاکی بود

حلم او بار جهانی میکشد

میکند سود و زیانی میکشد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید

دزد در شد مینیافت او هیچ صید

عاقبت پیراهنی یافت وببرد

روز دیگر را بدلالی سپرد

پیرهن را چون خریداری رسید

آشنا میخواست در وقت خرید

میگذشت آنجا جنید راهبر

گفت این را آشناام من بخر

در تحمل بازگفتم حال خاک

خاک شو تا درنماند جان پاک

همچو بادی عمر تو بگذشت زود

خاک شو چون خاک خواهی گشت زود

گر ز بی آبی تیمم ساختی

خاک خود مردیست تو خم ساختی

از تیمم گر ترا گردی رسید

بیشک از فرق جوانمردی رسید

هیچ گردی نیست کان خاکی نبود

هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود

هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت

هیچ جانی نیست تا جانان نداشت

این ببین تاتوقدم چون مینهی

نیستی آگاه و در خون مینهی

ذره ذره خاک شخص خفتگانست

قطره قطره خون جان رفتگانست

خاک را صد بار بر هم بیختند

تا همه با خون دل آمیختند

از زمین هرچ آن برون میآیدت

از میان خاک و خون میآیدت

هرچه یابی همچو آتش میخوری

وز میان خاک و خون خوش میخوری

خفتگان در خاک و خون چون میکنند

خاک وخون گوئی که معجون میکنند

کاشکی یک تن بر آوردی سری

یک سخن گفتی وبگشادی دری

هست این سر هر زمان پوشیده تر

خون جانها زین سبب جوشیده تر

نیست از خون یک ذراع خاک پاک

زانکه گورستانست سر تا پای خاک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

آن حکیمی در تفکر میگذشت

دید سرگین دان و گورستان بدشت

نعرهٔ زد گفت ای نظارگان

اینت نعمت اینت نعمت خوارگان

ای عجب با این چنین نفسی درون

میکند هم در خدائی سر برون

زشتی عالم همه از خبث اوست

وانگهی دارد خدائی نیز دوست

هست در هر نفس این دعوی ولیک

خویش بر فرعون ظاهر کرد نیک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

کرد پیغامبر مگر روزی گذر

ناودانی گل همی در زد عمر

در گذشت ازوی نکرد او را سلام

از پسش حالی عمر برداشت گام

گفت آخر یا رسول اللّه چه بود

کز عمر می بر شکستی زود زود

گفت گشتی از عمارت غرهٔ

تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ

تو بلاشک بیخ جانت میزنی

گر گلی بر ناودانت میزنی

هرکرا در گور باید گشت خاک

گل کند آخر نترسد از هلاک

از جهان بیرون همی باید شدن

زیر خاک و خون همی باید شدن

تانگردی پایمال خاک و خون

کی رود سرگشتگیت از سر برون

گر درختی گردد این هر ذره خاک

بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک

کس چه داند تا چه جانهای شگرف

غوطه خوردست اندرین دریای ژرف

کس چه داند تا چه دلهای عزیز

خون شدست و خون شود آن تو نیز

کس چه داند تا چه قالبهای پاک

در میان خون فرو شد زیر خاک

در دوعالم نیست حاصل جز دریغ

هیچکس را نیست در دل جز دریغ

در سرائی چون توان بنشست راست

کز سر آن زود برخواهیم خاست

کار عالم جز طلسم و پیچ نیست

جز خرابی در خرابی هیچ نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها