پاسخ به:مصیبت نامه عطار
بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه خاتون کرده نامش پادشاه
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هرشکن از چینش تا دربند بود
چون سر یک موی او پیدا شدی
زانکه آنجا مینیاید هیچ راست
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان بزه در مینیامد یک زمان
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
زلف چون قارش بخونها تشنهای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنهای
کرده روشن حسن یک یک موی او
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
هر دری با هر دلی صد کار داشت
پستهٔ او داد یک خسته نداد
مانده در دریای تاریکی خجل
گرچه بردی گوی زیبائی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازی تا بچین معلوم داشت
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
ازجمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
روز هر آدینهٔ بعد از نماز
بعد از آن خاتون ببازار آمدی
اندکی شوریده شرالدوله نام
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شر الدوله از عشقش خراب
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
عاقبت برخاست شر الدوله مست
کرد از جائی مگر اسبی بدست
برنشست آن اسب و میشد بیقرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
گفت ای طاهر چه باید بنگرش
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بیقرار
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
چون دگر آدینه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئی نگاه
چون نه از چپ دید او را نه زراست
خادمی گفتش که در زندانست او
پای در بندست و سرگردانست او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد
چون بزندان در شد آن یاقوت لب
کرد شر الدوله را حالی طلب
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائی ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
عاقبت با خانه آمد اشک ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
در جوالی آن فلانی را بیار
بردش آخر پیش آن صاحب جمال
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
دید خاتون کو ندارد آن کمال
گفت تا کم گرددش این وسوسه
در میان اهل علم و قیل وقال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون بخاتون زو خبرداری رسید
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
آن جهان را سایه افتاده برو
کرد بر بالین اوخاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
چون جمالش دید شر الدوله باز
گفت حالی باز گرد ای دلنواز
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
گرچه نیست این پیشکش در خورد تو
میکشم پیش تو جان ازدرد تو
این بگفت و جان شیرین داد خوش
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
تو بدین دل عشق من میباختی
با چنین مردی که بودت در بنه
چون بزندان آمدم پیش تو باز
صد بلا گوئی که پیش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالینت جای
مینگنجیدی تو با من در سرای
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو باتو چه باید کرد نیز
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه میکردی تو چندان مشغله
این بگفت و بازگشت از پیش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می مزن چندین مبارز وار لاف
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آئی زبیم
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 6:24 PM
تشکرات از این پست