0

مصیبت نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

هست در دریا یکی حیوان گرم

نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم

نرمی اعضای او چندان بود

کو هر آن شکلی که خواهد آن بود

هر زمان شکلی دگر نیکو کند

هرچه بیند خویش مثل او کند

چون شود حیوان بحری آشکار

او بدان صورت درآید از کنار

چون همه چون خویش بینندش ز دور

کی شوند از جنس خود هرگز نفور

او درآید لاجرم از گوشهٔ

خویش را سازد از ایشان توشهٔ

چون طلسم او نگردد آشکار

او بدین حیلت کند دایم شکار

گر دلت آگاه معنی آمدست

کار دینت ترک دنیا آمدست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

عهد پیشین را یکی استاد بود

چارصد صندوق علمش یاد بود

کار او جز علم و جز طاعت نبود

فارغ او زین هر دو یکساعت نبود

بود اندر عهد او پیغامبری

وحی حق بگشاد بر جانش دری

گفت با آن مرد گوی ای بی قرار

گرچه هستی روز وشب در علم وکار

چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ

از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ

چون ز دل دنیات دور افکنده نیست

جای تو جز دوزخ سوزنده نیست

صد جهان با علم و با معنی بهم

دوزخ آرد بار با دنیا بهم

تا بود یک ذره دنیا دوستی

با تن دوزخ بهم هم پوستی

میروی در سرنگونساری که چه

دشمن مادوست میداری که چه

چند نازی زین سرای خاکسار

همچو مرداری و کرکس صد هزار

هست دنیا گنده پیری گوژپشت

صد هزاران شوی هر روزی بکشت

هر زمان گلگونهٔ دیگر کند

هر نفس آهنگ صد شوهر کند

از طلسم او نشد آگه کسی

در میان خاک و خون دارد بسی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک از خورشید چون آگاه شد

عاقبت برخاست پیش ماه شد

گفت هان ای چشمهٔ افروخته

بر منازل روز و شب آموخته

هر زمان در منزلی دیگر روی

گه بپا آئی و گه با سر شوی

هر سر مه میشوی نو از کمال

لاجرم روی تو میگیرند فال

در شب تاریک تنها میروی

مشعله در دست زیبا میروی

زنگی شب را تودادی گوشمال

گرگ ظلمت را تو کردی در جوال

خیمهٔ داری ز نور آن را طناب

از طناب او جهانی پر کلاب

چون سلیمان باد در فرمان تراست

لاجرم از نور شادروان تراست

تو سلیمان وش بشادروان دری

کردهٔ ازماه نو انگشتری

این چنین ملکی که حاصل کردهٔ

گوئیا تو حل مشکل کردهٔ

کردهٔ چشمی سپید از انتظار

پس سیه کاسه مباش و شرم دار

گر خبر داری ز درد و سوز من

هین نشانی ده که شب شد روز من

گفت ای پرسنده وقت کار رفت

پیش از ما قافله سالار رفت

چون ندیدم هیچ گرد از قافله

روی من از اشک شد پر آبله

اول مه عمر یک دم یافته

ضحکهٔ عالم شده غم یافته

آخر هر ماه دل پر تفت و تاب

زار بر زردم نشیند آفتاب

چون برآید آفتاب روشنم

آتش سخت افکند در خرمنم

گه دهان شیر باشد جای من

گاه کژدم سر نهد در پای من

گاه در خوشه کشندم همچو داس

گاه در گاوم چو از زر سنگ آس

گاه بر میزان چنانم میکشند

گه ز هی در خر کمانم میکشند

در میان این همه سختی و تاب

باد پیمایم همه با ماهتاب

از چنین کس کی گشاید عقده باز

خاصه کو را عقده دارد زیر گاز

سالک آمد پیش پیر سالخورد

گاه حال و گه بیان حال کرد

پیر گفتش هست ماه از ضعف حال

مانده سرگردان ز نقصان و کمال

گه شود باریک و بیقدری شود

گه جهان افروزد و بدری شود

چون ندارد تاب خورشید سپهر

مینماید داغ این نقصان ز چهر

از پی او میرود سرگشتهٔ

باز میجوید ازو سر رشتهٔ

گرچه دارد حسن معشوقش کمال

او ندارد تاب او از هیچ حال

لاجرم در نور قرب او مدام

فانی مطلق شود از خود تمام

چون نباشد عاشقی را حوصله

ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله

هر که او در عشق آید ناتمام

سعی خون خود کند سعی مدام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود سنجر را یکی خواهر چو ماه

صفیه خاتون کرده نامش پادشاه

از جمال آن جهان دلبری

ذرهٔ بود آفتاب خاوری

از ملاحت وز حلاوت سر بسر

هم نمک بود آن سمنبر هم شکر

صد شکن در زلف آن دلبند بود

هرشکن از چینش تا دربند بود

چون سر یک موی او پیدا شدی

عقل بینش بخش نابینا شدی

از کژی زلف او گفتن خطاست

زانکه آنجا مینیاید هیچ راست

تختهٔ پیشانی آن سیمبر

بود سیم خام زیر تاج زر

بود ابرویش چنان محکم کمان

کان بزه در مینیامد یک زمان

تیر مژگانش چنان سر تیز بود

کز سر هر تیر صد خونریز بود

جزع او در سحر یکدل آمده

هر دو در جادوی بابل آمده

زلف چون قارش بخونها تشنه‌ای

ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای

زیر زلفش آفتاب روی او

کرده روشن حسن یک یک موی او

چهرهٔ همچون مه تابانش بود

از زمین تا چرخ سرگردانش بود

درج یاقوتش در شهوار داشت

هر دری با هر دلی صد کار داشت

پستهٔ او داد یک خسته نداد

هیچکس را جز در بسته نداد

چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل

مانده در دریای تاریکی خجل

گر کسی دیدی زنخدانش عیان

گوی بردی از همه خلق جهان

گرچه بردی گوی زیبائی تمام

لیکن اندر چاه افتادی مدام

عارضش از هند عاج آورده بود

از همه رومش خراج آورده بود

خال او هندوستان در روم داشت

ترک تازی تا بچین معلوم داشت

گر بگویم وصف او بسیار من

هم مقصر مانم اندر کار من

زانکه بود آن ماهرخ در دلبری

خسرو جمله بتان بربری

ازجمال و ملک برخوردار بود

مرو دارالملک آن دلدار بود

در زیارت آمدی آن دلنواز

روز هر آدینهٔ بعد از نماز

چاوشان از پیش رفتندی بدر

پاک کردندی ز مردم رهگذر

بعد از آن خاتون ببازار آمدی

عقل خفته فتنه بیدار آمدی

از عرب شهزادهٔ علمی تمام

اندکی شوریده شرالدوله نام

اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم

عقل اندک داشت تحصیل عظیم

صفیه خاتونی که ماه پرده بود

جمعهٔ قصد زیارت کرده بود

چاوشان در پیش میآویختند

خلق از هر سوی میبگریختند

لیک شرالدوله دور استاده بود

چشم بر مهد بزر بنهاده بود

چون برون آمد ز مهد آن آفتاب

گشت شر الدوله از عشقش خراب

نیم عقلی داشت پاک از دست شد

نیم جانی داشت مست مست شد

نعرهٔ از وی برآمد دردناک

سرنگونش سر فرو آمد بخاک

گرچه خاتون آن زمان آگاه شد

تن زد و زانجا بخلوت گاه شد

ناپدید آورد بر خود آنچه دید

برد جان از عشق و تن زد آنچه دید

عاقبت برخاست شر الدوله مست

کرد از جائی مگر اسبی بدست

برنشست آن اسب و میشد بیقرار

باز گشته بود سنجر از شکار

پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان

برگشاد آنگاه در تازی زفان

خواهرش را کرد ازو خواهندگی

تا خطی بدهد بنام بندگی

چون نمیدانست تازی پادشاه

بود میر طاهرش آنجایگاه

گفت ای طاهر چه باید بنگرش

گفت اگر گویم بیندازد سرش

پس زفان بگشاد گفت ای شهریار

هست این شوریده مردی بیقرار

از هواخواهی ثنا میگویدت

وز سر عجزی دعا میگویدت

این بگفت و گفت تا بندش کنند

بند کرده حبس یک چندش کنند

تا مگر دیوانگی کم گرددش

عقل را بنیاد محکم گرددش

چون دگر آدینه شد خاتون براه

آن جوان را کرد هر سوئی نگاه

چون نه از چپ دید او را نه زراست

گفتآن برنای شوریده کجاست

خادمی گفتش که در زندانست او

پای در بندست و سرگردانست او

گفت ما را عزم زندان اوفتاد

زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد

چون بزندان در شد آن یاقوت لب

کرد شر الدوله را حالی طلب

دید در زنجیر سر تا پای او

گل شده از اشک خونین جای او

برقع از چهره برافکند آن نگار

شد زفان و عقل سودائی ز کار

در فروغ و فر او فرتوت گشت

عقل او زایل شد و مبهوت گشت

سخت خاتون را خوش آمد درد او

درد کردش دل ز روی زرد او

خواست تا آنجا نشیند یک زمان

لیک در زندان نبودش جای آن

عاقبت با خانه آمد اشک ریز

خواند یک فراش را و گفت خیز

چون شب تاریک گردد آشکار

در جوالی آن فلانی را بیار

رفت فراش ونهادش در جوال

بردش آخر پیش آن صاحب جمال

آن جوان چون دید روی دلنواز

هوش ازو شد عقل زایل گشت باز

گشت از جان و خرد بیکار او

شد بتر آن بار از هر بار او

دید خاتون کو ندارد آن کمال

کاورد یک ذره تاب آن جمال

پس فرستادش بسوی مدرسه

گفت تا کم گرددش این وسوسه

در میان اهل علم و قیل وقال

بو که گیرد عقل او اندک کمال

عاقبت درمدرسه بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

سخت کوشان قضا از چپ و راست

رمح کشتن بر دلش کردند راست

تنگ چشمانی ز درگاه آمدند

خطش آوردند و جان خواه آمدند

چون بخاتون زو خبرداری رسید

چادری بر سر بدلداری رسید

حاجبش گفتا که هستم در حساب

گفت آنجا حاجبه آید حجاب

مهد دارش گفت مهد آرم بدر

گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر

آن دگر گفتش که مرکب زین کنم

گفت نه تا عشق را تمکین کنم

همچنان القصه شد تا مدرسه

دید آن بیمار را در وسوسه

آن جهان را سایه افتاده برو

سیل خونین دست بگشاده برو

کرد بر بالین اوخاتون مقام

گفت گیر این نامه و برخوان تمام

چون جمالش دید شر الدوله باز

گفت حالی باز گرد ای دلنواز

زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار

مرگ ازجانم برآرد صد دمار

من ندارم طاقت دیدارتو

عاجزم از ضعف خود در کار تو

گفت چندین کرده بر خصمان گذر

کی توان شد راضی آخر این قدر

عاشق بیچاره گفت ای دلبرم

چون تو از شفقت نشستی بر سرم

پیشکش را از همه مال جهان

من ندارم هیچ الا نیم جان

گرچه نیست این پیشکش در خورد تو

میکشم پیش تو جان ازدرد تو

این بگفت و جان شیرین داد خوش

خاک بروی مرغزاری باد خوش

چون چنین خاتون بدیدش دردناک

گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک

من بسه دست آمدم بر تو برون

تو ز هر سه دست گشتی سرنگون

هیچ نامردی خود نشناختی

تو بدین دل عشق من میباختی

با چنین مردی که بودت در بنه

نقد توبایست عشق صد تنه

چون بزندان آمدم پیش تو باز

گشت بندت سختتر کارت دراز

چون بخلوتگاه خویش آوردمت

صد بلا گوئی که پیش آوردمت

چون گرفتم بر سر بالینت جای

مینگنجیدی تو با من در سرای

چون نداری طاقت این درد نیز

پس بگو باتو چه باید کرد نیز

چون نبودت عشق ما را حوصله

از چه میکردی تو چندان مشغله

این بگفت و بازگشت از پیش او

مرده مانده عاشق درویش او

دفن فرمود و کفن کردش تمام

شبنمی شد سوی دریا والسلام

چون نداری هیچ مردی در مصاف

می مزن چندین مبارز وار لاف

زانکه گر مردی ببینی ای سلیم

همچو حیزان در گریز آئی زبیم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

آن مخنث دید ماری را عظیم

جست همچون باد بر بامی ز بیم

گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ

گفت کو مردی و سنگی ای دریغ

نیست نامردی تو در دست تو

خود ندارد زور تیر از شست تو

گرچه بسیاری نمائی رستمی

نیست ممکن از مخنث محکمی

گرچه نامی بس نکو کردت پدر

لیک ننگی آمدی تو ای پسر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در وجود آمد بزرگی را پسر

نام حالی روستم کردش پدر

خود ز سستی سخت ناچیز آمداو

نام بودش روستم حیز آمد او

هرکه دون حق ترا نامی نهد

تو یقین دان کان ترا دامی نهد

گر مسلم میشدی کاری بنام

میشدی از نام هرکاری تمام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بوسعید مهنه قبضی داشت سخت

خادمی را گفت زود ای نیکبخت

سخت بیخویشم دمی با خویشم آر

هرکه را بینی برون شو پیشم آر

تا سخن گوید ز هرجانی مرا

راه بگشاید مگر جائی مرا

رفت خادم دید گبری خواندش

پیش شیخ آوردش و بنشاندش

شیخ گفتش حال خویشم بازگوی

نقد وقت خویش پیشم بازگوی

گبر گفتش ای امام هر یکی

در وجود آمد مرا دی کودکی

کردمش من نام جاویدان زیاد

دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در رهی میرفت عیسی غرق نور

همرهیش افتاد نیک از راه دور

بود عیسی را سه گرده نان مگر

خورد یک گرده بدو داد آن دگر

پس ازان سه گرده یک گرده بماند

در میان هر دو ناخورده بماند

شد ز بهر آب عیسی سوی راه

همرهش گرده بخورد آنجایگاه

عسی مریم چو آمد سوی او

میندید آن گرده در پهلوی او

گفت آن گرده کجا شد ای پسر

گفت من هرگز ندارم زان خبر

میشدند آن هر دو تن زانجانگاه

تا یکی دریا پدید آمد براه

دست او بگرفت عیسی آن زمان

گشت با اوبر سر دریا روان

چون بران دریاش داد آخر گذر

گفت ای همره بحق دادگر

پادشاهی کاین چنین برهان نمود

کاین چنین برهان بخود نتوان نمود

کاین زمان با من بگو ای مرد راه

تا که خورد آن گرده را آنجایگاه

مرد گفتا نیست آگاهی مرا

چون نمیدانم چه میخواهی مرا

همچنان میرفت عیسی زو نفور

تا پدید آمد یکی آهو ز دور

خواند عیسی آهوی چالاک را

سرخ کرد از خون آهو خاک را

کرد بریانش اندکی هم خورد نیز

تا بگردن سیر شد آن مرد نیز

بعد ازان عیسی مریم استخوانش

جمع کرد و در دمید اندر میانش

آهو آن دم زندگی از سرگرفت

کرد خدمت راه صحرا برگرفت

هم دران ساعت مسیح رهنمای

گفت ای همره بحق آن خدای

کاین چنین حجت نمودت آن زمان

کاگهم کن تو ازان یک گرده نان

گفت سودا دارد ای همره ترا

چون ندانم چون کنم آگه ترا

همچنان آن مرد را با خویش برد

تا پدید آمد سه کوه خاک خرد

کرد آن ساعت دعا عیسی پاک

تا زر صامت شد آن سه پاره خاک

گفت یک پاره ترا ای مرد راست

وان دگر پاره که میبینی مراست

وان سیم پاره مرآنراست آن زمان

کو نهان خوردست آن یک گرده نان

مرد را چون نام زر آمد پدید

ای عجب حالی دگر آمد پدید

گفت پس آن گرده نان من خوردهام

گرسنه بودم نهان من خوردهام

چون ازو عیسی سخن بشنود راست

گفت من بیزارم این هر سه تراست

تو نمیشائی بهمراهی مرا

خود نخواهم من اگر خواهی مرا

این بگفت و زین سبب رنجور شد

مرد را بگذاشت وز وی دور شد

یک زمان بگذشت دو تن آمدند

هر دو زر دیدند دشمن آمدند

آن نخستین گفت جمله زرمراست

وین دو تن گفتند این زر آن ماست

گفت و گوی و جنگشان بسیار شد

هم زفان هم دستشان از کار شد

عاقبت راضی شدند آن هر سه خام

تا بسه حصه کنند آن زر تمام

گرسنه بودند آنجا هر سه کس

بر نیامدشان ز گرسنگی نفس

آن یکی گفتا که جان به از زرم

رفتم اینک سوی شهر ونان خرم

هر دو تن گفتند اگر نان آوری

در تن رنجور ما جان آوری

تو بنان رو چون رسی از ره فراز

زر کنیم آن وقت از سه حصه باز

مرد حالی زر بیار خود سپرد

ره گرفت و دل بکار خود سپرد

شد بشهر و نان خرید و خورد نیز

پس بحیلت زهر در نان کرد نیز

تا بمیرند آن دو تن از نان او

واو بماند و آن همه زر زان او

وین دو تن کردند عهد اینجایگاه

کاین دو برگیرند آن یک را ز راه

پس کنند آن هر سه حصه از دوباز

چون قرار افتاد مرد آمد فراز

هر دو تن کشتند او را در زمان

