پاسخ به:مصیبت نامه عطار
در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود
از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت
صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود
کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی
نرگسش بادام را دو مغز داشت
عقل را دندان شکستی در دهن
چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز
درنگنجد هیچ موئی جز میانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود
هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ
گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود
در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی
شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب
برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز
می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش
بی ادب تر از تو نبود در سپاه
آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه
کز کسی نگرفتهام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام
نیک تر زین خود نمی افتد مرا
چون نیامد جام اول در خورم
گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا
شاه گفتالحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست
با چنین کس جاودان باید نشست
هرکه از همت درین راه آمدست
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 6:21 PM
تشکرات از این پست