پاسخ به:مصیبت نامه عطار
یک شبی در تاخت جبریل امین
صد جهان جان منتظر بنشستهاند
در گشاده دل بتو در بستهاند
هفت طارم را ز دیدارت حیات
این جهان و آن جهان درهم زنی
چون برفتی از جهان وز جان همی
مصطفی را کین سخن در گوش شد
جان چون دریای او پرجوش شد
در کشید ام الکتابش بر براق
همچنان میزد عنان تا آسمان
تا که بگذشت از زمان و از مکان
او در آن معراج جانی ننگریست
زانکه سر کار دانست او که چیست
بود سر تیز او چو سوزن لاجرم
همچو سوزن بود چشمش بر قدم
برنداشت او چشم چون سوزن ز پای
یک سر سوزن نماند او هیچ جای
لاجرم یک سوزنش دشمن نماند
همچو عیسی بستهٔ سوزن نماند
تا نیابد سوزن این سررشته باز
کی تواند رفت در راهی دراز
حق تعالی از کرم چندان نمود
کان بکس در قرنها نتوان نمود
تا بداند خواجهٔ خورشید ذات
کین همه سرش چو مه بیرون زمیغ
کرد روشن نیست یعنی زو دریغ
لیک پیغامبر بدان میننگریست
یعنی اوداند مرا مقصود چیست
دیده را دیدار و جان را داغ بس
ورنه بی اودیده را ما زاغ بس
برگرفت از خاک و لطفش شیر داد
حلهٔ پوشیدش از عریان خویش
چیست عریان یعنی از ایمان خویش
بعد ازان در صدر شد تدریس را
درس ما اوحی بگفت ادریس را
روی از آنجا سوی ابراهیم داد
در عقب یعقوب را درمانش داد
درد دین را کلبهٔ احزانش داد
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک
کشته بود از عشق قربانیش داد
کار موسی را بسی غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود
از نبی داود را صد راز گفت
پس سلیمان رادران سلطان سری
ملک کرمان با بهشتش زد بدل
رهبر یونس شد از ماهی بماه
کردش از مه تا بماهی پادشاه
با حسین خویش در سلکش کشید
در هدایت تا ابد مهدیش کرد
گرچه داد او کارها را صد نظام
ذرهٔ با او نبود او والسلام
عاقبت چون پشت بر افلاک کرد
همچنان میرفت تا رفتن نماند
محمدت میگفت تا گفتن نماند
قطع کردی صد چو عالم عقبهٔ
صد هزاران دم بزد آن جایگاه
شد بهر دم صد هزاران ساله راه
چون دگر یارای راه و دم نماند
جز یکی اندر یکی محرم نماند
بی نهایت پرده بگشادند پیش
هیبت و عزت چو بیحد اوفتاد
میم احمد محو شد پاک آن زمان
تا احد ماندو شد احمد از میان
چون زفان را میکند این حال لال
از چنین جائی که جای جای نیست
قسم ما جز وای وای وای نیست
چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف
گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلاشک آن دگر
زان کمر چون نسبتی آمد پدید
عاقبت با خویش دادندش ز خویش
هرچه گوئی بیش دادندش ز پیش
چون محمد با خود آمد خود نبود
ای عجب گوئی که او خود خود نبود
چون دو خواجه خواستندی در عرب
دو کمان بر هم فکندندی تمام
یعنی خود این دو یکی شد بردوام
چون دو تن در اصل یک ذات آمدی
نام این عقد المساقات آمدی
ای عجب این عقد چون بسته شدی
خون وفعل و قول پیوسته شدی
مال این یک مال آن یک آمدی
حال این یک حال آن یک آمدی
همچنان آن شب سخن گوی الست
در هم افکندند از صدق و طلب
چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست
قول وفعلش جمله قول و فعل اوست
دو کمان ابروش بنگر تو نخست
گر در این عالم کمان را زاغ بود
آن کمان را زاغ از مازاغ بود
قاب قوسین از عدد آمد پدید
طاق ابروش از احد آمد پدید
جفت با خود طاق با حق اوفتاد
قوس ابرو هر دوچون پیوسته شد
طاق گشت و از دو بودن رسته شد
کانچه دو ابرو بیک پیوستگیست
چون پیمبر بستهٔ این عقد شد
جانش را توحید مطلق نقد شد
حق تعالی گفتش ای دلبند خلق
من بتو سوگند خوردم اینت قدر
پس لعمرک یاد کردم اینت صدر
زیر بنگر باز کن نرگس ز هم
تا چه میبینی تو در زیر قدم
مصطفی چون کرد فرمان را نگاه
دید زیر خویش مشتی خاک راه
وانچه زیر پایت آمد سر بسر
جمله در کار تو کردم والسلام
زانکه مشتی خاک میبینم همه
این چه وزن آرد که خاک پای تست
دوستی را بخشم این چه جای تست
مصطفی گفتا که در پیش خدای
چون بسجده سر فرو بردم براه
خویش را دیدم میان خوابگاه
چون دو عالم دید و صاحب راز گشت
بسترش چون سرد گشتی آن زمان
کو برون بود از زمان و از مکان
ای برون هر دو عالم جای تو
هر دو عالم چیست خاک پای تو
آسمان یک حلقه از گیسوی تست
خط تست از لوح مولی خواندن
صامت از خود ناطق از حق آمدی
هرکلامی کان تو گوئی از حقست
زانکه جانت از نور جانان مشتقست
هر طعامی کان سوی حلقت رسید
عرش و کرسی خوشه چین جوهرت
تا که یک جان دارم و تا زندهام
بند بندت را بصد جان بندهام
اینقدر هم هست از برکات تو
آنکه او وصف از خداداند شنید
وصف کس آنجا کجا داند رسید
تا ابدخواهیم گفت این المفر
زانکه نقلست این حکایت زان تو
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 5:48 PM
تشکرات از این پست