بعد ازان مردند چون خوردند نان

عیسی مریم چو باز آنجا رسید

کشته و آن مرده را آنجا بدید

گفت اگر این زر بماند بر قرار

خلق ازین زر کشته گردد بیشمار

پس دعا کرد آن زمان از جان پاک

تا شد آن زر همچو اول باز خاک

گفت ای زرگر تو یابی روزگار

کشته گردانی بروزی صد هزار

چه اگر از خاک زر نیکوترست

آن نکوتر زر که خاکش برسرست

زر اگر چه سرخ رو و دلکشست

لیک تادر دست داری آتشست

چون ندارد نرگس تو چشم راه

سیم و زر میدارد ازکوری نگاه

زر که چندین خلق در سودای اوست

فرج استر یاسم خر جای اوست

چون چنین زر میبیندازد ز راه

این دو جا اولیتر او را جایگاه

گر ترا صد گنج زر متواریست

از همه مقصود برخورداریست

گه ببر گاهی بخور گاهی بدار

اینت برخورداریت از روزگار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

گفت چون مسعود آن شاه درشت

خشمگین شد از حسن زارش بکشت

پیش قصری سرنگونش آویختند

خون او با خاک میآمیختند

او وزیر نیک بد محمود را

بد شد از بیدولتی مسعود را

کثرت دنیا وقلت بگذرد

دردمی دوران دولت بگذرد

آن همه دولت که در عهد حسن

بود از که بود از جهد حسن

باز این بیدولتی کاکنونش بود

زو نبود این هم که از گردونش بود

گر بسی خون پیش او میریختند

عاقبت او را بخون آویختند

کار دیوانم جنون آید همه

کز وزارت بوی خون آید همه

هم بیابی تو گدا اینجایگاه

گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه

شاه دنیا بر مثال آتش است

گرد او پروانه راکشتن خوش است

چون حسن شد کشته خلقی بر سرش

هر کسی میگفت عیبی دیگرش

کشته شد وز ننگ عالم می نرست

وز زفان مردمان هم می نرست

هرخری در خرمنش میکرد گاو

کشته را هرگز سگان ندهند تاو

چون بسی عیبش بگفتند آن زمان

ژنده پوشی بود برجست از میان

گفت او را بود یک عیب دگر

زین همه عیبی که بشنودم بتر

گفت خالص بود کاریزش هزار

پیش هر کاریز او را یک حصار

جمله را در آهنین در قبله روی

هر حصاری رادهی پرگفت و گوی

کارگاهش بود ملک خود هزار

جمله دیبا یافتندی چون نگار

در شمار او هزار آمد غلام

جمله در مردی و نیکوئی تمام

زان همه کاریز او در پیش و پس

پنج من آبش نصیب افتاد و بس

زان همه دیبا که بد بر اسم او

ده گزی کرباس آمد قسم او

زان همه نیکو غلام نیک نام

بود بی شک چار حمالش تمام

زان حصال و زان همه در آهنین

حصه ده خشت آمدش زیر زمین

زان همه دشت و زمین پست وبلند

چار گز خاک لحد بودش پسند

عیب او این بود کز فضل و بیان

خرده دانی کرد دعوی در جهان

گرچه جان در خرده دانی باخت او

ذرهٔ عیب جهان نشناخت او

خرده دان کو عیب دنیا ننگرد

در غرور افتد بعقبی ننگرد

لاجرم امروز خونش ریختند

سرنگونسارش ز قصر آویختند

او ندید و راه پیچاپیچ بود

عیبش این بود آن دگرها هیچ بود

گر بدیدی خوف ره بالغ شدی

برفکندی جمله و فارغ شدی

چون گلوی خود بدست خود فشرد

لاجرم عاجز ز دست خود بمرد

شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ

روز تا شب بر در دکان نهٔ

در طریق حبه دزدیدن مدام

دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام

دام جمله نه دکان داری بود

دام تو در خرقه متواری بود

آستین کوتاه کردی حیله ساز

تا توانی کرد خوش دستی دراز

شرع را از طبع نافرمان شدی

کور بودی در کبودی زان شدی

هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز

پس دکان خویش را در کرد باز

خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند

زین سخن بس دیر و بس دور آمدند

شکر کن حق را کز ایشان نیستی

خلوتی داری پریشان نیستی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بود مجنونی چو در کار آمدی

گاه گاهی سوی بازار آمدی

در نظاره آمدی حیران و مست

چست بگرفتی سر بینی بدست

آن یکی گفتش که ای شوریده دین

بینی از بهر چه میگیری چنین

گفت این شمغندی بازاریان

سخت میدارد دماغم را زیان

گفت در بازار پس کم کن نشست

گفت نتوان چون مهم کاریم هست

جمله آن خواهم که بینم روز روز

مردم بازار را در تفت و سوز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

در رهی محمود میشد با سپاه

از سپاه و پیل او عالم سیاه

هم زمین همچون فلک بود از شرار

هم فلک همچون زمین بود از غبار

گاو گردون و زمین از بانگ کوس

هردو قانع گشته از یک من سبوس

بود پیش راه در ویرانهٔ

بر سر دیوار اودیوانهٔ

چون بدید از دور روی شهریار

گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار

این همه پیل و سپاه و کار چیست

وین همه آشوب و گیر و دار چیست

گفت تا با این همه از پیش و پس

گردهٔ نان میخورم هر روز بس

مرد مجنون گفت من خوش میخورم

زانکه من بی این همه شش میخورم

چون نصیبت زین همه یک ماندهست

گرد کردن این همه بی فائدهست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

سالک آمد پیش آتش سر زده

آتشی از دل بخرمن در زده

گفت ای مریخ طبع سر فراز

گرم سیر و زود سوز وتیز تاز

هم شهاب و برق از آثار تست

گرم رفتن گرم بودن کارتست

رجم شیطانی و شیطان هم زتو

ای عجب دردی و درمان هم ز تو

روح بخش روح حیوانی توئی

میزبان نفس انسانی توئی

از خطاب حق بهشت جان شدی

باغ ابراهیم را ریحان شدی

در درون سنگ و آهن ره تراست

پاکبازی در جهان باللّه تراست

هیزمی لعل بدخشانی کنی

آهنی یاقوت رمانی کنی

عنصر عالی تو میآئی و بس

با فلک پهلو تو میسائی و بس

از سبک روحی خفیف مطلقی

گر بسوزی گر بسازی بر حقی

از درخت سبز سر بیرون کنی

موسی مشتاق را مفتون کنی

موسی از تو یافت راه از دورجای

پس مرا در خورد من راهی نمای

زین سخن برخاست زاتش رستخیز

در دل او آتشی افتاد تیز

آب از چشمش روان شد همچو ابر

پای بر آتش نماندش هیچ صبر

گفت من پیوسته جان سوز آمدم

طالب این در شب و روز آمدم

دایماً در تاب و تب آتش فشان

زین حقیقت باز میپرسم نشان

چون بسوزم هرچه میآرم بدست

بر سر خاکسترم بینی نشست

من ازین غم بر سر خاکسترم

دیگری را سر براهی چون برم

کار من با تفت و با سوزست و بس

وین همه عمری نه امروزست و بس

من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم

چون ندیدم هیچ دل برداشتم

تو ز من چیزی نیابی خیز رو

راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو

سالک آمد پیش پیر رهنمای

قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای

پیر گفتش هست آتش حرص وآز

کار کرده بر همه عالم دراز

جمله را در حرص زر انداختست

تا ز زرهر کس بتی برساختست

بس که ایمان بس که جان در باختند

تاجوی زر در میان انداختند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

خونئی را زار میبردند و خوار

تا درآویزند سر زیرش ز دار

او طرب میکرد و بس دل زنده بود

خنده میزد وان چه جای خنده بود

سایلی گفتش که آزادی چرا

وقت کشتن این چنین شادی چرا

گفت چون عمر از قضاماند این قدر

کی توان برد این قدر در غم بسر

تا که این میگفت حق دادش نجات

از ممات او برون آمد حیات

هرچه برهم مینهی بر هم منه

هیچ کس را هیچ بیش و کم منه

هرچه داری جمله آنجا میفرست

کم بود از نیم خرما میفرست

زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست

وانچه میداری نگه تاوان تراست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

 

از نیاز بندگی آن پادشاه

پیش مردی رفت از مردان راه

گفت پندی ده که رهبر باشدم

زین چنین صد ملک بهتر باشدم

گفت بنگر تا ترا ای شهریار

کار دنیا چند میآید بکار

کار دنیا آنچه باشد ناگزیر

آن قدر چون کرده شد آرام گیر

کار عقبی نیز بنگر این زمان

تا بعقبی چند محتاجی بدان

آنچه در عقبی ترا آن درخورست

کار آن کردن ترا لایق ترست

کار دین و کار دنیا روز وشب

تو بقدر احتیاج خود طلب

آنچت اینجا احتیاجست آن بکن

وانچه آنجا بایدت درمان بکن

گر بموئی بستگی باشد ترا

هم بموئی خستگی باشد ترا

ور بکوهی بستگی پیش آیدت

هم بکوهی خستگی بیش آیدت

بر تو هر پیوند تو بندی بود

تا ترا پیوند خود چندی بود

باز بر پیوند سر تا پای تو

تا توانی مرد ور نه وای تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:مصیبت نامه عطار

بوددزدی دولتی در وقت خفت

در وثاق احمد خضروبه رفت

گرچه بسیاری بگرد خانه گشت

مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت

خواست تا بیرون رود آن بیخبر

کرد دل برنا امیدی عزم در

شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد

میروی بر ناامیدی باز گرد

دلو برگیر آب برکش غسل ساز

دم مزن تا روز روشن از نماز

دزد بر فرمان او در کار شد

در نماز و ذکر و استغفار شد

چون درامد نوبت روز دگر

خواجهٔ آورد صد دینار زر

شیخ را داد و بدو گفت این تراست

شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست

زربدزد انداخت گفت این خاص تست

این جزای یک شبه اخلاص تست

دزد را شد حالتی پیدا عجب

اشک میبارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی

توبه کرد از دزدی و از ره زنی

شیخ را گفتا که من دزد سقط

کرده بودم از جهالت ره غلط

یک شبی کز بهر حق بشتافتم

آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز

رستم از دزدی و گشتم بی نیاز

گر بروز و شب کنم کار خدای

نیکبختی یابم اندر دو سرای

توبه کردم تا بروز مردنم

نیست کار الا که فرمان بردنم

این بگفت و مرد دولت یار گشت

شد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان

نیست کس را بر خدا هرگز زیان

چون تو از بالا بدین شیب آمدی

چون زنان در زینت و زیب آمدی

روی عالم شیب دارد سر بسر

آسیا بر نه که شد آبت بدر

گرچو گردون عزم این میدان کنی

هرنفس صد آسیا گردان کنی

ترک دنیا گیر تا دینت بود

آن بده از دست تا اینت بود

کانچه از دستت برون شد از عزیز

بار آنت از پشت باز افتاد نیز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  6:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها