پاسخ به:اسرارنامه عطار
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
جهان را حسن او سرپای میزد
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
که تا هنگامه حالی سرد کردی
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
برون میآید از گلخن گدایی
اگر برگویم این راز آشکاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
که بنشیند بر شمع جهان تاب
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:28 AM
تشکرات از این پست