0

نزهت الاحباب عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

سالها بودم ز عشق گل بدرد

با دو چشم پر زخون و روی زرد

خوش وصالی بُد رخ این باغبان

تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد

برد محبوب مرا از گلستان

با دو چشم پر ز خون و روی زرد

بعد از این خاک سر کویش بیار

بار او بر چشم ما کن همچو گرد

چون نکردم شکر ایام وصال

پیش آمد باز این دوران بدرد

ای دل غمدیده با دوران بساز

یا برو طومار دعوی در نورد

ناله کردن تا چه بگشاید مرا

این زمان از باغبان باید مرا

رفت بلبل از پی گل تا بشهر

تا چه می‌آید بروی گل ز دهر

دید سوراخی درو گل ریخته

آتشی در زیر آن انگیخته

آبروی گل از آنجا می‌چکید

این غزل می‌گفت بلبل می‌شنید

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

باز برگفتار بلبل شد نسیم

همچو شبنم باز بر گل شد نسیم

گل صبا را گفت بلبل بیوفاست

پیش ما آوردنش عین خطاست

مدتی با ارغوان می‌باخت عشق

روز چندی یاسمن پرداخت عشق

خواهرم را آنکه نرگس نام اوست

عاشق او بود کین خوب و نکوست

هیچ گل در بوستان از وی نرست

کو نگفتش عشق او دارم بدست

یار هرجائی نمی‌آید بکار

ترک او کردم تو دست از من بدار

هر که با او باش و جاهل دم زند

عرض خود بر باد بدنامی دهد

گفته بودندم سبکباری مکن

با کسان بد سیر یاری مکن

ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان

تا بیاید نزد من درگلستان

این زمان آمد مرا این حال پیش

از که نالم چون زدم بر خویش نیش

بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی

پیش او از بهر من دیگر مپوی

گر ترا دردی بود در ره مقیم

ور ترا در عشق شد قلب سلیم

با گروه مختلف همدم مشو

پیش هر نامحرمی محرم مشو

خیز ای عطار یکتا شو به عشق

در جمال عقل بینا شو به عشق

در ره او محرم اسرار باش

واقف سر دل عطار باش

چون شنید این نکته‌ها باد صبا

گفت ای فرخ رخ زیبا لقا

هرچه گفتی هست او زان بیشتر

لیک می‌ترسم که هنگام سحر

ناله‌ها پیش خدای خود کند

و از برای تو دعای بد کند

شادمانی تو و آخر در گذار

بر هدف آید خدنگ جان شکار

هر که او شب خیز باشد صبحگاه

حق نگرداند دعای او تباه

خاصه چون او مرغکی شیرین نفس

خلق را بر داستان او هوس

زنده دل مرغیست کو شب تا بروز

در میان باغ می‌نالد بسوز

پادشاهان را هوای صحبتش

هست و می‌دارند دایم حرمتش

عاشق خود را بخوان و خوش بگوی

نیک اندیشان خود را بدمگوی

ور بخواهی پیش تو باشد بپای

آن چنان گویندهٔ دستان سرای

در چمن جائی دهم او را مقام

تا بنالد خوش در آنجا او مدام

گشت راضی گل بدین گفتارها

گفت باید کردنت این کارها

لیک شرطی هست آن باوی بگوی

تا نگرداند ز ما من بعد روی

از گل رخسار ما برگی ببر

نزد آن دیوانهٔ شوریده سر

کین نشان میر خوبانست بیا

بی بهانه صبحدم نزدیک ما

چون صبا شد باز از صحن چمن

برد برگ گل از آن گل پیرهن

آن همه نالهٔ صبا از دور جای

می‌شنید و گفت هان دیگر میای

ناگهانی آن صبا آمد نهان

در گلستان از برای گل عیان

گفت آخر جای بلبل خودکی است

تا به بینم منزلش چون گل کی است

چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه

در نهانی از نشان نیک خواه

رنگ و روی برگ گل بلبل بدید

بر زمین چون مرغ کشته می‌طپید

داستانی اندر این معنی بخواند

هر غمی کان بود از دل باز راند

برگرفت آن برگ گل را بوسه داد

در قدمهای صبا لختی فتاد

کی صبا بی تو مبادا بوستان

و از نسیمت تازه باداگلستان

شد یقینم از سر صدق و صفا

آمدی این بار پیشم ای صبا

بعد از این میآیم و جان می‌دهم

جان خود از بهر جانان میدهم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

آن شنیدی گفت پیری با پسر

کای پسر از کاردنیا الحذر

خدمت یزدان خود کن روز و شب

تا شود از خار تو پیدا رطب

آینهٔ جان را مصفا کن بذکر

کلّ مصنوعات را می‌بین بفکر

در طریقت چون زدی دم ای فقیر

هر که را بینی فتاده دستگیر

گریه و زاری مکن بر مردگان

کین گناهست نزد حق ای کاردان

گر توانی بهر ایشان خیر کن

اندرین معنی که گفتم سیر کن

بوستان و گلستان را گل نماند

این همه ازوی بماند و او نماند

عمر اصحاب عزا بسیار باد

خاطر غمخوارگانش شاد باد

این بگفت آمد بزیر از شاخسار

نزد بلبل شد گرفتش در کنار

دل دهی دادش که مگری بیش ازین

او برحمت باد از جان آفرین

هر که آنجا بود از پیر و جوان

هر کسی گشتند از سوئی روان

ماند بلبل با دلی پر داغ و درد

روز چندی ناله و فریاد کرد

در فراق یار خود جان را بداد

رفت سوی عالم معنی چو باد

ما دگر خواهیم رفت از این جهان

کس نماند در زمانه جاودان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

هی که را رنگی بود بی کر و فر

بیشکی هر کس برو دارد نظر

و آن کس را کاتشی در جان بود

آتشش در جان چه باشد کارگر

ترک چشمی هر کرا زد ناوکی

دارد از دست زمانه در جگر

هرچه من با عاشقان کردم بجور

گردش ایام آوردش بسر

من چنین در آتش از کردار خویش

بلبل بیچاره از من بی خبر

ای صبای خوش نسیم آخر بدم

باد سردی بر من و گرمی ببر

این بگفت و گشت خامش تا برفت

از وجود نازنینش جان بدر

گر تو داری خاطر عطاروش

باشی از فیض خدا صاحب نظر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

یا الهی رحمت آور از کرم

جمله را از لطف گردان محترم

فیض بخش از فضل بر عطار خویش

تا بگوید خاطرش اسرار خویش

گر ندارد طاعتی ای ذوالجلال

از کرم بخشش بفضل با نوال

در حریم وصل او را شاد کن

جانش از بند بلا آزاد کن

پادشاهی و کریمی و رئوف

هم عطا بخشی و هم فرد و عطوف

بر تو دارم جمله امید از کرم

یا آلهی عفو کن یا ذوالنعم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

بلبل از باد صبا در بوستان

نوحه می‌کردند بهر دوستان

مدتی فریاد و زاری در چمن

کرد بلبل پیش نسرین و سمن

کار دنیا این چنین است ای پسر

الحذر از کار دنیا الحذر

آمدند آنجا همه مرغان باغ

با دل پر درد و با جان بداغ

گریه و زاری همی کردند و آه

شب همه شب تا بوقت صبحگاه

عارف مرغان که طوطی نام اوست

شکر شیرین همه در کام اوست

تعزیت چون داد بر شاخی نشست

گفت از بالای گردون تا به پست

از ملایک تا به انسان و پری

وز سلاطین تا گدا و لشکری

کس نماند در جهان بر روی خاک

بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک

ای خوشا آنکس که او چالاک رفت

دل بدست آورد و زیر خاک رفت

کی بقا دارد جهان ای بوالهوس

کی بماند این جهان با هیچکس

از گل و گلزار و گلشن دور شو

در جهان معنوی مستور شو

دوست میداری خدا و در دیار

گردنت آزاد گرداند ز یار

گردن دیو طبیعت را بزن

بیخ شهوت از زمین دل بکن

گر تو در بند هوا باشی مقیم

کی شود قلب تو ای خواجه سلیم

زهد و تقوی و ورع را کار بند

رندی و می خوارگی تا چند چند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نزهت الاحباب عطار

گفت بلبل و ای ازین جان باختن

خویش را اندر بلا انداختن

ای گل نوخاسته باری بیا

تا به بینی حال مسکین مرا

تا به بینی حال این بیچاره را

عاشق دل دادهٔ غمخواره را

من نمی‌دانم چه سازم در فراق

زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق

اشک ما چون خون همی آید روان

بر رخ زرد من مسکین دوان

شب همه شب تا سحر از نالشم

روز روشن می‌دهد شب فالشم

کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست

این همه فریاد و سوزش بهر کیست

محرمی باید که همرازم شود

ساز او مانندهٔ سازم شود

ناز عشق خود بگویم چند حرف

کز برای چه بکردم عمر صرف

کس نه بیند ناله و سوز مرا

تا نه بیند همچو شب روز مرا

چند گویم با دل مسکین خود

صبر کن با دل بده تسکین خود

این نصیحت نزد تو چون ماجراست

پند من درگوش او باد هواست

چون کنم دل را بصحرا افکنم

چند ازین خود را بغوغا افکنم

عاشقی ورزیده‌ام من سالها

این زمان دارم از این اقوالها

کس ندارم تا بپرسد حال من

شمهٔ برگوید از احوال من

آه و فریاد از چنین کردار خویش

بازگشتم دور از پرکار خویش

من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام

عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام

از که نالم زانکه من این کرده‌ام

خویشتن را خویشتن آزرده‌ام

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  5:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها