0

اسرارنامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بپرسیدم در آن دم از پدر من

که چونی گفت چونم ای پسر من

ز حیرت پای از سر می‌ندانم

دلم گم گشت دیگر می‌ندانم

نگردد این کمان کار دیده

ببازی چو من پیری کشیده

چنین دریا که عالم می‌کند نوش

ز چون من قطرهٔ برناورد جوش

بدو گفتم که چیزی گوی آخر

که سرگردان شدم چون گوی آخر

جوابم داد کای داننده فرزند

بفضل حق بهر بابی هنرمند

ز غفلت خود نماییدم همه عمر

چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر

بآخر دم چنین گفت آن نکوکار

خداوند محمد را نکو داد

پدر این گفت و مادر گفت آمین

وزان پس زو جدا شد جان شیرین

خدایا گفت این هر دو گرامی

بفضلت مهر بر نه بر تمامی

اگرچه گردنم زیر گناه است

دعای این دو پیرم حرز راهست

ببین یا رب دو پیر ناتوان را

بدیشان بخش جان این جوان را

تو آن پیر نکو دل را نکو دار

فروغ نور ایمان شمع او دار

در ایمان یافت موی او سپیدی

مدارش در سواد ناامیدی

بدرگاه تو باز افتاده کارش

بفضل خویشتن ده زینهارش

در آن تنگی گورش همنفس باش

در آن زیرزمینش دست رس باش

کفن را حله گردان در بر او

بباران ابر رحمت بر سر او

چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش

بپاکی باد بر جان شریفش

ز جان مصطفی نور علی نور

بجانش میرسان تا نفخهٔ سور

گناهش عفو کن جانش قوی دار

بنور دین دلش را مستوی دار

خدایا پیش شاهان مرد مضطر

شود با تیغ و با کرباس هم بر

چو من دیدم که خلقانی که رفتند

همه یک تیغ در کرباس خفتند

تن من از کفن کرباس آورد

زفانم تیغ چون الماس آورد

کنون کرباس و تیغ آورده‌ام من

بسی داغ و دریغ آورده‌ام من

تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی

که گر رانی و گرخوانی توانی

سخن با دردترزین کس ندیدست

کزین هر بیت خونی می‌چکیدست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که وقتی پادشاهی

که رویی داشت درخوبی چو ماهی

ز بهر گوی بازی رفت بیرون

وزو هر لحظه صد دل خفت در خون

چو گوی حسن در میدان بیفکند

فلک از گوی او چوگان بیفکند

رخش لاف جهان آرای می‌زد

جهان را حسن او سرپای می‌زد

خرد بر خاک راه او نشسته

عرق برگرد ماه او نشسته

غم عشقش زهی سودای بی سود

لب لعش زهی حلوای بی دود

چو سرمستی در آن میدان همی گشت

وزو نظارگی حیران همی گشت

مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز

که گلخن تافتی بیچاره تا روز

بدید از دور روی آن نکو را

که داند تا چه کار افتاد او را

ز عشقش آتشی در جانش افتاد

که دردی سخت بی درمانش افتاد

دلش در عشق معجون جنون ساخت

رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت

دم سرد از جگر می‌زد چو کافور

فرو می‌برد آب گرم از دور

بمانده در عجب حالی مشوش

ز دست دل دلی در دست آتش

نفس ازجان چون دوزخ بینداخت

ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت

همی بدرید جان آن عاشق مست

بجای جانش آمد جامه در دست

جهان بر چشم او زیر و زبر شد

بیفتاد وز مستی بی خبر شد

چگونه پر زند در خون و در گل

میان راه مرغ نیم بسمل

بدان سان پر زد آن مسکین بی بار

زهی عشق و زهی دردوزهی کار

بآخر هم چنان تا ده شبان روز

میان خاک بود افتاده تا روز

برون آمد بمیدان یوسف عهد

بزیر چتر چون خورشید در مهد

بتک استاد گلخن تاب در حال

دل و جان پرسخن لیکن زفان لال

چو شاه گوی زن چوگان برآورد

دل درویش را از جان برآورد

چو از چوگان زلفش یافت بویی

بسر می‌شد ز خود بی خود چو گویی

وزیرش وقت دید و جای خالی

ز گلخن تاب رمزی گفت حالی

که او ده سال از عشقت شب و روز

نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز

چو هستت این گدا از نیک خواهان

مرا عاتیش کن چون پادشاهان

اگرچه نیست رنگش راز گویی

بسوی او فرو انداز گویی

اگرچه ننگ باشد از چنین بار

غریبی نبود از شاهان چنین کار

شه از لطفی که او را بود در تاخت

بسوی آن گدا گویی بینداخت

بعاشق گفت گویم ده بمن باز

چرا ماندی چنین آخر دهن باز

چو از شاه این سخن بشنید درویش

بخاک افتاد و می‌افتاد در خویش

ز چشمش اشک ریزان شد چو باران

همی لرزید چون برگ چناران

ز جان صد جام خون بر جامه کرده

جهانی گرد او هنگامه کرده

برآوردی بدردی باد سردی

که تا هنگامه حالی سرد کردی

بآخر در میان خاک و خواری

بگلخن باز بردندش بزاری

دلش مستغرق دریای اندوه

ز چشم او زمین چون چشم در کوه

هوا از راه او سردی گرفته

ملک از روی او زردی گرفته

چو لختی با جهان هستی آمد

دگر ره خروش مستی آمد

فغان می‌کرد وز هر سوی می‌رفت

چو باران اشگ او برروی می‌رفت

چو برقی چون در آن صحرا بمانده

چو باران اشگ بر صحرا بمانده

دلش از صحن این صحرا برون بود

تنش را بسته با صحرای خون بود

بآب چشم صحرا کرده پر گل

جهانی درد صحرا کرده بر دل

نه یک محرم که با او راز گوید

نه یک هم دل که رمزی باز گوید

اگرچه خوردن و خفتن نبودش

ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش

بدل می‌گفت شاهی عالم افروز

که عالم جمله ملک اوست امروز

اگر فرمان دهد در پادشاهی

سپه گیرد ز ماهش تا بماهی

وگر یک مردش آرد روی برمن

ز نامردی نجنبد موی بر من

برون می‌آید از گلخن گدایی

ببوی وصل زین سان پادشایی

اگر برگویم این راز آشکاره

بیک ساعت کنندم پاره پاره

چه سازم چون کنم چون کارم افتاد

خرم در گل بخفت و بارم افتاد

بآخر مدت ده سال پیوست

ز عشق پادشاه از پای ننشست

همه شب تا بروز و روز تا شب

ستاده بر درش می‌گفت یا رب

قرار و خواب و آرامش برفته

ببد نامی خود نامش برفته

زهی دولت که خورشید سرافراز

بپیش ذرهٔ خود می‌شود باز

چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ

خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ

چو چشمش بر جمال شاه افتاد

بلرزید و میان راه افتاد

چو شه در روی آن دلداده نگریست

سر او در کنار آورد و بگریست

دل پر جوش او را مرهمی کرد

خودش می‌کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند

سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب

که بنشیند بر شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه

برآورد از زمین تا آسمان آه

گلاب از دیده‌ها بر خویشتن زد

بزد یک نعره و جان داد و تن زد

دو دم از خلق آن حیران برآمد

یکی بی جان دگر با جان برآمد

برو ای هم چو گلخن تاب عاجز

که تاب وصل شاهت نیست هرگز

برو سودا مپز ای پارهٔ خاک

که مستغنیست از تو حضرت پاک

هر آن طاعت که چندان پاک کردند

فدای راه مشتی خاک کردند

خطاب آمد که ای پاکان درگاه

سجود آرید آدم را بیک راه

که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک

ز استغنای خود بر پارهٔ خاک

که ذات ما ازینها بی نیازست

چه جای سجده و جای نمازست

برو ای گلخنی گلخن همی تاب

درین آتش بصد شیون همی تاب

برو تا چند ازین تزویر و دستان

که بیهوده بسی گویند مستان

اگر سلطان بسوی تو کند رای

چه سازی چون نه جان داری و نه جای

نه جان آنک حالی پیش آوری

نه جای آنکه نزد خویش آری

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من از آن داننده استاد

که چون عبادی اندر نزع افتاد

درآمد پیش او عباسه ناگاه

ز پای افتاده دیدش بر سر راه

ز سیلاب اجل مدهوش گشته

ز پاسخ بلبلش خاموش گشته

بدو گفت ای لطیف نغز گفتار

زفانت در سخن گفتن شکر بار

تو تا پیش سخن گویان نشستی

همه دست سخن گویان ببستی

چرا گشتی چنین خاموش بیکار

چو بود آن حرص بسیارت بگفتار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بچین شد پیش پیری مرد هوشیار

که ما را از حقیقت کن خبردار

جوابش داد آن پیر طریقت

که ده جزوست در معنی حقیقت

بگویم با تو گر نیکو نپوشی

یکی کم گفتنست و نه خموشی

ز خاموشیست بر دست شهان باز

که بلبل در قفس ماند ز آواز

اگر در تن زدن جانت کند خوی

شود هر ذرهٔ با تو سخن گوی

چو چشمه تا بکی در جوش باشی

که دریا گردی ار خاموش باشی

درین دریا بگوهر هر که ره داشت

بغواصیش باید دم نگه داشت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

نکو گفتست آن درویش حالی

که می‌خواهم سه چیز از حق تعالی

یکی در خواب مرگی با سلامت

دوم در مرگ خوابی تا قیامت

سیم چیزی که گفتن را نشاید

چه گویم زانک در گفتن نیاید

خداوندا بفضلت دل قوی باد

کسی کز ما کند بر نیکویی یاد

قرین نور باد آن پاک رایی

که این گوینده را گوید دعایی

گرت در جام خود خونیست برخیز

ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز

که بعد از ما عزیزان وفادار

بخاک ما فرو گویند بسیار

کنند از دل بسوی ما خطابی

ولی از گور ما ناید جوابی

بسی خونها بخوردند و برفتند

بدرد و غصه زیر خاک خفتند

کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم

بدرد و غصه زیر خاک خفتیم

بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم

ز گویایی بخاموشی رسیدیم

خموشانند زیر خاک بسیار

نبینم من ازیشان کس خبردار

هزاران جان پاک از قالب پاک

فدای این همه روهای پر خاک

چرا چندین سخن بایست گفتن

چو زیر خاک می‌بایست خفتن

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها